شهيد عصمت مشكين فام

پ 1395/09/25 - 10:50

نام: عصمت

نام خانوادگي: مشكين فام

نام پدر: بهرام علي

شماره شناسنامه: 4

محل صدور: دورود

تاريخ تولد: 01/04/1342

تاريخ شهادت: 25/09/65

شغل: خانه دار

سن در هنگام شهادت: 23

محل شهادت: لرستان - دورود

حادثه منجر به شهادت: حوادث مربوط به جنگ تحميلي

 


فرازی از زندگی نامه شهید عصمت مشکین فام
شهیده عصمت مشکین فام در شهرستان دورود در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود . شهیده متأهل بود و دارای 2 دختر و 2 پسر بوده . در تاریخ 1365/9/25 بر اثر بمباران هوایی در شهرستان دورود به شهادت رسید .

خاطراتي از شهيد عصمت مشكين فام
به نقل از دوست و همرزم شهيد
اين خاطره را تقديم مي كنم به روح پاك خواهران شهيدم ،رزمندگان گمنام ستاد پشتيباني جبهه و جنگ

براي سلامتي و پيروزي رزمند گان اسلام براي سلامتي تمام خواهراني كه زحمت مي كشند صلوات و همه صلوات بلندي فرستادند اين صداي خانم مشكين فام بود كه حتي نمي گذاشت يك لحظه ساكت باشيم هميشه مي گفت :" با دستهايتان كار كنيد و با لب و زبانتان صلوات بفرستيد د رعوض بركت به كارتان مي افتد." آن روز بعد از ظهر مثل هميشه همه دور هم جمع شده و در حال فعاليت بودند قرار بود براي شب چله برای رزمند گان در جبهه آجيل بسته بندي كنيم پاكتهاي پلاستيكي كه از قبل آماده شده بودند تند وتند توسط خواهران پر مي شدند داخل هر پاكت هم كاغذهاي رنگي كه روي آنها پيامهايي براي رزم آوران اسلام نوشته شده بود مي گذاشتند بعد درش را منگنه مي كردند. سفره بزرگي وسط اتاق بود وهمه مثل اعضاي يك خانواده گرم و صميمي دور هم جمع شده بودند و گرد اين سفره  نشسته بودند شور و نشاط درچهره همه موج مي زد دستهايي که هر گز كسي به آنها دستور انجام كاري را نداده بود به فرمان قلبهايشان تند تند حركت مي كردند و قلبها مالا مال از عشق بود عشق به فرمان رهبر، عشق به امر جهاد اكبر. آدم وقتي د رميان جمع بي  ريا قرار مي گيرد احساس رضايت تواً م با غرور و سر بلندي دارد شايد اين بزرگترين سعادتي بود كه خداوند د ر آن روزها نصيب من كرده بود درگوشه اي از سفره مسئول گروه خانم مشكين فام نشسته بود. آن روز چادر مشكي نويي بر سر كرده بود طبق معمول روزهاي گذشته دخترانش را هم همراه داشت ، يكي دو ساله " شهيد رضوان " و ديگري 15 ساله شهيد نر گس هميشه آنها را با خود مي آورد دختر بزرگ تند وتند كار مي كرد مادرشان مي گفت حفم مي آيد آنها رابا خودم نيا ورم  مي خواهم اين حال و هواي خوب پشت جبهه را درك كنند بايد دختر هايم را بسيجي بار بياورم. او هميشه  از نبردي ديرينه و طو لاني سخن مي گفت: نبرد ما تمامي ندارد حتي اگر جنگ  ما با عراق تمام شود ان شا ءالله بايد خودمان را برای ورود آقا امام زمان آماده كنيم كه  تشريف بيا ورند و ما در ركابشان باشيم نبرد آقا هم پشتيباني مي خواهد و ما بايد خودمان را براي جهاد در پشت جبهه آن روز آماده كنيم . او يك عاشق واقعي بود عاشق نبرد بود نبرد با هر چه كه بوي ظلم مي داد و در اين راه حاضر بود همه چيزيش را بدهد خودش را و فرزندانش.

