شهید طیبه ملکوتی خواه

پ 1397/06/01 - 12:00

نام پدر: حسین

تاریخ تولد: 03/12/1356

محل تولد:اصفهان

تاریخ شهادت: 20/12/1363

محل شهادت: اصفهان

نحوۀ شهادت: موشک باران

مزارشهید: گلزار شهدای اصفهان

 

کلامی با تو

«دخترم ! میان من و تو فرقی نیست. اما تو اسطوره شدی؛ ولی من اول راه پر پیچ وخم بندگی وامانده ام. عزیزم تو معراج را تا انتها طی کرده ای، اما من ناامید و خسته به انتهای راه می نگرم. راستی چه شد که تو رفتی و من مانده ام ما همه از یک فطرتیم وجودمان همه از وجود اوست که یکی است و همتایی ندارد. پس چرا تو رسیدی و من نرسیدم و تو رفتی و من ماندم؟ ای کاش یک نفر سوال فطرتم را پاسخ می داد.»

«طیبه ملکوتی خواه از دوران کودکی در راهپیمایی ها همراه مادرش شرکت می کرد او از همان کودکی مبارزه و انقلابی بودن را یاد گرفته بود. سه سال بیشتر نداشت که هر کس را می دید که حتی جوراب نازک پوشیده است، به عنوان بد حجاب به او تذکر می داد.یک روز بیرون از منزل ایستاده بود یک مرتبه با عجله دوید داخل خانه و در را بست. چند لحظه بعد زنگ خانه به صدا در آمد. همسایه آمد و گفت: «خانم جلوی بچّه تون رو بگیرید.گفتم: «چرا؟»گفت:«به خواهرم توهین کرده!» از طیبه پرسیدیم: «چی گفتی؟«گفت: «دیدم جورابش نازک بود و پاهایش پیداست گفتم مرگ بر بی حجاب.» به آن آقا گفتم:« شما جلوی خواهرتان را بگیرید. ما هم به بچّه مان می گوییم. دیگر چیزی نگوید.» خواهرش دو روز بعد به شهر خودش رفت و ما دیگر او را ندیدیم. طیبه خیلی دوست داشت شهید بشود. عمویی داشت که سر به سرش می گذاشت و می گفت: «تو دختری نمی توانی به جبهه بروی و شهید شوی، من به جبهه می روم و شهید می شوم. تو میمیری و می برندت باغ رضوان.» طیبه گریه می کرد و می گفت: «خُب دختر باشم! مگه چیه؟ دوست ندارم بمیرم دوست دارم شهید بشوم و پیش عمو حجت الله به خاک بروم.» لباس قرمز را خیلی دوست داشت و می گفت: «خون شهید قرمز است، من هم دوست دارم لباسم رنگ خون شهدا باشد»

 

عروج ملکوتی

« 19 اسفند ماه بودکه از مدرسه برگشت و گفت: «مامان یه چیزی بدهید برای کمک به جبهه تا ببرم مدرسه» چند عدد پودر لباسشویی و چند عدد بیسکوییت بزرگ گرفتم و گفتم: «اینها رو فردا ببر مدرسه.

شب همان روز حملۀ هوایی شروع شد و راکتی به خانۀ ما اصابت کرد و یکی از ترکش های آن به گردن و دیگری به قلب طیبه خورد و او شهید شد و در تاریخ 20/12/1363 همزمان با تشیع جنازۀ آیت الله خادمی او را تشییع کردند. طیبه پشت سر آیت الله خامی تشییع می شد. یکی از همسایه ها تعریف می کرد: یک روز بر سر مزار طیبه رفتم و گفتم: «طیبه جان دلم می خواهد زائر کربلا باشم اما، نه پولی دارم و نه ثبت نام کردم خودت کمک کن و از خدا بخواه که مرا زائرامام حسین کنه.»

چیزی طول نکشید که کارهایم جور شد و من زائر کربلا شدم. یکی دیگر از همسایه ها می گفت: «هرگاه حاجتی داشته باشم این سه شهید را شفیع قرار می دهم و به حاجات خود می رسم.»

طبق وصیّت خودش او راکنار عموهایش شهیدان حجت الله ومهدی ملکوتی خواه به خاک سپردند.»

آنان که سوار توسن نور شدند

با وعدۀ وصل دوست مسرور شدند

دیر نیست که اندر دل ما جا دارند

هر چند که بسیار زما دور شدند

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.