زنان و حضور در عرصه های نبرد

چ 1395/06/31 - 21:29
زنان و حضور در عرصه های نبرد

زنان دلاور كشورمان در طول هشت سال دفاع مقدس دوشادوش دليرمردان كشورمان حماسه آفريدند و به دنيا نشان دادند كه وقتي موضوع دفاع از سرزمين و اسلام در ميان باشد سر از پا نمي شناسند. اينان گرچه دريايي از عاطفه اند، اما در برابر تجاوز دشمن بعثي از عواطف خود گذشتند و پرتلاش و كوشا، خويش را در تاريخ دفاع مقدس سرزمين مان ماندگار كردند. زنان ما هرچند بيشتر وظيفه پشتيباني و حضور در پشت جبهه را برعهده داشتند اما كم نبودند شير زناني كه رودررو با دشمن دست و پنجه نرم كردند و حتي آنان را به خاك سياه نشاندند. توصيف و تحليل نقش زنان كشورمان در هشت سال دفاع مقدس فرصت و مجالي عظيم مي طلبد و اين اندك فقط بهانه اي است جهت يادآوري حضور مؤثرشان در لحظه لحظه فراز و نشيب ديارمان. آنچه در ذيل مي آيد خاطراتي است از اولين روزهاي جنگ و فداكاري اين بزرگواران.

