خاکستری بر آب
سایت زنان شهید - خانه آل رضا بودیم و لباس شستنمان تمام شده بود. می گفتیم و می خندیدیم. روی همدیگر آب می ریختیم . پانزده سالمان بیشتر نبود. اعظم…
سایت زنان شهید - خانه آل رضا بودیم و لباس شستنمان تمام شده بود. می گفتیم و می خندیدیم. روی همدیگر آب می ریختیم . پانزده سالمان بیشتر نبود. اعظم…
به گزارش سایت زنان شهید _ اواخر سال پنجاه ونه بود که جنگ تحمیلی و حملات صدام آغاز شد. همه تلاش من هم این بود که بتوانم خدمتی در جهاد و مبارزه داشته…
به گزارش سایت زنان شهید _ من در شهر گنبد از شهرهای استان گلستان متولد شدم. فرزند چهارم یک خانواده ده نفره بودم در خانواده ای با اعتقادات مذهبی و خیلی…
سایت زنان شهید _ گاهی ساعت یک یا دوازده به خانه می رسیدیم. آنقدر خسته و گیج بودم که ننشسته خوابم میبرد. همسرم رویم پتو می انداخت و به بچه ها می گفت:…
به گزارش سایت زنان شهید _ با صدای جیغ و گریه، همه به سمت صدا برگشتیم . پسر سه سالهای که همراه مادرش به چایخانه آمده بود ، بدنش قرمز و پر از…
پنج ماهه بادار بودم، اما نمی توانستم در خانه بنشینم و کاری برای رزمنده ها انجام ندهم. به خانه آل رضا رفتم تا لباس و ملحفه بشورم. ساعت 5 شد و وقت رفتن…
اولین باری که شستن لباس رزمندگان را تجربه کردم، در خانه آل رضا بود . یکی از خانم ها گفت:بی بی ترگس ، تو خیلی کوچیکی. دست به ملحفه ها نزن. آلودست.…
به نقل از طاهره رضایی کاکازاده اویل، هرکس می خواست به چایخانه رفت و آمد می کرد. نظمی وجود نداشت. تا اینکه خانم موحد از تهران آمد. او محله های…
-جایی نیست لباس رزمنده ها رو بشورن . لباس و پتو و ملافه رو می برن اون طرف سه راه و آتیش می زنن. - چرا حاج بی بی ؟ - می گن هر جا لباس ها رو…
از شهریور اولین سال جنگ،مردم محل،کارشان راشروع کردند.آن موقع،کوه کوه آجیل بود که این جا بسته می کردند.یک حمام بزرگ هم پشت حسینیه بود که کارشستن پتوها…
بهترین خاطره من از آن زمان این است که هر صبح من و سه فرزندم که دختر بودند با شوق و ذوق فراوان به پایگاه ها و مساجد می رفتیم در ستادهای پشتیبانی کار…
بيشتر بچههايي که در جبهههاي جنوب، رفت و آمد داشتند، حداقل تابلوهاي «ستاد بيتالزهرا (س) و پايگاه پشتيباني شهيد علمالهدي» را به چشم خود ديدهاند.…