هر اتفاقی بیافتد ما می خواهیم در خرمشهر بمانیم!

پ 1398/01/29 - 10:35
هر اتفاقی بیافتد ما می خواهیم در خرمشهر بمانیم!

پدرم خسيس نبود، ولى با مادرم زياد حساب و كتاب مى كرد. بيشتر سختگيرى او به اين دليل بود كه كارگرى ساده  و با اين تعداد بچه، بايد دخل و خرجش را هماهنگ مى كرد.اگر اشتباهى مى كرديم يا بين بچه ها دعوا مى شد، ما را تنبيه مى كرد. اما خيلى زود پشيمان مى شد. پدرم به مسائل مذهبى و نمازو روزه ما كارى نداشت، ولى به درس و تحصيل خيلى اهميت مى داد.

مامان بر خلاف پدر بود. ما نماز را از او و مادربزرگ ياد گرفتيم. او تنها فرزند پدر و مادرش بود. پدربزرگ، چند سال پيش به رحمت خدا رفته بود و مادربزرگم در خانه اى دو طبقه در منطقه احمدآباد آبادان زندگى مى كرد. وضعيت مالى اش خوب بود. وقتى به ديدن ما مى آمد، سبدى پر از خوراكى براى مامى آورد. مادربزرگ، يك هفته در خانه ما مى ماند و بعد برمى گشت.

مهران از بچگى با او بزرگ شده بود. مادربزرگ مرتب برايش ساعت، دوچرخه و... مى خريد. او و پدر،بر سر اين موضوع هميشه با هم بگومگو داشتندگه چرا شما بين بچه ها فرق ميذارى! اين كار باعث ناراحت شدن مهرداد ميشه اما مادربزرگ توجه نمى كرد. او بسیار سنتى و مذهبى بود.براى اينكه نماز بخوانيم، ما را تشويق مى كرد: مينا! اگر نمازبخوانى، فلان هديه برايت مى خرم از شوق هديه مادربزرگ يك هفته اى كه در خانه ما بود، نماز مى خوانديم. وقتى مى رفت،نماز خواندن را كنار مى گذاشتيم. اسم امامان(عليه السلام) را هم از او ياد گرفتيم.

مامان هم مثل مادرش مذهبى بود. ماه محرم ما را به روضه مى برد. وقتى با او به روضه مى رفتم، گوشه چادرش را روى سرم مى كشيدم و اداى گريه كردن در مى آوردم. وقتى صاحبخانه چايى مى آورد.

عصر روز تاسوعا، مراسم حليم پزان داشتيم. پدر ديگ هاى مسى بزرگى مى آورد و حليم بار مى گذاشتيم. شب تا صبح پاى ديگ بيدار مى مانديم، عزادارى مى كرديم و اشعار قديمى را كه مادربزرگ به ما ياد داده بود، مى خوانديم؛ ساعت پنج صبح حليم آماده مى شد. همه همسايه ها، قابلمه به دست به خانه ما مى آمدند. ما هم حليم را بين همه پخش مى كرديم.

خانه ما نزدیک ایستگاه شش بود، عصر عاشورا هم شربت زعفران درست مى كرديم و به مسجد قدس مى برديم وآنها را بين دسته سينه زن ها پخش مى كرديم. بيشتراوقات، مامان و مهران شربت را داخل دسته پخش مى كردند.اين نذرها، متعلق به مادربزرگ بود. او در زمان عقد بابا و مامان از پدرم تعهد گرفته بود كه اين نذرها را ادا كند. بابا هم نذرها رابه جا مى آورد، اما رضايت چندانى از اين كار نداشت. او معتقد بود كه اين نذرها به او تحميل شده و نذر خودش نيست.

پدرم بيشتر سر كار بود و چندان در خانه نبود. به همين دليل،وقتى مهران بزرگ تر شد، براى ما حكم پدر را پيدا كرد. وقتى وارد دبستان شديم، او و مهرداد ما را به مدرسه مى بردند و به خانه برمى گرداندند. اسم دبستان ما منوچهرى و در ايستگاه چهار فرح آباد بود. با اينكه مدرسه ما نزديك خانه بود، حق نداشتيم تنها به خانه برگرديم.

بعد از تعطيلى مدرسه، زير درختى كه نزديك مدرسه بود مى ايستاديم تا مهران بيايد و ما را به خانه ببرد.

مهران، روزهايى كه باران مى باريد، بارانى خود را روى سر من و مهرى مى گرفت تا خيس نشويم، اما خودش خيس مى شد.او با وجود مهربانى زياد، خيلى متعصب بود. ما هرگز، مانند دختران مدرسه اى ديگر، لباس نمى پوشيديم. مانتوهاى ما فوق العاده گشاد و ماكسى بود. روبان خيلى بزرگى هم روى موهايمان مى زديم. مدرسه از ما ايراد نمى گرفت، اما همه ما را مسخره مى كردند و مى خنديدند. من 2 ريال پول تو جيبى مى گرفتم و هميشه آن را در جورابم مى گذاشتم. چون در مدرسه دزد زياد بود!

هنوز به ياد دارم كه يك بار براى خريد عيد شلوار گشاد سفيدى خريديم. اين شلوار را يكى از خوانندگان زن مد كرده بود. مهران وقتى شلوار را ديده آن را وسط حياط آتش زد.

