
بعد از شهادت احمد آمدم مادرم را دلداري بدهم، کمي بي تابي مي کرد. گفتم: خدا صبرتان بدهد. گفت: اين که چيزي نيست، خدا سايه امام(ره) را بر سر ما نگه دارد.
برادرم احمد شهيد شد، بعد ابوالقاسم. يک سال بعد هم پدرم شهيد شد. بعد از شهادت پدرم بعضي ها مي آمدند و از روي دل سوزي به مادرم مي گفتند: اين جا کجا بود که همسرتان رفت. بس نبود بعد از دو تا شهيد؟!
مادرم مي گفت: اين چه حرفي است که مي زنيد؟ من هم مي خواهم شهيد بشوم.
ما هم که بي تابي مي کرديم، مي گفت: مادر چرا بي تابي مي کنيد ما بهشت را خريده ايم.
عازم حج که شدند، فاميل ها مي گفتند: مادر، شما آن جا ديگر در راهپيمايي ها شرکت نکنيد اما جواب مادر را همه مي دانستيم: "من در راهپيمايي مکه پرچم اسلام را دست مي گيرم و جلوتر از همه خواهم بود".
از سفر مکه برنگشت. از همان جا او را به بهشتي که خريده بود بردند. پيش احمد و ابوالقاسم، پيش پدرم... .
----------------------------------------
به روايت پسر شهيد کبري تلخابي
دیدگاه ها