شهید بهجت میرطالبی اسفرجانی

پ 1397/06/01 - 11:57

شهید بهجت میرطالبی اسفرجانی

نام پدر: ناصر

تاریخ تولد: 1353

محل تولد: اصفهان

تاریخ شهادت:22/12/1363

محل شهادت: اصفهان مسجد سید

نحوه شهادت: بمباران

مزار شهید: اسفرجان

 

کلامی با تو

«دخترم هرگاه صدای قدمهای بهار را می شنوم خاطراتت برایم زنده می شود و با خود می گویم ای کاش بهار زندگیت خزان نمی شد و ای کاش آن روز که تو خود را برای آمدن بهارآماده می کردی و می خواستی مانند او لباس نو به تن کنی تو را برای خرید لباس عید به بازار نمی بردم. دخترم، چقدر خوب بود اگر خودت هم می گفتی مادر، اصلاً قید لباس خریدن را بزن! مگر شب قبل که خیابان شمس آبادی را بمباران کردند. ندیدی چگونه ترسیدم و چه لرزه ای بر وجودم افتادکه مادر بزرگم یکی دو تا پتو رویم انداخت؛ ولی باز هم از شدت ترس دندانهایم به هم می خورد. دخترم نمی دانستم که در این استقبال از بهار تو با قربانی شدنت باید ستاره شوی و درآسمان هفتم عشق بدرخشی.! حال که در آسمان عشق مأوا گزیدی، همیشه نور خود را در زندگی ام بتاب و به من امید زندگی بده.!»

«چند روز مانده به عید نوروز شهید بهجت میرطالبی همراه مادربزرگ، مادر و خواهروبرادرش به سبزه میدان (میدان امام علی (ع) کنونی)   می روند تا لباس عید تهیه کنند. مادرش می گوید:« شب قبل، خیابان شمس آبادی را بمباران کرده بودند وقتی صدای بمب را شنیدیم. دخترم بهجت عجیب ترسید و شروع کرد به لرزیدن این قدر می لرزید که مادربزرگش هر چه پتو رویش می انداخت فایده ای نداشت. روز بعد که می خواستیم، خرید برویم. دخترم می ترسید، ولی ما اصلاً فکر نمی کردیم که در سبزه میدان هم بمب بیندازند. آن روز در بازار من و مادرم برای بهجت و حسین 7 ساله ام لباس عید خریدیم.

 

عروج ملکوتی

«داخل مغازه بودیم که وضعیّت قرمز شد. خیلی ترسیدیم بلافاصله از مغازه لباس فروشی رفتیم بیرون بازار به دهانة بازار کنار مسجد جامع که رسیدیم یک بمب کمی آن طرف تر مان به زمین خورد من و مادرم و بچّه ها کنار هم بودیم اما موج انفجار من و بچّه کوچکم که در بغلم بود را به بیرون بازار پرت کرد. مادرم، حسین و بهجت به داخل بازار پرت شدند. من بی هوش روی زمین افتادم بودم وقتی به هوش آمدم یک بسیجی من را به خانه رساند از مادر و بچّه هایم بی خبر بودم آنها بدنشان تکه تکه شده بود و شهید شده بودند باورم نمی شد که آنها را از دست داده باشم. سه روز طول کشید تا از میان دست و پا و سر و بدن های پاره پاره پیکر مادر و بچّه ها یم را پیدا کردم. مادرم شب قبل از شهادتش دستها و ناخن هایش را حنا بسته بود خیلی خوشرنگ شده بود. دخترم موهای طلایی داشت و پسرم هم لباس ورزشی پوشیده بود. دستهای حنا شده مادرم و سر دخترم و پای پسرم را پیدا کردند وتحویلمان دادندو به خاک سپردند.»

 

در سینه ام دوباره غمی جان گرفت است

امشب دلم به یاد شهیدان گرفته است

تالحظه ای پیش دلم گور سرد بود

اینک به یمن یاد شما جان گرفته است

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.