به خاطر سختگيرى هاى مهران، جرأت نداشتيم عكس و شعر خواننده ها را به خانه ببريم. مهران بچه درسخوان و منظمى بود. پدر به خاطر او، فضاى سرپوشيده باغ پشت خانه را آجرچيده بود تا او در آنجا درس بخواند. او هم كتابخانه اى در آنجا درست كرده بود. از ما 2 ريال مى گرفت تا عضو كتابخانه شويم و بتوانيم كتاب هايش را به امانت بگيريم. گاهى دخترها را دو به دو مى كرد و به سينماهاى مختلف مى برد. خودش قبل از ما يك بار فيلم را مى ديد، اگر خوب و مناسب بود، ما را هم مى برد هميشه موقع برگشتن به خانه، براى ما شيركاكائو و خوراكى مى خريد.

بعضى شب ها به باشگاه مى رفتيم. باشگاه كارگرى، باغ بزرگى بود كه داخل آن ميز و صندلى چيده بودند و شبيه رستوران بود. غذاى موردعلاقه ما كباب بود، چون مامان بلد نبود در خانه براى ما كباب درست كند.

معلم ورزش ما در دوره دبستان، مرد بود. همه بچه ها سر زنگ ورزش بايد لباس ورزشى مى پوشيدند، اما من چون هيكل درشتى داشتم،لباس ورزش نمى پوشيدم. او هم هميشه مى گفت: نمره تو صفره .

با اينكه از سختگيرى هاى مهران زياد راضى نبودم، اما مامان ما را طورى تربيت كرده بود كه خودمان همه مسائل را رعايت مى كرديم. من حتى جرأت نمى كردم سؤالى از مردها بپرسم. با مردها، خصوصا غير محارم خيلى كم حرف مى زدم.

بقيه روزهاى سال؛ غير از ماه رمضان حجاب چندانى نداشتيم و نماز نمى خوانديم، اما در ماه رمضان مسائل را خيلى سفت و سخت رعايت مى كرديم. يكى از علت هايى كه روسرى را روى سرمان نگه نمى داشتيم اين بود كه در آن زمان بچه هاى باحجاب را مسخره مى كردند.

يادم هست يك بار حمام رفته بودم و مى خواستم به مدرسه بروم. مامان روسرى سرم كرد و گفت: سرما مى خورى وقتى با روسرى به مدرسه رفتم، خيلى مرا مسخره كردند.

دبير رياضى داشتيم كه براى تنبيه دخترها از كمربندش استفاده مى كرد. او دختران روى لبه پله اى كه نزديك تخته سياه بود مى خواباند و با چوب به كف پاى آن ها مى زد. اگر تمرين حل نمى كرديم يا درس نمى خوانديم، تركه مى خورديم. دبير رياضى مابراى بعضى از بچه ها كلاس خصوصى هم گذاشته بود. بچه هايى كه به كلاس خصوصى او مى رفتند، هرگز تنبيه نمى شدند.

من و مهرى هم به كلاس خصوصى مى رفتيم، بنابراين هيچ وقت تنبيه نمى شديم. با اينكه پدرم به پسرها توجه بيشترى داشت، اما به تحصيل همه ما اهميت مى داد و مى گفت: دختر وپسر فرقى با هم ندارند، هر دو بايد درس بخوانند به همين دليل ما را به كلاس خصوصى رياضى مى فرستاد.

بچه ها را با يك اتوبوس و يك مينى بوس به طرف قم حركت دادند. در آن موقع امام در قم بود. رفتيم به خانه امام. ايشان روى پشت بام خانه آمد. اولين كارى كه كرد اين بود كه با دست اشاره كرد تا دخترها و پسرها جدا شوند. من پايين ديوار جيغ وداد مى كردم تا امام نگاهم كند. آخرش هم نگاهم كرد. بعد براى هم دست تكان داد و روى يك صندلى نشست، اما برايمان حرف نزد. وقتى امام را ديدم، اصلا باورم نمى شد كه اين سعادت را پيداكرده ام. همه ما عشق عجيبى به امام داشتيم. من يك لحظه هم نمى خواستم پلك بزنم و امام را نبينم. از اينكه نزديكش نبودم ونمى توانستم با او صحبت كنم، ناراحت بودم. دلم مى خواست چيزى از او بشنوم. اشك هايم يك لحظه قطع نمى شد. پس ازپايان فرصت ديدار، به زيارت حضرت معصومه رفتم و درجمكران نماز امام زمان (عج) را كه استاد مطهر به ما ياد داده بود،خوانديم. تابستان سال 59 بود كه سپاه برايمان كلاس نظامى گذاشت، آموزش اسلحه و ميدان تير و... سپاه، اين كلاس ها رابنا به گفته امام در مورد بسيج ارتش 20 ميليونى تشكيل داده بود. ما را آموزش مى دادند تا پاسدار ذخيره سپاه باشيم. در اين مدت، مهرداد در منطقه شلمچه به سربازى رفته بود. او مى آمدو با مادر و پدر صحبت مى كرد و مى گفت كه عراق دارد تحركاتى مى كند. ما دخترها هم يواشكى گوش مى كرديم.

پایان قسمت اول

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.