
به گزارش سایت زنان شهید _ من در شهر گنبد از شهرهای استان گلستان متولد شدم. فرزند چهارم یک خانواده ده نفره بودم در خانواده ای با اعتقادات مذهبی و خیلی مفید به پوشش و حجاب بزرگ شدم.
فعالیت انقلابیم از دوران دبیرستان شروع شد. به همت دبیرانی مثل آقای رنجبر، دبیر فلسفه و آقای خانی و خانم ابراهیمی به عرصه فعالیتهای انقلاب کشیده شدم و مصمم در این راه ماندم. ابتدا فعالیتم را با توزیع و پخش اعلامیه ها و اجرای نمایشنامه در مدرسه شروع کردم.
نگرش عمیق به انقلاب فکر تازه ای برایم به ارمغان آورده بود. فکری که ما زنان هم باید در تصمیم گیری هایی که خط مشی زندگی مان را تا ابد تعین می کند سهیم باشیم. برای همین همپای انقلابیون دیگر در اوج راهپیمایی ها و درگیرهای آن زمان به خیابانها م یرفتم . مادرم با رفتن من به خیابان و حضور در راهپیمایی ها چندان موافق نبود اما پابرجایی و سرسختی من همیشه به سرانجام میرسید.
خواهر کوچکترم همیشه ترس از این اجتماعات را داشت من درصدد بودم او را همراه خودم آشنا به فعالیتهای انقلابی کنم.
در یکی از روزها پنهانی از چشم ،مادر خواهر کوچکم را به اصرار بـا خـودم راهی کردم موقع برگشت به خانه خیلی دیر شده بود و ساعت ها از وقت آمدنمان گذشته بود. ما با نگرانی خودمان را به خانه رساندیم. من از دور مادرم را میدیدم که نگران و مضطرب جلوی در ایستاده و دست روی دست می سایید میدانستم دردسر بزرگی انتظارمان را میکشد خواهرم همان ابتدا با دیدن قیافه نگران و مضطرب مادر شروع به گریه کرد و همه چیز را لو داد.
او در حالی که اشک میریخت گریه کنان گفت "رفته بودیم برای شعارنویسی و پخش اعلامیه" ترس و نگرانی مادرم از به خطر افتادن ما در آن روزها چیز عجیبی نبود. او از فرط عصبانیت شروع کرد به کتک زدن خواهرم شاید عکس العمل او در مقابل این حرف تنها کاری بود که میشد انجام داد من هم تمام مدت از ترس خودم را چپانده بودم توی اتاق و از پشت پنجره شاهد کتک خوردن خواهرم بودم. مادرم با داد و بیداد به او میگفت: «چرا بدون اجازه رفتی؟» توی آن شرایط کاری از دستم برنمی آمد اما یک آن فکری به ذهنم جرقه زد. از دور با فریاد رو به خواهرم گفتم: بگو « لحظه به لحظه گویم یا مرگ یا خمینی»
خواهرم با این حرف من بی محابا شروع کرد به شعار دادن مادرم با شنیدن این شعار خندهاش گرفت و از کتک زدن ایستاد. سیمای ساده و مهربان او من را هم از حصار خانه بیرون آورد و آن روز فقط با کتک خوردم خواهرم به خیر گذشت . مدتها بعد مادرم هر وقت یاد این ماجرا می افتاد خنده اش میگرفت.
بعد از پیروزی انقلاب جنگ گنبد سر گرفت نیروهای سپاهی و ارتشی و بسیجی در خیابان شریعتی محله ما سنگر زده بودند من هم به همراه چند خانم دیگر در جنگ اول گنبد در بازرسی ورودی و خروجیهای شهر بودم چون منافقین از هر دسیسه ای برای ضربه زدن به انقلاب استفاده می کردند و بسیاری از زنان و دختران جوان را اغفال می نمودند من به همراه چند خواهر دیگر ورود و خروج خواهران را کنترل میکردم در جنگ دوم گنبد هم از طریق سپاه در بیمارستان مطهری و در بخش امدادگری مشغول به کار شدم تا اینکه امام فرمان تشکیل جهاد سازندگی را صادر فرمود . به اتفاق برادران جهادی به مدت چهار ماه در قسمت جهاد شروع به همکاری کردم، ابتدا به اتفاق هم در یکی از روستاهای شهر گالیکش دو کلاس درس درست کردیم در روستای حاجیلر غریب گنبد هم به کمک دیگر نیروهای جهادی برای خانوارهای روستایی آبرسانی کردیم و سپس در روستای نوده برای مردم پل عبور و مرور درست کردیم همپا و همدوش برادران جهادی کار می کردم. بعد از آن با چند خواهر دیگر در روستاهای زیادی به تبلیغات قرآن و احکام دینی مشغول شدم. هدفم خدمت به انقلاب نوپا و تازه شکل گرفته اسلام بود.
انتهای پیام /
دیدگاه ها