
شغل: محصل
زندگینامه
وقت مشاوره گرفته بود.این سومین جلسه ای بودکه بایددرآن ازخودش برای روانکاوصحبت می کرد.درسالن انتظاردرمانگاه نشسته بود ومنتظرنوبتش بود.
پیرزنی باسوادکنارش نشسته ومشغول مطالعه بود.
جوان نفس عمیقی کشید وسعی کرد که به اضطراب خودغلبه کند.صدای نفسهایش به قدری بالا بودکه پیرزن رامتوجه خودکرد.روبه جوان گفت:مشکل توچیست، دخترم! توهم مثل من احساس فراموشی می کنی؟ البته من به خاطرسن وسالم دارم باحافظه ضعیفم روبرو می شوم. اماتو ماشاءالله جوان هستی و اول راهی.
جوان جواب داد: نه! مادرجان! مشکل من استرس است. چندماه پیش با دوستانم تصادف کردم و دوتا ازآنها همان جا کنارمن کشته شدند. ازآن روز هرلحظه استرس مرگ دارم. دست به هیچ کاری نمی توانم بزنم. اصلا نمی توانم
چیزی اززندگی ام بفهمم. باآن که قوی ترین داروها را مصرف می کنم، اما روزبه روز حالم بدترمی شود. هرروزدرنظر من آخرین روز عمرم است و….
زن باخنده گفت: شنیده ای می گویند آب درکوزه وما تشنه لبان می گردیم.این حکایت حال توست توهیچ نیازی به روانکاونداری. درواقع فقط خودت که می توانی خودت را درمان کنی نه کس دیگری یادآرویی…
دخترگفت: منظورتان رانمی فهمم. من چطوری می توانم خودم رادرمان کنم؟
پیرزن جواب داد:فقط کافی است نگاهت را برمرگ زیبا کنی وخودرابرای آن مهیا سازی.همان کاری که آدمهای بزرگ درزندگی خودانجام می دهند. فکرنکن حتما باید کلاسهای عرفان وسلوک را بگذرانی تابتوانی به این نگاه برسی. نه! فقط کافی است به نگاه یک دختر25 ساله برسی. دختری به نام سودابه همتی. اوازکودکی به تقوا، عبادت وحجاب اهمیت بسیارمی داد. نمازاول وقت، حسن معاشرت واخلاق نیکوی سودابه ستودنی بود. دانش آموزممتاز مدرسه بود وهمیشه دوستانش رابه حفظ حجاب توصیه می کرد. درکلاسهای قرآن ونهج البلاغه شرکت فعال داشت ودرمسابقات آن رتبه های عالی راکسب می کرد. درزمان جنگ تحمیلی، خانواده اواز جمله کسانی بودند که تالحظات آخردرشهرمقاومت کردند،اماعاقبت درپی حملات گسترده عراق، مجبور به ترک شهرشدند وپس ازمدتی آوارگی سرانجام ودربروجرد سکونت گزیدند.
یک روزقبل ازشهادت وقتی مادرش برسجاده برای اقامه نمازایستاده بود، سودابه مقابلش نشست و به مادر گفت: فردا نوبت من است. ازتومی خواهم که غمگین وناراحت نشوی. چرا که شهادت آرزوی من است.
شاید باورش برایت سخت باشد، اماسودابه درست فردای همان روز دربمباران هوایی مانند مرغی سبکبال به سوی خداپرکشید. اوبا چنان آرامشی به استقبال مرگ رفته بود که نه تنها ازآن وحشت نداشت؛ بلکه حتی توانست مادرخود را نیز آرام کند. همه اینها به بینش ونگاه انسان برمی گردد.
دخترجوان پرونده پزشکی خودرامیان دست فشرد و رو به پیرزن گفت: یعنی می شود من هم به نگاه سودابه برسم؟
دیدگاه ها