• هم جبهه، هم پشت جبهه در آن روزهايي كه دشمن، پشت ديوار خرمشهر منتظر ورود بود و شهر به تدريج از ساكنان خود خالي مي شد، خواهران بسيج و سپاه خرمشهر از جمله زناني بودند كه ضمن جلوگيري از مهارت خانواده هايشان، خود به محافظت از انبار مهمات پرداختند. كار اين خواهران تحويل مهمات و رساندن آنها به رزمندگان اسلام بود. محل استقرار عده اي ديگر از اين زنان شجاع، مسجد جامع خرمشهر بود كه براي كندن سنگر به نقاط حساس شهر اعزام مي شدند. با اينكه تعداد آنها اغلب زياد نبود ولي دلهايشان چون دريا وسيع و چون كوه محكم و استوار بود و اين شجاعت و رشادت، باعث دلگرم شدن رزمندگان و پايداري آنها در برابر دشمن بعثي مي شد. زنان تا آخرين روزها در خرمشهر باقي ماندند. تا جايي كه برادران با زور آنها را از شهر خارج كردند. زنان نه تنها با كندن سنگر و تهيه غذا باري رزمندگان و حفاظت از مهمات، ايشان را ياري مي دادند، بلكه گاهي با اينكه تعليمات نظامي را در سطح ابتدايي گذرانده بودند ساعت ها در خط مقدم جبهه در برابر دشمن بعثي مي جنگيدند. • پيرزن و سربازان عراقي پيرزني عرب، در سوسنگرد زندگي مي كرد و با داشتن شوهري پير و نابينا خيلي شجاعانه از شهر دفاع كرد، معروف است كه او با چوب دستي خود، چند سرباز عراقي را از پاي درآورد . • اسارت عراقي ها شيرزني يازده تن از سربازان عراقي را به اسارت مي گيرد. اين زن رزمنده كه مادر شهيد نيز بود، هنگامي كه عراقيها به شهر سوسنگرد آمدند آنها را به خانه خودش دعوت مي كند و برايشان غذا تدارك مي بيند، موقعي كه آنها مشغول استراحت بودند، درب اتاق را از پشت قفل كرده و نيروهاي بسيجي را خبر مي كند و آنها را به اسارت مي گيرد . • دفن شهدا و نگهباني جنازه ها در خرمشهر خواهري بود به نام زهره حسيني، او در هفته اول جنگ پد شهيدش را با دست هاي خود دفن كرد و روز يازدهم مهر هم بدن قطعه قطعه شده برادرش علي را، كه در مدرسه به شهادت رسيد. خداوند به او و خواهرش چنان تحمل داده بود كه كارشان در گلزار شهدا دفن شهيدان و نگهباني جنازه ها شد. • وقتي اسير شدم اردوي تابستاني سپاه تمام شده بود. خودم را با قطار به اهواز رساندم. آن روز تمام منطقه را بمباران كرده بودند. همانطور كه مي رفتم با تشييع اولين شهيد جنگ رو به رو شدم. درگيري هاي اصلي در آبادان و خرمشهر بود و من دنبال راهي بودم كه خود را به آنجا برسانم. وسيله اي براي رفتن نبود. نمي دانستم چه بايد كرد و چگونه مي شود به آبادان رفت. كاش اصلاً از آبادان به تهران نرفته بودم كه حالا اينطور سرگردان شوم. اگر برادرم بود كمكم مي كرد، اما اهواز كجا و سپاه آبادان كجا؟ ناگهان ديدمش. باورم نمي شد. آمده بود اهواز تا سي نفر را به پشت جبهه منتقل كند. گفتم: اينها كي هستن؟ گفت: هيچي! پس براي چي به اهواز آمده ايد؟ گفت: مشكل بنزين داشتيم. آمديم بنزين ببريم. گفتم: من هم با شما مي آم. گفت: نمي شه. اينها معتادن. زندان آبادان روزدن، مجبور شديم بياريمشون اينجا. و ادامه داد: چون اينجا جاي مناسبي پيدا نكرديم، داريم برمي گردونيمشون به همون آبادان. به نظر معتاد نمي آمدند. قيافه هاي شان با بروبچه هاي ما فرق داشت. وحشت زده به نظر مي رسيدند. عربي حرف ميزدند. گفتم: اينها چرا عربند؟ چرا مي ترسند؟ چيزي نگفت. من هم اصرار نكردم. وقتي در آبادان آنها را تحويل دادند، فهميدم آنها اولين گروه اسراي عراقي بوده اند كه در مرز شلمچه اسير شده بودند. آن روز سي و يكم شهريور بود. هر كس به كاري مشغول بود كه ناگهان شهر از اين رو به آن رو شد! ولوله اي در شهر افتاد! آسمان را ابري از هواپيما پوشاند. عده اي رفتند و عده اي ماندند و پناه گرفتند. به سپاه آبادان رفتم و گفتم كه آماده انجام هر كاري هستم و بدين ترتيب نماينده فرماندار در پرورشگاه و بيمارستان ها شدم. تعدادي بچه در پرورشگاه بودند. آذوقه شان كم بود. مسئوليت خروج انها را از منطقه به عهده گرفتم. در شهر به هيچ وجه نمي شد جان پناهي پيدا كرد. بچه ها را به كمك خواهر بهرامي و دكتر عظيمي و دستيارش «صفر» و يك پزشكيار و راننده به شيراز برديم و با خيالي آسوده به آبادان برگشتيم، البنه نه به آبادان، بلكه... شب به «سربندر» رسيديم. نيروهاي زيادي آنجا بودند. مي گفتند: شهر دارد سقوط مي كند. جاده ها را بسته اند! راديو اين خبر را تاييد نمي كرد. رايدومي گفت: عراقي ها آن سوي مرزها هستند! براي اينكه بي گدار به آب نزنيم، شب را در آنجا صبح كرديم. صبح حدود ساعت هفت به طرف آبادان راه افتاديم. در طول راه بچه هاي زيادي را مي ديدم كه آذوقه به شهر مي بنرد. تعدادي دامدار هم بودند كه دام و طيور به شهر وارد مي كردند. صحنه اي غيرمعمولي بود، وجود انسان و حيوان در كنار هم! يكدفعه متوجه شدم عده اي زير لوله هاي نفت دراز كشيده اند. هوا خيلي گرم بود. داشتم آنها را كه در آن گرماي سخت زير لوله هاي نفت دراز كشيده بودند دعا مي كردم كه ديدم دارند به طرف جاده مي آيند. لباس سپاه به تن داشتند. باور نمي شد بچه هاي سپاه به سوي ما و به سوي وسايل نقليه اي كه كمي جلوتر و پشت سر ما مي آمدند شليك كنند! آرپي جي هم مي زدند! بر اثر شليك آرپي جي ماشين ما نصف شد. پزشكيار همراهمان به شهادت رسيد و «صفر» جراحات عميقي برداشت. من گيج و منگ شيشه ماشين را پايين كشيدم ببينم آنها كه هستند! فكر مي كردم ما را با نيروهاي دشمن اشتباه گرفته اند! چون راننده گفت: يعني نمي فهمند ما خودي هستيم؟ و با لحن ادامه داد: مثل اينك خودي و غير خودي حاليشون نيست! و ماشين را نگه داشت. آنها داشتند عربي حرف مي زدند: گفتم: اينها عربند! عرب؟! عراقي اند! راننده آرام گفت: پس اسير شديم! به او پرخاش كردم: ما را آوردي كه تحويل عراقي ها بدي؟ گفت: خواهر؛ ما همه اسير شديم! همين طور كه با راننده حرف مي زديم، عراقي ها رسيدند. در ماشني قفل بود و نمي توانستند آن را از بيرون باز كنند. مي شنيدم كه مي گفتند: گوم! گوم گفتم: چي مي گيد؟ دوباره گفت: گوم! فهميدم منظورش اين است كه بلند شو! با فكر اين كه اسير شده ايم. از ماشين پياده شدم! براي ما اسارت در آن منطقه خيلي سخت بود، درست نزديك شهر خودمان. و از آن سخت تر اين كه آنها ماهرانه ما را فريب داده بودند. باورمان نمي شد كه اسير شده باشيم، آن هم به اين راحتي!

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.