
مذهب و مبارزه را عجین شده با هم در خانواده آموختم. در سال 1324 در تهران متولد شدم. پدرم فرد مبارزی بود که ابتدا به اعدام محکوم شده و البته بعدها حکمش را تقلیل دادند. از کودکی تا کلاس اول دبستان من، او در زندان بود. از زمان کودکی حمله ساواک به منزلمان را به یاد دارم که همه جای منزل از کمدها تا داخل متکاها را به دنبال اعلامیه و کتاب میگشتند و مادر شجاع و صبورم چگونه خانه را بدون پدر اداره میکرد. نه خواهر و برادر بودیم و من دختر اول و فرزند دوم خانواده بودم .سال 1342(17 ساله بودم) مادرم در آخرین زایمان از دنیا رفت و من جای مادرم را برای خواهران و برادران کوچکم پر کردم. به همین دلیل به یکی از خواستگاران سمج( افسر جوان و متدین) که پس از قیام سال 42 به زندان افتاده بود، پاسخ رد دادم و بالای سر بچه ها ماندم. سال1348 به استخدام وزارت دارایی در آمدم. علیرغم گرفتاریهای اشتغال و مسؤولیت سنگین خانواده، مطالعات و حضور در جلسات مذهبی و سیاسی (سخنرانی های حسینیه ارشاد) را دنبال میکردم. چنانچه وقتی در سال 1355 برای طی یک دوره مدیریت در ایتالیا وسپس کارورزی ان در انگلستان به آن دو کشور اعزام شدم. به دلیل فعالیتهای سیاسی و حضور در راهپیمایی که به مناسبت شهادت دکتر شریعتی در لندن، برگزار شد، پیش از اتمام دوره ناگزیر به بازگشت شدم. چندی نگذشت که انقلاب ریشه گرفته از سال 1342، برگ و بار داد. در شور و حال انقلاب باز آن افسر متدین که به تازگی از زندان آزاد شده بود به خواستگاری آمد و این بار ازدواج را منوط به پیروزی انقلاب کردم. اما درگیرودار اعتصابات و تظاهرات بودیم که خبر آوردند او در جریان تظاهرات 26 دی ماه سال 1356 در قم شهادت رسیده است. پس از پیروزی انقلاب همه وقتم در خدمت انقلاب بودم. حالا دیگر خواهران و برادرانم بزرگ شده بودند و نگرانی از بابت آنها نداشتم . با شروع بحران کردستان به آن منطقه رفتم و تا 10 سال بعد(شاید مجموعاً حداکثر 30روز را در تهران گذراندم، آن هم به صورت چند ساعته یا یک نیم روز) ، در آنجا ماندگار شدم. با شروع درگیری های کردستان وقتی حضرت امام برای رهایی کردستان از دست گروهکها پیام دادند به عنوان داوطلب عازم منطقه شدم، شرایط بسیار وخیم بود.مردم فرار کرده بودند و گروهکها با انواع سلاح به دنبال منافع خود دست به هر جنایتی میزدند، جادهها ناامن بود. در شهرها نه مغازهای باز بود و نه اداره و مدرسهای، همراه دیگر داوطلبین که از ادارات دولتی اعزام شده بودند در پادگان سنندج مستقر شدیم و تلاش اولیه مان برای بازگشت امنیت به شهر بود. روزها علیرغم خطرات موجود در شهر راه میافتادیم و کمکهای جنسی و نقدی به مردم محروم و آوارگان رسانده و تلاش میکردیم با حضور خود نشان دهیم که میتوان در شهر ماند و از آن دفاع کرد. شبها نیز اسلحه به دوش به نوبت کشیک می دادیم و از مراکزی که هنوز در دست گروهکها نیفتاده بود، حفاظت میکردیم. اما در مقابل از دو سو مورد تهاجم بودیم.چه از ناحیه گروهکها و چه از ناحیه بسیاری از مردم که ناآگاهانه و در اثر تبلیغات دشمن ما را عامل محرومیت و آوارگی خود میدانستند و البته بعد ها با شروع جنگ تحمیلی حملات عراق نیز اضافه شد. شهادت مردم غیرنظامی ، شکنجه و کشتار وحشیانه برادران پاسدار و تشیيع جنازه غریبانه و مظلومانه آنها در شهرهای خلوت و...
