شهید فاطمه بخشیان

ی 1395/10/05 - 08:45

 

نام: فاطمه

نام خانوادگي: بخشيان

نام پدر: بساط

شماره شناسنامه: 23709

محل صدور: كوهدشت

تاريخ تولد: 03/03/1357

تاريخ شهادت: 11/11/65

شغل: دانش آموز

محل شهادت: لرستان - كوهدشت

حادثه منجر به شهادت: حوادث مربوط به جنگ تحميلي

 

خاطراتي از شهيد فاطمه بخشيان به نقل از برادر شهيد

خط سرخ شهادت خط آ ل محمد(ص) و علي است كلام را با قطعه شعري در وصف شهيدان و رزمند گان اسلام آ غاز مي كنم سلام بر شهيد و شهادت سلام بر تو آن هنگام كه زمين افتادي سلام بر خون سرخي كه به خاكت ريختن سلام بر لحظه اي كه جان سپردي سلام بر رويي كه در لحظه مرگ ديدي سلام بر مو لايت كه ياري اش كردي سلام بر مو لايت كه در دامنش جان سپردي سلام بر مو لايت كه در آ‌غو شش رفتي سلام بر شهيدان غريب سلام بر ياران شهيد

اين چند قطعه شعر در وصف شهيدان و رزمند گان به عنوان برادر شهيد سرودم  

خاطره ي به ياد ماندني ديگري كه از شهيد فاطمه بخشيان داريم اين است كه كلاس سوم ابتدايي بود با اين كه 8 سال داشت علاقه شديدي به خواندن قرآن و نماز داشت من هر روز كه براي خواندن نماز صبح كه زود از خواب بيدار می شدم شهيد نيز همراه من بيدار مي شد و با من وضو مي گرفت و مشغول نماز خواندن با مادرش مي شد. با اين كه شهيده به سن تكليف رسيده بود نسبت به ديگر هم سن و سالهاي خودش علاقه بيشتري نسبت به نماز و خواندن قرآن داشت و يك روز صبح كه به مدرسه مي رفت كه مدرسه شهيده در آن زمان مدرسه ي ابتدايي خديجه كبري بود ظهر همگام بر گشتن از مدرسه با يك پاكت شيري وارد خانه شد مادر از او پرسيد كه حكايت اين پاكت شير چيست دخترم ؟ شهيده در جواب مادر گفت : امروز صبح وقتي وارد مدرسه شدم در حياط مدرسه يك گردنبند پيدا كردم آ‌ن را پيش خانم مدير بردم خانم مدير از من تشكر كرد و گفت از اين به بعد تا يك ماه در صبح گاه در هنگام قر‌ان خواندن براي من صلوات بفرستند و بعد معلوم شد كه گردنبند متعلق به  دبير كلاس پنجم ها بود و خاطره ي ديگري كه از شهيده فاطمه بخشيان دارم به عنوان مادر شهيده اين است كه در ايا مي كه در جان فرار از دست جنگنده هاي عراقي بوديم و به اطراف شهر پناه مي برديم به دليل اين كه شهرستان ما نزديك به مرز عراق بود و جنگنده هاي عراقي از با لاي شهر ما كوهدشت مي گذشتند 65/11/10 بود هوا سرد بود ولي در عين حال كه فصل زمستان بود همه جا سبز و زيبا بود ما هم روزه از اول صبح تا غروب مجبور  به ترك شهر بو ديم در يكي از روزهايي كه مجبور بو ديم شهر را تر ك كنيم همراه با شو هر و بچه هايم سوار بر ماشين آن زمان يك جيب صحرا بود خارج از شهر رفتيم شو هرم مشغول بر پا كردن چادر بود و من مشغو ل درست كردن غذا شدم دخترم شهيده به طرف يك نهال رفت  با لوازمي كه همراه داشتيم و چيزهايي كه در آ‌ن حوالي وجود داشت مثل يك پارچه ي سبز و روسري نهال را زيبا تز يين كرده بود و به طرف من آ‌مد و گفت پدر جان و مادر جان بيا ييد من يك الم درست كرده ام مثل علمهاي روز عاشو را سپس دست خواهرش شهيده نسرين را كه از او كو چكتر بو گرفت و مدتي زيز آ ن علم نشستند و غروب به خانه بر گشتيم فرداي آ ن روز در تاريخ 65/11/11 شهيده فاطمه همراه خواهرش نسرين به شهادت رسيد ند و من به عنوان مادر شهيده فاطمه بخشيان كلامي را كه در آ خر مي توانم بگو يم اين است كه من به عنوان مادر شهيده فاطمه بخشيان تمام لحظات زند گي كه با اين شهيده گذراندم تمام براي من خاطره است اين شهيده مثل يم فرشته بود و انگار خودش مي دانست كه شهيد مي شود و اين را از رفتارش كاملا معلوم بود دورود خدا بر تمان شهيدان راه اسلام . من به عنوان مادر شيهده فاطمه بخشيان خاطره تلخي كه از اين شهيده به خاطر دارم اين است كه تا صبح روزي كه شهيده فاطمه بخشيان به شهادت  برسد و ناگهان آ‌ژير قرمز به صدا در امد و من همداه با دو دخترم و پسرم به داخل  سنگري  كه در كنار خانه مان بود پناه برديم و در آن لحظه كه ما وارد سنگر شديم هواپيما هاي دشمن سر رسيدند و شروع به بمباران شهر كردند و يك بمب در نزديكي سنگر ما برخورد كرد و سنگر بر روي سر ما خراب شد و ما كه در داخل سنگر بو ديم همديگر را صدا مي زديم دخترم فاطمه گفت دو دختري كه پيش من بو دند از آنها صدايي به گوش نمي رسد  من ترسيده بودم اما شهيده فاطمه با كمال خونسردي منا جات مي كرد و صلوات مي فرستاد صداي مردم از بالاي سنگر شنيده مي شد اما آنها صداي ما را نمي شنيدند كه فرياد مي زديم كمك كمك  در اين حال كه ما خود در حال خفه شدن در سنگر بو ديم دخترم شهيده فاطمه به فكر پدرش بود و مي گفت حا لا حال پدرم چه طوراست شهيد شده است خدا نكند . پس از مدتي متوجه كندن سنگر توط برادران سپا هي شديم و يم لحظه فكر كردم دخترم ديگر صحبت نمي كند و من در آن لحظه از برادران سپاهي كه مشغول نجات دادن مردم از سنگر بو دند با آن حال بي هوشي پر سيدم كخ بچه هاي من كجاهستند و آنها گفتند همگي را به بيمارستان انتقال داديم و من از هوش رفتم بعد از مدتي كه به هوش آمدم شو هرم از كرمانشاه برگشت فهميديم كه دو دخترم شهيد شده اند و تنها  من و پسرم زنده مانده ايم براي منباور كردني نبود كه با اين روحيه كه شهيد داشت

