
ماشین سنگین بود. پسر دایی ام بود. با 550 تومان مهریه، عقد ساده ای گرفتم و زندگی ساده مان را شروع کردیم. او مرد متدینی بود. - صاحب 2 پسر شدیم. کریم و رحیم.
حاج آقا همیشه پسرها را به امور عبادی تشویق می کرد و همیشه خمس زندگی مان را پرداخت می کرد. عاقبت کریم شهید و رحیم جانباز شدند - دائما با منافقان درگیر بود.
آن ها پی در پی او را تهدید می کردند. کریم تازه شهید شده بود و باران می بارید. گفت: می آیی برویم سر مزار؟
گفتم: نه خسته ام.
من رفتم منزل و او رفت سمت تعمیرگاه. دم اذان ظهر تلفن زدند و گفتند: می آیید دم مسجد؟ رفتم. قیامتی بر پا بود.
حاجی را کشته بودند. ظاهرا کسی رفته بود دم مغازه اش و فیلتر ماشین خواسته بود. حاج آقا برگشته بود، آن نامرد یک گلوله به دهان و سینه حاجی شلیک کرده. - جنازه اش را که دیدم، گفتم : حاج آقا مبارکت باشد. او مرد شاکری بود و لیاقت شهادت را داشت.
راوی: منصوره نیک خو کردمحله
دیدگاه ها