شهید فاطمه بومی

د 1397/05/29 - 11:23

شهید فاطمه بومی

نام پدر: جمشید

تاریخ تولد:31/3/1341

محل تولد: آبادان

تاریخ شهادت: 4/8/1359

محل شهادت: آبادان

نحوۀ شهادت: بمباران

مزار شهید: آبادان

 

کلامی با تو

«دخترم! سر به آسمان داشتن و از زمین به خورشید نگریستن چه سخت است من پاهایی دارم که تا نیمه درگِل فرو رفته است اما از این پایین به آن بالا نگریستن، کارم شده است. دیگر خسته شده ام دلم می خواهد، پاهای خسته ام را از این گِلهای سخت و سنگین رهایی بخشی تا با دو بال آسمانی، در بی انتهایی نور خورشید محو شوم. عزیزم توکه رفته ای شاید بتوانی برایم کاری کنی و یقین دارم که می توانی! پس منتظر می مانم تا وقت آن برسد که دستم را بگیری! »

«شهید فاطمه بومی درسال 1341 درآبادان بدنیا آمد. از اول دبستان با چادر سرکلاس می رفت وقتی همسایه ها دلیل این کار را می پرسیدند.

می گفت: «چون سر کلاس، بعضی از معلم ها مَرد هستند. به خاطر همین چادر سرم می کنم.» خیلی باحجاب، با حیاء و با ایمان بود در آن گرمای خوزستان سحرها بیدار می شد و تنها یک لیوان آب می خورد و روزه می گرفت  به هم سن و سالهای خودش اول قرآن و بعد قلاب بافی و خیاطی یاد می داد. همیشه می گفت:« می خواهم فی سبیل الله معلم شوم.» در راهپیمایی ها و نمازجمعه با همراه مادرش شرکت می کرد. تازه دیپلم گرفته بودکه جنگ شروع شد. 54 روز در جنگ مقاومت کرد. نه آب داشتند نه برق. امام جمعه اعلام کرد:« همۀ خانواده ها باید شهر را ترک کنند. دیگر خرمشهر امنیت ندارد زیرا دشمن اکثر مناطق شهر را اشغال کرده است.» مادرش می گوید:« تصمیم گرفتیم با دایی عروسم که به منطقه آشنایی بیشتر داشت از شهر خارج شویم دخترم گفت: « اگر در خانه بمیریم بهتر از این است که در راه به دست عراقی ها اسیرشویم.» مثل این که بهش الهام شده بود. دو روز مانده به شهادتش پارچه ای خریده و برای من دوخت و گفت:« مادر معلوم نیست زنده بمانم یا نه!» ما ایستگاه 6 بودیم ولی خانۀ مادرم امیریه بود. 20 روز بود که از آنها خبری نداشتیم. تا این که خبر دادند برادرم ترکش به پهلویش خورده است به دیدن برادرم رفتیم مادرم اصرار کرد و گفت: «همین جا بمانید و دیگر به خانه تان برنگردید. بعد از اصرار زیاد مادرم قبول کردیم.»

 

عروج ملکوتی

«نزدیک ساعت 10 شب بود که نزدیکی های خانۀ شان را بمباران کردند. مادرم تازه سه ماه بود که خانه شان را ساخته شده بود روشنایی اش طوری بود که دیگر نیازی به چراغ روشن کردن نبود از آتش ضد هوایی ها، داخل خانه روشن می شد. آنشب آمادۀ خواب شدیم که خواهرم به فاطمه گفت: « فاطمه خانم بی زحمت یک لیوان آب برام بیار» داشت می رفت که برایش آب ببرد من گفتم: «آن تسبیحی که به دستگیرۀ در آویزان است رو به من بده بعد برو.»

تسبیح را به من داد هنوز شروع به ذکر گفتن نکرده بودم که ناگهان بمب زدند و قسمت هایی از چند طبقه روی سرمان خراب شد. دایی زن برادرم که آنجا بود. پدر و دخترم را که بیشتر آسیب دیده بودند به بیمارستان خورشید انتقال داد. ساعت 7 صبح بود که خبر شهادت دخترم را برایم آوردند پهلوی راست و پای راستش مجروح شده بود او را غسل و کفن کردند من و همسرم به همراه پدر و مادرم او را به خاک سپردیم.»

 

براه میهن ودینم فدا کردم جـوانـی را

بـه آگـاهی پـسـندیـدم بـهـشت جاودانی را

بگو برمادر زارم شهید هرگز نمی میرد

که من عشق شهادت را زمولایم علی گیرم

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.