حدود یک سال از اعزام گذشته بود که شبی خسته و سردرگم با یکی از پاسداران امام خمینی برخورد کردم که عازم تهران و جماران بود. یک باره احساس کردم تنها دیدار امام توان از دست رفتهام را باز میگرداند. باید ایشان را زیارت میکردم، مثل نفس کشیدن برای ادامه حیات به این دیدار نیاز داشتم. همراه یکی از خواهران با آن برادر پاسدار شبانه عازم تهران شدیم. وقت قبلی نداشتیم و چندان امیدی نبود، تنها به امید خدا که میدانست در دلمان چه میگذرد، راهی شدیم. ساعت 3 نیمه شب به جماران رسیدیم. زمستان بود و برف سنگینی میبارید. من و خواهر همراهم را برای استراحت به اتاقی هدایت کردند. خوابم نمیبرد، نمازم را خواندم و شروع به جارو و گردگیری اتاق کردم. صبح نزد حاج آقا توسلی رفتیم، ولی ایشان گفتند که حضرت امام ملاقات ندارند. هرچه اصرار کردیم نتیجهای نگرفتیم . اشک از چشمانم جاری شد، باید امام را میدیدم. همانجا نذر کردم که اگر این دیدار صورت بگیرد تا آخر جنگ در جبهه ها بمانم . درگیر و دار راز و نیاز و عهد و پیمان خود با خدا بودم که عروس و دامادی از راه رسیدند. آنها از حضرت امام وقت گرفته بودند، در را که برایشان باز کردند نفهمیدیم چه شد، ما هم به دنبال آنها دویدیم تو، نگهبانان نیز به دنبال ما؛اما قبل از اینکه بتوانند متوففمان کنند وارد حیاط حضرت امام شدیم و همانجا در محضر ایشان ایستادیم. نگهبانان جرأت نکردند پیش روی امام به ما اعتراض کنند. اتفاقاً عروس و داماد عقد نکرده و خیلی سریع برگشتند. ظاهراً امام فرموده بودند ساعتش خوب نیست. بلافاصله خودمان را به امام رساندیم و سلام کردیم، با خوشرویی پاسخ دادند و پرسیدند: از کجا میآیید؟ گفتم: از کردستان. پرسیدند: وضعیت آنجا چطور است؟ آنجا میدانستم که خلاصه باید بگویم لذا در چند جمله بیان کردم و در آخر گفتم: دعا بفرمایید خداوند شهادت را نصیبم گرداند. امام نگاهشان را که به زیر بوده آرام از پا تا سرم بالا آوردند و گفتند: «ان شاءالله سلامت باشید.»امروز که صدها خطر از سرم گذشته و چندین بار تا مرگ قطعی پیش رفتهام ، زنده بودنم را تنها از آن دعا و آن نگاه که گویی بیمهام کرده است،میدانم. این همه سال را نیز بابت ادای نذرم در منطقه جنگی ماندم. 31شهریور، روز آغاز جنگ رسمی عراق، در سنندج بودم. فرودگاه را که زدند برای انتقال مجروحین به بیمارستان آمده و در آنجا مستقر شدیم. از آن روز در دو سوی جنگیدیم ، هم با گروهکها و هم با عراق. مسؤولیت تقسیم نیروهای پزشکی و امدادی و نیز تخلیه مجروحین بر عهدهام بود. به خاطر دارم در جریان یکی از بمبارانها شهر سنندج در حالی که بیمارستان مملو از مجروح بود و ما برای نجات آنها لحظهای آرم نداشتیم ، گروهکها تعدادی از مردم را تحریک کرده و به بیمارستان فرستاده بودند. آنها ما را کتک میزدند. از روی سر مجروحین رد می شدند و زخمیهای خود را جدا کرده و میبردند.
