
نام: عفت
نام خانوادگي: ملاآقايي
نام پدر: غلام رضا
شماره شناسنامه: 5
محل صدور: بروجرد
تاريخ تولد: 08/11/1318
تاريخ شهادت: 21/10/65
شغل: خانه دار
سن در هنگام شهادت: 47
محل شهادت: لرستان - بروجرد
حادثه منجر به شهادت: حوادث مربوط به جنگ تحميلي
زندگی نامه شهید عفت ملاقایی
وی در سال 1318 در یکی از روستاهای شهرستان بروجرد به دنیا آمد و چون در روستا امکانات تحصیلی رفاهی کم بود ایشان نتوانستند به تحصیل بپردازند به همین جهت خیلی زود زندگی مشترک خود را آغاز نمودند او زنی پر تلاش صبور و با تقوا بود و همیشه فرزندانش را جهت کسب علم تشویق می نمود که سرانجام بعد از چند سال زندگی در روستا به شهر مهاجرت نموده و در اثر بمباران هوایی دشمن در مورخه ی 65/10/21 به شهادت رسید . یادش گرامی باد
خاطراتی در ابطه با شهید عفت ملاقایی به نقل از فرزند شهید
زمانی که مادرم به شهادت رسید چون سن من کم بود چیزی نمی توانم از او بگویم ولی خاطره ای از او دارم مادرم در سال 1365 در بمباران بروجرد به شهادت رسید من خیلی به ایشان وابسته بودم و هیچ گاه از ایشان جدا نمی شدم و ایشان نیز علاقه ی خاصی به من داشتند به طوری که همیشه اقوام و فامیل به مادرم می گفتند که خیلی پسرت را لوس می کنی . زمان جنگ و بمباران بود که مدرسه ی امام سجاد را بمباران کردند در آن زمان ما در روستا زندگی می کردیم و برادر بزرگم برای کسب علم به شهر بروجرد می آمد و درس می خواند از قضا برادرم در مدرسه ی امام سجاد درس می خواند تا اینکه وقتی خبر خراب شدن مدرسه را به ما دادند مادرم لج کرده بود و می گفت می خواهم به دنبال او بروم هر چه به او اصرار کردیم که به شهر نیاید قبول نکرد و گفت حتما" باید به شهر بیاید به او گفتیم اگر اتفاقی افتاده باشد داییم به ما خبر می دهد ولی او قبول نکرد هر چه به او می گفتیم الان ماشین نیست چگونه می خواهی به شهر بروی قبول نکرد وقتی به شهر رسیده بود فهمیده بود که پسر داییم به شهادت رسیده ایشان به دنبال برادرم می رود تا اینکه او را پیدا می کند و همگی به خانه ی مادر بزرگم می روند در خانه ی مادربزرگم در اثر بمباران همگی به شهادت می رسند در آن زمان ما نیز خبر نداشتیم تا اینکه با پدرم به شهر آمدیم و اجساد را تحویل و به خاک سپردیم یک شب خواب دیدم که یک خانمی با چادر سفید کنار دریا نشسته و نگاهم می کرد وقتی جلوتر رفتم دیدم مادرم است نزد او نشستم و شروع کردم به گریه کردن به او گفتم من هم می خواهم نزد شما باشم نمی خواهم برگردم ولی او با و مهربانی دستی به سرم کشید و گفت نه تو باید نزد برادرانت باشی و از خواب بیدار شدم .
دیدگاه ها