و همیشه مي گفت : به خدا من ازروي خانواده هاي شهدا  خجالت مي كشم  چه كنم كه پسرهايم  كوچكند و گرنه روانه جبهه شان مي كردم اميد وارم خودم بتوانم جبران كنم گر چه روز و شب هم كار كنم باز ناقا بل است. براستي آيا رزمندگان ما مي دانستند كه در پشت  سر خود درشهر ها و روستاها چنين پشتيباني دارند قطعا جز اين نمي توانست باشد. آن روز خانم امامي هم خودش را به موقع رسانده بود شهيده اشرف امام جمعه مدرس مكتب قرآن بود ،عصرها بعد از فراغت از تدريس در مكتب و پايان جلسات قرائت قران به اتفاق چندين تن از قاريان قرآن برای جامعه عمل پو شاندن به دستورات قرآني به ستاد مي آمدند . موقعي كه كارهايمان زود تر از موعد مقرر تمام مي شد اجازه نمي داد كه خواهران متفرق شوند  و آنها را جمع كرده و دلها را به قبله كشانده و دعا سر مي داد . به ائمه متوسل مي شديم برا ي فرج آقا امام زمان دعا مي كرديم و با توسل به سوره انعام پيروزي رزمند گان را از خدا مي خواستيم در آخر همه اين دعا ها با چه سوزي خانم امامي مي گفت : اللهم ارزقنا تو فيق الشهاده في سبيلك" و فريادي از تمامي دلهاي سو خته بر مي آمد كه آمين ،آمين يا رب العا لمين! آن روز "كنيز " كنار من نشسته بود 18 ساله بود چهره اي آرام و متين داشت موقر و محجوب بود حين كار كردن سرش را به زير مي انداخت و ازهمه كمتر حرف مي زد هر وقت صدايش مي زديم كه چرا سرت را بالا نمي كني ؟ نكند چشم ديدن ما را نداري؟ گونه هايش چون سر ق سرخ مي شدند و با لبخندي  شيرين نگاهمان مي كرد و آرام مي گفت : استغفرو الله و دوباره سر به زير مي انداخت. او درهمه كاري مهارت داشت و از همه ما بيشتر كار مي كرد ترك تحصيل كرده بود و من در صحبتهايش علائق شديدش را به درس خواندن دانستم پدرش را سالها بود كه از دست داده بود و از آن موقع زحمت بزرگ كردن او و بقيه بچه ها به دوش مادرش افتاده بود. هر وقت او را براي ادامه تحصيل تشويق مي كردم و اميد مي دادم كه حتما موفق خواهد شد او آرام جواب مي داد :ان شا ءالله و اينجا بود كه مي شد فهميد كه شايد كنيز از آينده چيزي مي داند كه ما هيچ يك نمي دانيم . يك بار سر به سرش گذاشتيم و گفتيم : دختر اسم قحطي بود ان چه اسمي است كه روي تو گذاشته اند و او چه مهربان و صميمي با همان لبخند هميشگي جوابمان  را داد كه يعني من كنيز حضرت زهرا هستم مي خواهم در بهشت كنيزي او را بكنم . جز اين انتظاري نمي رفت. كنيز عادت نداشت زياد حرف بزند ولي يادم نمي رود روزي كه بچه ها بحث شهيد و شهادت را پيش كشيده بودند زيباتر و پر شورتر ازهمه سخن  مي گفت :شهادت گلي است كه بو ئيدنش را از ما دريغ كرده اند و شربتي است كه نوشيدنش را هنوز بر ما روا نداشته اند چرا درهاي شهادت را به روي ما باز نمي كنند ؟ و گله از امام داشت " چرا امام امر به جهاد اكبر نمي كند تا ما هم بتوانيم درجبهه شركت كنيم قرار نيست كه ما دست و پا گير باشيم. او راست مي گفت صداقت از چشمان درخشانش مي باريد و چون موج در ميان دريا در تلاطم و آشوب ! آخر او داشت گر يه مي كرد و سخن مي گفت . بعد از آن روز ديگر نه اشك او را ديدم نه ديگر برايم سخن گفت سر و صدايي از گوشه  سفره بر خاسته بود باز هم خانم مشكين فام شلوغ بازي راه انداخته بود يك پاكت پلاستيكي را از پوست پسته پر كرده بود و درشت روي آن نوشته بود كه "هديه شب چله صدام يزيد" اعضاي ستاد پشتيباني جبهه و جنگ افراد مشخصي نبوند ستاد كاملا مردمي بود هر دفعه عده جديدي اضافه مي شدند يا افراد ي كه به علت مشكلات ناشي از كارهاي رو زمره وگرفتاريهاي زندگي كنار مي رفتند اما چند نفري كه اسم  آنها را بردم هميشه حاضر بودند . اگر به باغ مي رفتم براي چيدن ميوه هاو يا در هم شكستن قند و پختن مربا درمواقع دوختن لباس و چسب زدن درزهاي لباسهاي ضد حمله شيميايي اينها گل هاي سر سبدي بودند كه  وجودشان محفل ما را معطر مي كرد در نگاه حركات و كلامشان همه يك چيز مشهود بود :عشق به رهبر! آنها تجلي ايثار بودند و به معناي واقعي يك خواهر بسيجي راستين كه پيشاني بند يا زهرا بر پيشاني داشتند و درسنگر خود چه گمنام نبرد مي كردند. خدا مي داند كه در جهاد مقدس ما اين اسوه هاي صبر و استقامت چه هم عظيمي را بر دوش مي كشيدند . آن روز در پايان كار بعد از دعا فرج آقا امام زمان و طول عمر رهبر انقلاب خانم امامي اعلام كرد " خواهران عزيز پس فردا يعني روز سه شنبه قبل از اينكه مرباها را شيشه بگيريم يك ختم انعام داريم و بعد كارمان را شروع مي كنيم . قربان قدمتان لطفا همگي سر ساعت 3 بعد از ظهر در ستاد باشيد" من و دوستم نسرين نگاهي به همديگر انداختيم زياد راضي نبوديم چون نمي توانستيم روز سه شنبه بياييم. آخر فصل امتحانات ثلث اول بود و بنابر سفارش مسئول ستاد كه از جا بر خواسته بود " بچه ها بايد در همه زمينهها الگو باشيد نكند خداي ناكرده دوستان را ناديده بگيريد شما بايد در درسهايتان هم ممتاز باشيد اصلا هر كس نمره بدي داشته باشد ديگر ستاد راهش نمي دهم" و ما مجبور بوديم از آن روز به بعد خود را براي امتحانات آماده كنيم.ـهر جلسه از خانم امامي معذرت  خواستيم كه سه شنبه نميتوانيم بياييم و او گفت : خسته نباشيد  از اين به بعد  كار شما رسيدگي به درسهايتان است ما هم برايتان دعا مي كنيم سنگرهاي ما همه يكي است درس ، مدرسه ، قرآن.

