شهيد اعظم السادات الهي دوست

چ 1391/02/13 - 08:10

 شهید اعظم الهی دوست

نام پدر: مرتضی

تاریخ تولد: 1322

محل تولد: اصفهان

تاریخ شهادت: 9/5/1366

محل شهادت: مکه

نحوه شهادت: خفگی

مزار شهید: اصفهان

 

کلامی با تو

همیشه، آرزوی شهادت داشتی. وقتی به گلزار شهدا می رفتی می گفتی:« خوش به حال اینها که اینجا خوابیده اند» آن روز که عازم سفر بی بازگشت بودی. نمی دانم وقتی به حضور رسیدی و چشمت به پردۀ سیاه خانۀ خدا افتاد. سلامم را به معبود رساندی ؟ روزی که خبر شهادتت را از رادیو شنیدم. بی اختیار فریاد کشیدم. چقدر سخت بود. آن روز، انگارتعداد روزها و ساعتها از دستم رفته بود که هنوز اعمال حج را به اتمام نرسانده ای، برای آمدنت لحظه شماری می کردم غافل از اینکه جسم پاکت در خانۀ امن خدا به خاک و خون آغشته خواهد شد و تو پرواز کنان درآغوش پروردگارت خواهی شتافت.»

«شهید حاجیه خانم اعظم الهی دوست در یک خانوادۀ مذهبی دیده به جهان گشود. وی فرزند سوم خانواده بود. پدرش روحانی بود. به درس معارف علاقۀ زیادی داشت. به خواهر و برادرش در درس خواندن کمک می کرد و آنها را به کتاب خواندن تشویق می نمود. اوقات فراغتش را بیشتر به مطالعه، گلدوزی، خیاطی و بافتنی می گذراند.

 هيچگاه مسئوليّت کاری که قبول کرده بود را به گردن کسی نمی انداخت. در مسافرتها خيلی فعّال بود. اگر کاری از دستش بر می آمد مضايغه نمی کرد. زندگی ساده ای داشت و اعضای خانواده را به ساده زیستن تشويق می کرد. اهل اسراف نبود. اگر در جامعه حقی از کسی پايمال می شود بسيار ناراحت می شد.

هر وقت به تکيۀ شهدا می رفت می گفت: «خوش به حال آنهايی که اينجا خوابيده اند و خداوند شهادت را نصیبشان کرده است. ای کاش من هم با شهادت از این دنیا بروم» نماز اول وقتش ترک نمی شد. بیشتر مواقع به مسجد می رفت و نمازش را به جماعت می خواند. در کارهای خیر پیش قدم بود. زمان انقلاب، در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می کرد وبزرگترین آرزویش این بود که انقلاب پیروز شود. شبها همراه اعضای خانواده به بالای پشت بام می رفت و شعار الله اکبر سر می داد. اگر می دید کسی طرفدار امام نیست. بسیار ناراحت می شد و سعی می کرد، او را با اهداف انقلاب آشنا کند. هميشه غمخوار، دوست و آشنا بود. عمۀ پیری داشت که بچّه هايش فلج بودند. هر لحظه نگران آيندۀ آنها بود که بعداً چه اتفاقی برای آنها خواهد افتاد. در طول زندگی بچّه دار نشد. زمانی که اسم شهيد و شهدا می آمد شروع به گريه می کرد و می گفت: «چرا من فرزندی ندارم که به جبهه بفرستم؟»

 

عروج ملکوتی

  «قبل این که به مکه مشرف شود، از همه حلالیّت طلبید و به آنها گفت: «شاید دیگر بر نگردم وشما را نبینم» تا اینکه در درگیری مکه به شهادت رسید.»

 

گویند که با نام تو مجنون،گم شد

 در چشم تو آفتاب گردون، گم شد

 می گویم ستاره ای بود شهید

 پیدا شد وچرخی زد و در خون،گم شد


 

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.