تبلیغ منفی در نظر مشتریان ثروتمند!

س 1395/11/05 - 09:26
تبلیغ منفی در نظر مشتریان ثروتمند!

هفته گذشته رستوران خود را افتتاح کرده بود. برایش خیلی مهم بود که مشتریان شیک پوش ومتجدد،به رستورانش بیایند.

آن روز برای سرکشی به اوضاع رستوران آمده بود.کارگرها مشغول کاربودند.گارسونها با نظمی هماهنگ به مشتریان رسیدگی می کردند.

درهمین موقع زنی چادری با وضعیتی ساده به همراه کودکش به رستوران آمد.تنها سفارش غذای او سوپ بود.آن هم برای بچه اش!

گارسون آرام خود را به او رساند وآهسته گفت:جناب رئیس!اوفقط یک کاسه سوپ سفارش داد.سرو وضعش بیشتر به گداها می خورد.این برای رستوران شما کسر شأن است.تبلیغ منفی در نظر مشتریان ثروتمند! اجازه می دهید او رابیرون کنیم؟

حق با گارسون بود. مشتریان داشتند با نگاهی سنگین به زن نگاه می کردند.گویا از حضور او در کنار خود ناراحت بودند.

مرد لحظه ای به خود آمد. یادش آمد شب گذشته دخترش در مقاله خود به زندگی شهیدی اشاره کرده بود که دست نوازش برسر فقرا می کشید. یادش آمد که برای او خوانده بود.

شهيد اعظم شفائي در دامان  پدرو مادری دین باور پرورش یافت. تحصیلاتش را تا مقطع ابتدایی بیشتر ادامه نداد ودر کار خانه کمک حال مادر گشت. رأفت و عاطفه بی حدش زبانزد دوستان وآشنایان بود.

شخصیتی متواضع داشت.اوحتی به بیماران بدحال و لاعلاجی که دیگران از آنها دوری می کردند،نزدیک می شد.به آنها سر می زد واز آنان دلجویی می کرد.در خیابان نهاوند زنی که بیماری واگیرداری داشت،پرسه می زد.زنی کثیف وژولیده.زنی که عقب مانده ذهنی بود.زنی که وقتی مردم او را می دیدند،از او فرار می کردند.برخی ازاو می ترسیدند و عده­ای بدشان می آمد.همه از او دوری    می کردند،به جز یک نفر وآن یک نفر کسی نبود به جز شهید اعظم.

اوبرای زن بیمار دل می سوزاند.به دادش می رسید و برایش غذا می آورد.مانند مادری مهربان در کنارش می نشست وبه او محبت می کرد.

روزی نبود که خورشید در آن غروب کند و اعظم غذای او را فراموش کند.

ازدواج ومادری پنج فرزند اورا به مقامی بالاتر در محبت کشانده بود.سرانجام این بانوی متواضع ومهربان در بمباران هوایی رژیم بعث به شهادت رسید.

به گارسون گفت:به حساب خود من دوپرس ازبهترین غذای رستوران رابرایش ببر و با احترام ویژه از او پذیرایی کن.

 

برادر شهید از مهربانی و دلسوزی ایشان می گوید: در خیابان های‌ نهاوند آن زمان، زنی‌ پرسه می‌ زد که بیماری‌ اش واگیردار داشت. او کثیف و ژولیده بود. عقب ماندگی‌ ذهنی‌ داشت. هر جا که ظاهر می‌ شد مردم از جلوش در می‌ رفتند. از او می‌ ترسیدند. بدشان می‌ آمد. چندششان می‌ شد. همه از او دوری‌ می‌ کردند. اما یک نفر بود که مثل بقیه نبود. او برای‌ زن بیمار دل می‌ سوزاند. به دادش می‌ رسید و برایش غذا می‌ آورد. مثل یک مادر کنارش می‌ نشست و به او محبت می‌ کرد. چیزی‌ که از زن بیمار دریغ شده بود، ارزانی‌ اش می‌ کرد: مهر و محبت را. روزی‌ نبود که خورشید در آن غروب کند و خواهرم غذای‌ او را فراموش کند. زنی‌ که در خیابان های‌ نهاوند پرسه می‌ زد، برای‌ نخستین بار از اعظم آموخت که محبت چیست و تا چه اندازه قوی‌ است!

 

 

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.