 نيت همه مان خالص براي خدا است. دم در خروجي ستاد چند تا  ازخانمها دو رخانم مشكين فام جمع ده بودند مدتي بود كه زمزمه اردوي مشهد به گوش مي رسيد ولي خبر دقيقي از آن نداشتيم يكي از خانمها پرسيد " بابا اين سفر مشهد چه شد؟ قراربود تابستان برويم كه جور نشد و بچه هاي ما رفتند مدرسه حداقل تا هوا سرد تر نشده و برف نيامده برويم و بر گرديم . مي ترسم عمرمان كفاف ندهد و اين آرزوي مشهد دسته جمعي را به گور ببريم" خانم مشكيني فام خنديد و گفت: خدا نكند خواهر من به همه تان قول مي دهم پیگیرش باشم و خيلي زود به پابوس امام رضا عليه السلام برويم . به او گفتم: خيلي مطئمن صحبت مي كنيد اگر نشد چه ؟ و او باز  خنديد و گفت: اصلا اگر جور نشد مشهد را مي آورم اينجا خوب شد و همگي خدا حا فظي كرديم.

سه شنبه 25آذر ماه 1365

آن روز به اتفاق نسرين كلي درس خوانده بوديم و چون شنيده بوديم ختم انعام خواهران ممكن است درمنزل يكي از روحا نيون محترم شهر بر گزار گردد هر دو وسوسه شديم كه درجلسه ساعت 3 ستاد شركت كنيم. ولي باز نهيبي به خودمان زديم كه نه ! بايد درس بخوانيم و براي امتحانات جبر و مثلثات فردا صبح آماده شويم از همديگر جدا شده و به اميد ديدار درجلسه امتحان فردا صبح خدا حافظي كرديم. نزديكيهاي ساعت 3 ناگهان غرش مهيبي از آسمان بر خاست اول فكر كر دم شايد باز هم يكي از هواپيماهاي خودي دارد از ارتفاع پايين حركت مي كند اين چند ساله اخير كه  از شروع جنگ مي گذشت بارها و بارها ديوار صوتي شهرمان را مي شكستنند ولی انگار اين دفعه فرق داشت شيشه ها شروع به لرزيدن كردند درها و پنجره ها به هم بر خورد نكند زلزله باشد كه ناگهان صداي انفجار مهيبي بر خاست و باز هم، باز هم كابوس وحشتناك بمباران هوايي برايم نقش بست!

