خاطرات ثریا رضایی (قسمت دوم)

ش 1403/05/13 - 11:37
جنگ
زنان پشیبانی جنگ استان گلستان

به گزارش سایت زنان شهید _ اواخر سال پنجاه ونه بود که جنگ تحمیلی و حملات صدام آغاز شد. همه تلاش من هم این بود که بتوانم خدمتی در جهاد و مبارزه داشته باشم و این تلاش نیز بی ثمر نماند. در تابستان سال شصت و یک به همراه چند نفر از خواهران و برادران عازم اهواز شدیم

ابتدا کار اصلی ما آنجا تبلیغات فرهنگی توی مدارس بود اما چون همان سال همزمان شده بود با عملیات رمضان و چون این عملیات با شکست هم مواجه شده بود و تعداد زیادی از نیروهای ما مجروح شده بودند من نیز به همراه عده ای دیگر به عنوان امدادگر توی بیمارستان مشغول خدمت شدم و این توفیق نصییم شد تا جزو کسانی باشم که در حمل مجروح از فرودگاه ها به بیمارستان خدمت می کردند. هرچند دیدن صحنه مجروحین جنگ برای من صحنه دلخراشی بود اما به هر طریق خودم را برای رویارویی با صحنه های دردناک و ناملایمات آماده کردم ، تقریباً هر روز بیست اتوبوس میآمد که هر کدام حامل پانزده مجروح جنگی بود آن روزها لحظه های حساسی برای همه بود ما اصلاً ثانیه ها را حسن نمی کردیم با تمام توان به مجروحین رسیدگی میکردیم و فقط برای رضای خدا خدمت میکردیم هر روز دیدن صحنه مجروحینی که در انتهای اتوبوس و بدترین شرایط بازندگی دست و پنجه نرم میکردند دردناک ترین لحظات زندگی کوتاهم بود. از آن دوران خاطره ای برای همیشه در ذهنم مانده روزی را به خاطرم میآورم که بین تعداد زیادی از مجروحین چشمم به برادر رزمندهای افتاد که سرش بسته بود و هیچ مجروحیت دیگری نداشت و به ظاهر سالم به نظر میرسید چشمش که به من افتاد با دست اشاره کرد شمرده گفت تو جیبم یک آدرس هست نزدیکش بروم با اشاره او جلو رفتم گوشم را نزدیک دهانش بردم آرام و کاغذ را در آوردم همراهش یک مهر هم بود وقتی داشتم با دقت آدرس را میخواندم با اشاره گفت حتما به این شماره زنگ بزن و به خانواده ام خبر بده به او قول دادم تا با خانواده اش تماس بگیرم و قضیه مجروحیتش را اطلاع دهم. وقتی داشتم از اتوبوس پیاده میشدم همچنان با دست اشاره میکرد که حتماً این کار را انجام دهم

همان روز طبق قولی که به آن رزمنده داده بودم با خانواده اش تماس گرفتم و خبر مجروحیتش را دادم دو ماه بعد از خدمت در منطقه به گنبد برگشتم یک روز بر حسب اتفاق این کاغذ را که هنوز تو جیب یکی از لباسهایم بود پیدا کردم با خودم فکر کردم بهتر است تماسی بگیرم و حال این رزمنده را بپرسم شماره منزل این رزمنده را گرفتم خواهرش تلفن را جواب داد خودم را معرفی کردم و گفتم میخواستم حال مجروح را بپرسم. او با این حرفم لحظه ای پشت تلفن سکوت کرد. بعد با ناراحتی گوشی را به پدرش داد پدرش با صدای گرفته ای گفت «خانم پسرم شهید شد انگار دچار برق گرفتگی شده بودم دهانم بازمانده بود... مدتی بی صدا و ساکت پشت خط ماندم صدای پدرش را دوباره از پشت خط تلفن شنیدم اگر شما زنگ نمیزدید من هیچ وقت پسرم را نمیدیدم بعد تماس شما خودم را به او رساندم بعد از عمل به شهادت: همانجا آیه «انالله و انا اليه راجعون بر زبانم جاری شد به یاد و خاطره این مجروح بسیجی صلواتی فرستادم رسید»

این شهید، اسلام غلامرضا مؤذنی اهل اصفهان بود که اسم و خاطره اش هیچ موقع از ذهنم فراموش نخواهد شد.    

منبع: کتاب گوهرانه - زهرا اسماعیلی  

انتهای پیام / 

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.