نامه اي از شهيد فاطمه بخشيان بسم الله الر حمن الر حيم سلام عليكم به خدمت خاله ي عزيزم بتول محمدي اميدوارم كه حالت خوب باشد، از طرف من سلام به سميه دختر دايي ام برسان . سميه دوست خوبي براي من است . بتول خا له ي عزيزم تو بايد تابستان اينجا باشي مي داني كه هواپيماها نهاوند را بمباران كرده است خبر از نهاوند داريد ؟ ما مي خواهيم تابستان به آنجا بيا ييم ، بتول خا له ي عزيزم پو ل برايت جمع مي كنم . حالا خبر از خاله طو بي داري من خيلي برايش ناراحت هستم من چيزي برايش خريده ام حالا ما در صحرا هستيم سلام من را به همه ي خانواده ات برسان  از يادت نرود كه سلام مرا به خاله تهمينه برساني يك ساعت شده است كه آ‌ژير خطر نبا شد براي ما! ناراحت نشويد ما همگي سالم هستيم . 

خداحافظ

 

اگر پروانه بودم مي پريدم سر ساعت به خدمت خا له ي عزيزم مي رسيدم رفتم سر چشمه آ‌بي بنو شم صداي خاله ي عزيزم ‌امد به گوشم مي روم جا يي كه لاله با شد ميان لا له ها نام تو باشد پري ، پري بده پرواز بگيرم سر دروازه شيراز بگيرم سر دروازه شيراز كه تپه امير المو منين آنجا نشسته امير المو منين پا دشاه مردان دل رزمند گان اسلام را شاد گردان

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.