دقايقي از خوابيدن سرو صدا ها بي حركت كنار ديوار ماندم نمي دانستم چه بايد كرد از خانه بيرون زدم به آسمان نگاه كردم دود غليظ و سياه رنگي چون يك ديو سياه بر فراز كار خانه سيمان و كوي مسكوني مجاورش سايه انداخته بود همان محله اي بود  كه  زياد آنجا مي رفتيم ستاد جنگ كتابخانه عمومي و مكتب قرآن و كلي منا زل سازماني كار گزاران در آنجا بود. سريع خود را به بيمارستان رساندم دلشوره عجيبي داشتم در راه مرتب آيه الكرسي مي خواندم آژير آمبو لانسها شيون مردم ،ديدن زخمي هايي كه به داخل ما شينها مي بردند و همه  اضطراب و تشويشم را بيشتر مي كرد قبل از من ديگر افرادي كه براي كمك به مجرو حين رفته بودن، تعداد زيادي امدادگر مشغول به كار شده و ديگر نياز ي به ما نبود .كسي نميدانست دقيقا كجا را زده از آمار كشته ها و مجرو حين هم خبر نداشتند، هوا كم كم تاريك شده بود خبر آوردند كشته شدگان را همه به استاديوم  ورزشي تختي برده اند با چند تا از دوستان به آنجا رفتيم. آمبو لانسها همچنان درحال انتقال مجرو حين بودند و هر چند دقيقه يك بارفرياد لا اله الا الله د را طراف درب ورودي استاديوم بر مي خواست و پيكر پاك ديگري را به جمع شهدا ملحق مي كردند. مي گفتند: عده  زياد ي از  زن و بچه ميان  آنهاست گويي همه شان دريك خانه خارج شده بودند عده  ديگر ي از شهدا كار گران بي دفاع بودند كه درحين انجام كار در كار خانه به شهادت رسيده بودند. روي پیکر كشته شدگان ملحفه سفيد كشيده بودند كسي فرصا نکرده بودند تا شاخه اي گل روي اجساد آنان بگذارد  ولي قطرات خون سرخشان در زمينه پاك و سفيد رو كشها چنان نقش ونگار گلگون ساخته بود كه گويي سبد سبد گل سرخ بر آنان پاشيده اند. پیکري را تازه آوردند درگوشه اي گذاشتند زني بود لباسهايش پاره پاره، چهره اش پيدا نبود احساس غريبي داشتم به بالاي سرش رفتم مي خواستم بدانم اين كدامين فرشته آسماني است كه امروز آرام و بيصدا بر زمين سرد به خواب فرورفته است اين كدام پرستوي سفيد بالي است كه به  جرم پاك بودن وبي گناهي امروز طعمه غرش ابليس گشته است . ملحفه روي صو رتش را كنار زدم او را مي شناختم مثل اينكه قرنها بود كه او را مي شناختم  پس احساسات من غريب نبود احساس من يك احساس آشنا بوده است يك حسي پاك او كنيزبود. همان دختر زيباي سر به زير همان كه هر وقت مي خنديد دو تا غنچه گل سرخ در گونه هايش مي شكفت. نه اشتباه نمي كنم خود او بود آرام خوابيده بود از نورانيت چهره اش مي شد رضايت خاطرش را ديد. مي شد فهميد كه دارد خواب بهشت را مي بيند شايد درخواب داشت كنيزي مرادش حضرت  زهرا را مي كرد كسي چه مي داند كنيز با من سخن بگو ! خواهرم چشمانت را باز كن تا حرفهايت را در نگا هشان بخوانم امروز حرفهاي تو پر معنا تر از ديروز گشته اند با من از بهشت بگو ! از انعام بگو ، از خدا بگو. با ز از شهادت بگو ! ديدي كه شربتش را نوشيدي !گلش رابوييدي! مرا اسب سفيدي بود روزي شهادت را اميدي بود روزي مي دانم كه ديگر گله از امامت نداري ! تو  توانستي با برترين رتبه در بهترين دانشگاه به حد كمال پيشرفت و ترقي برسي و من ا زاين به خود مي بالم كه تو را ديدم و تو را شناختم! تا آخر شب اسامي شهدا را اعلام شد . بيش از نيمي از خواهرانيكه آن روز براي خواندن قرآن و فعاليتهاي پشت جبهه در ستاد جمع شده بودند به درجه رفيع شهادت نائل آمدند و ما بقي مجروح شدند. درميان شهدا خانم مشكين فام و دخترانش مدرس قرآن خانم امامي و تني چند از زنان و كو دكان ستادي هم بودند.