وقتی اجساد شهیدان عزیز هم رزممان را میآوردند گریه نمیکردیم تا روحیه دوستان تضعیف نشود و دشمنان شاد نگردند. گاه آن قدر شهید و مجروح داشتیم که تا مچ پا در خون راه میرفتیم، اما اشک و ناله و آرام کردن دل را برای خانه میگذاشتیم . به خصوص در روزها و شبهای عملیات ساعت کار و شیفت مشخصی نداشتیم. آن قدر کار میکردیم که چند ساعتی از هوش میرفتیم و دوباره کار را از سر میگرفتیم.قبل از بمباران شیمیایی حلبچه، احتمال دادند که عراق از این سلاح استفاده خواهد کرد.آماده شدیم ، نقاهتگاهها را مجهز کردیم، ساختمانهای خالی حتی مرغداریها و گاوداریهای اطراف را چادر زده، دیوارهایش را نایلون کشیدیم و محوطه را کاملاً ضدعفونی کردیم. وقتی خبر دادند که حلبچه را بمباران شیمیایی کرده اند و تعداد زن و بچههای مصدوم قابل شمارش نیست، با مادر احمدی دو نفری برای یرآورد نیازها راهی حلبچه شدیم. مادر احمدی از زنان سلحشوری بود که کار تدارکات را برعهده داشت، دائم در منطقه بود و با وانت وسائل مورد نیاز رزمندگان را به آنها میرساند. وقتی به حلبچه رسیدیم دیدیم ابعاد فاجعه گسترده تر از آن است که تصور میشد و به غیر از تعداد زیادی شهید، زنان و کودکان بیشماری مصدوم و مجروح در بیابانهای اطراف به سوی مرزهای ایران میآیند. بلافاصله بازگشتیم و پذیرای مصدومین شدیم. لباسهای زنان و کودکان را در میآوردیم ، حمامشان کرده و ترتیب بستری شدنشان را میدادیم. این کار بیوقفه ادامه یافت.فرصتی برای ملاحظات فردی نبود. گویی صحرای محشر به پا شده بود. مجروحین روی تختها و زمین ناله میکردند و سر و صورت و بدنشان پر از تاولهای آبدار و درشت بود. بعد از 48 ساعت آثار مصدومیت شیمیایی در بدنم ظاهر شد، تنگی نفس و تاولهای آبدار. ظاهراً مقداری از مصدومیت برای حضور در حلبچه و بیشتر آن برای تماس نزدیکی بود که با زنان و کودکان حلبچهای داشتم، نفسم گرفت، حالت خفگی ، سوزش پوست و... یک ماه بستری شدم. صدمه قابل توجهی به ریههایم خورده بود و ریهام بیشتر از 30% اکسیژن جذب نمیکند. اخیراً چند بار تا مرز خفگی رفتم پزشکان تصمیم گرفتند نیمی از غده تیروئیدم را بردارند تا شاید با کاهش فشار روی حنجره کمتر دچار حمله شوم. یک بار که از تهران به سوی سنندج میآمدیم به سه پسر بچه 12 تا14 ساله برخوردیم . جلوی ما در اتوبوس نشسته بودند و با هم قرار میگذاشتند که در کردستان اسلحه به دست بگیرند و علیه دولت بجنگند. آن روزها کردستان با هر انگیزهای نیروهای نا آگاه را به خود جلب میکرد از اتوبوس که پیاده شدیم به دنبالشان راه رفتیم و مسافرخانه شان را شناسایی کردیم. بعد برادران سپاه را فرستادیم، آنها را آوردند. گفتیم میدانیم شما از خانه و شهرتان فراركرده ايد و مي دانيم براي چه اينجا آمده ايد . ترسيده بودند، گريه و زاري مي كردند كه ما را رها كنيد. دو نفرشان را به شهرستان برگرداندیم و سومی نزد ما ماند. پسربچه 12 سالهای به نام عبدالرحمن کلیادی از اهالی گلوگاه مازندران بود. وقت زیادی روی او گذاشتم، با او دوست شدم و تلاش کردم راه بد را از خوب نشانش دهم و وقتی احساس کردم تغیيراتی در روحیهاش ایجاد شده، مأمورش کردم با لباس سپاه از آموزشگاه بهیاری نگهبانی کند. البته در کنار این، سعی میکردم که به خانهاش بازگردد، اما او اصرار داشت بماند و بجنگد، لیکن این بار علیه گروهکها. حدود دو سال بعد وقتی از یکی از مأموریتهایم بازگشتم دیدم، عکسش را به عنوان شهید به دیوارها زدهاند،گروهکها او را گرفته و قلبش را از سینه در آورده بودند. آرزویم این است که بتوانم به مازندران بروم و پدر و مادرش را پیدا کنم و از رشادت عبدالرحیم برایشان بگویم. سال68 با پزشکی ایرانی الاصل که برای یاری رزمندگان در دوران جنگ از پاکستان به ایران آمد، ازدواج کردم. شاید یکی از دلایلی که باعث شد به تقاضای او پاسخ مثبت دهم این بود که شاهد بودم در شرایط بحرانی، وقتی که اغلب پزشکان و پرستاران به پناهگاهها میرفتند، او بالای سر مجروحمیماند و وحشتی به خود راه نمیداد.
دیدگاه ها