
شهید اعظم هاشمی
نام پدر: حسن
تاریخ تولد: 1343
محل تولد: اصفهان
تاریخ شهادت: 20/10/1365
محل شهادت: اصفهان فلکه چهارسوق
نحوۀ شهادت: بمباران
مزار شهید: گلزار شهدای اصفهان
کلامی با تو
دخترم! در طوفان جوانی توکلت به آنجا رسید که در سرما و گرما خوشی و ناخوشی گذر عمر آرامشی جاودانه را برایت به ارمغان آورد و چگونه غیر از این باشد، چرا که در میان ورطه بی پایان ناتوانی های انسانیّت خود را به بزرگترین و قوی ترین وجود جهان سپردی و معبودت چه معنا دار تو را یاری رساند و تا بی انتهای آسمان تو را به پرواز واداشت!
«شهید اعظم هاشمی، در خانوادۀ مذهبی در شهر شهید پرور اصفهان، دیده به جهان گشود. او پس از گذراندن دوران کودکی با شور و اشتیاق بچّگی وارد دبستان شد و تا مقطع دیپلم به تحصیل ادامه داد. پس از اخذ دیپلم در کارگاه خیاطی مشغول به کارشد. او دختری بانشاط و بسیار فعّال بود خصوصاً در امور اجتماعی و فعالیّت های سیاسی ـ اجتماعی، فعالیّت های چشمگیری داشت. عضو بسیج دانش آموزی و اهل مطالعه و شعر و شاعری بود و در زندگی برنامه ریزی منظمی داشت. خوش رو و خوش اخلاق بودکمک کردن به دیگران از ویژگی های اخلاقی اش بود. مادرش می گوید:« تازه بیست روز بود که با جوانی متدین و مذهبی نامزد کرده بود. یک روز وقتی به خانه آمد. دیدیم طلاهایش نیست!پرسیدیم:« پس طلاهایت کو؟!.» گفت:« یکی از دوستانم می خواست ازدواج کند، دادم تا در بانک گرو بگذارد و وام بگیرد.» هر سال برای بیماران خون می داد. قبل ازشهادتش برای روز مادر یک انگشتر عقیق برایم هدیه خرید و گفت: « مادر! این انگشتر را دستت بکن و همیشه به یادم باش.»
عروج ملکوتی
«بعدازظهر بود یکی از دوستانش زنگ زد و گفت:« اعظم جون دیشب خواب دیدم عروسیته» خندید و گفت: «خیراست انشاءا... » بعد کارهایش را کرد و گفت: «مامان من به اتفاق همسایه مان احترام دردشتی می ریم، بیرون. اگه نیامدم. حلالم کن! گفتم: «دخترم این چه حرفیه می زنی مگه می خوای کجا بری که حلالیّت می طلبی؟» قبل از شهادت اعظم خواب دیدم. من داخل کوچه هستم راه بسته بود و از آسمان خون روی سرم می ریخت. از هر طرف می رفتم. جلویم را می گرفتند. بعد از این خواب خیلی آشفته بودم به اعظم سفارش کردم و گفتم: «مادر زود برگرد » گفت: «چَشم مادر سعی می کنم زود بیام که دلواپسم نشی » بعد خداحافظی کرد و رفت. دو ساعت از رفتنش نگذشته بود که شهر بمباران شد و به شهادت رسید.»
در حریم عشق بازی دست پا گم کرده ایم
عاشقیم خود را به بوی آشنا گم کرده ایم
درشب میلاد جانبازی به رسم اشتیاق
لحظۀ دیدار جانان دست و پا گم کرده ایم
دیدگاه ها