عجب شبي بود آن شب
شب است و سكوت است و ماه است و من
فغان و غم و آه است و من
شب و خلوت و بغض نشكسته ام
شب و مثنوي هاي نا گفته ام

چند روزي از بمباران مي گذشت دلم خيلي هواي همسنگران شهيدم را كرده بود بي اختيار به سمت ستاد راه افتادم . به ساختمان ويران شده آن رسيدم خاك ها روي هم تلمبار شده بود و نيز بقايايي از درها و پنجره ها و  وسايل داخل  اتاقها از زير خاك به چشم مي خورد جلو تر رفتم به مشهد شهيدان غرقه به خون زينبيان گمنام زمان وارد شدم مي دانستم كه دراين مكان نبايد بي وضو  گام بر داشت چرا كه همگي با وضو شهيد شده  بودند . اينجا خاكريز شهادت قافله اي است كه با توسل بر خدايشان با سلاح حجاب و عفاف قرآن را به دست گر فته و  با اقتدا به امام شهيدان حسين بن علي شهد شيرين شهادت را نوشيدند. اينجا مشهد رزمند گاني است كه با رزم بي امان خود جبهه ها را به درون شهر ها كشانده بودند به ميان خانه ها برده بودند . اينجا قتلگاه زينبياني است كه دوست خدا بودند و خدا دوستشان داشت " ان الله يحب الذين يقا تلون في سبيله صفا" آنان كه پوستين تعلق بر تن نداشتند خود را د راين ميدان خا لص كردند و پرواز شان را به سوي ملكوت آغاز كردند و چه عا شقانه پرواز كشيدند. همسنگران مجرو حشان مي گفتند " آن روز يكي خواب ديده بود شب قبل سوار بر اسب سفيدي به سوي خورشيد مي رود آن روز مدرس قرآن لباس سفيد نويي بر تن كرده بود و چه زيبا تر از هر روز مي نموده است . گفتند كه مادري از فرزند دخترش لباس نويي بر تن كرده بود گويا همگي آماده رفتن بوده اند همگي گرد آمده بودند و خدا را به قرآنش قسم داده بودند و چه زود رخصت پر وازشان صادر شد و به مهماني باغ بزرگ رفتند
پرندگان مها جر ز شهر ما رفتند
دريغ درد ندانم كه تاكجا رفتند
نسيم آرام مي وزيد از گوشه ي خرابه تكه پا رچه اي سياه خود را به دست باد داده بود از دور چون بيرق سياهي از جنس همان كه از كربلا تا شام سايبان دختران حسين بود. از جنس همان بيرقي كه در پيشاپيش زينب همه جا در حركت بود . از جنس همان بيرقي كه بر خرابه  هاي شام به اهتزاز در آمد. شايد بر قبر گمنام دخت پيا مبر نيز چنين پرچمي  در اهتزاز باشد. نزديكتر رفتن آن  را بيرون كشيدم آشنا بود تكه اي به جا مانده از چادر نوي خانم مشكين فام بود لكه هاي خون سرخ رنگ در زمينه سياه آن خشك شده بود چون گلبرگي كه از پرپر شدن گلي سرخ بر جاي مانده باشد آن را بو ييدم بويي آشنا داشت .صدايي درگوشم پيچيد " اگر نتوانستيم به مشهد برويم مشهد را اينجا مي آوريم" و آورد. همين صدا گفته بود: "خواهران عزيز به شما قول مي دهم همگي تان را به مشهد ببرم"صاحب صدا رفته بود تا به انتظار فرج بماند و در روز موعود د ر ركاب مولايش بيايد و به همان نبردي كه مي گفت بپردازد و چادرش را دراينجا نهاده بود تا به همگان بگويد:‌ اينجا مقتل زناني است كه با حجاب و پاكدامني خويش رهرو راه حضرت زهرا ي مر ضيه بودند. و با اقتدا بر امام خويش در راه زينب (س) گام بر داشته و به آرزوي ديرين خويش كه بو ئيدن گل سرخ شهادت بود رسيدند . اين علم بود كه فرياد مي زد : اين جا قتلگاه گروهان زينب از لشگر حضرت زهراست ، شايد هم مي خواست به تاريخ بگويد: " رشادت زينب د رشام و مجلس يزيد كم از شجاعت حسين (ع) در كر بلا نبود" بغض كرده ام آسمان هم بغض كرده است از دور صدايي نمي آيد جز نوحه و عزاداري براي شهيدان.

رفتند ياران
چابك سواران
دشمن شكاران
شد كار وان عشق و جا مانده ام من
رفتند همراهان و تنها مانده ام من
خدايا امروز كه در صف شهيدان غا يبيم يا ريمان كن تا در صف پيام رسا نان غائب نبا شيم
آمين يا رب العا لمين.

يك شنبه 23 آذر 1365
 

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.