
گزیده ای از زندگی شهید زیبا ترکی زاده : تو لباس سبز خیلی خوشگل شده بود، وقتی دیدمش نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم،آشنایان گفتم خوبیت نداره شب عروسی دخترت گریه کنی، بعد از چند روز پرویز و زیبا به آبادان رفتند،جنگ شروع شد، تمام وجودم داشت می لرزید، پدرش گفت عراقی ها تا آبادان رسیده اند، چیزی شبیه خوره افتاده بود به جانم، خواب و خوراک نداشتم،یک شب که با همین حال خوابیده بودم، خواب دیدیم زیبا آمد کنارم نشست، بوی خیلی خوبی می داد چند غنچه گل سفید گذاشت توی دستم،صورتش مثل ماه می درخشید، چشم هایش از خوشگلی برق می زد و تا خواستم چیزی بگویم،رفت، آن قدر صداش زدم، از خواب بیدارشدم،گفتم حتما برای زیبا اتفاقی افتاده،آنقدر بی تابی کردم که کارم به بیمارستان کشید، به هر زحمتی بود خودم را به بندرعباس رساندم تا بلیط اهواز را بگیرم،نبود، برگشتم خونه،حاج رضا گفت زیبا تو مسجد شهید شده موقع نماز صبح، باورکردم، گلوله خورده بود به مسجد محله ای که زیبا زندگی می کرد یک ترکش خورده بود به سر زیبای من، تو مسجد سر نماز با بچه شش ماهه که تو شکمش بود.
راوی:قول مادر شهید
دیدگاه ها