
شهید زهرا براتیان
نام پدر: غلامرضا
تاریخ تولد: 18/2/1336
محل تولد: اصفهان
تاریخ شهادت: 20/10/1365
محل شهادت: اصفهان خیابان چهار سوق
نحوه شهادت: بمباران
مزار شهید: اصفهان
کلامی با تو
«مادر! روح ملکوتی ات را همیشه حاضر و ناظر می دانیم چرا که تو برای تربیت فرزندانت سنگ تمام گذاشتی و از هر کوششی دریغ نکردی هنوز صدای صوت دلنشین قرآن را از گوشه گوشۀ، خانۀ قدیمی مان حس می کنیم. آن زمان که تو همراه پدر و برادرم بار سفر بستی و همگی به دیار حق شتافتید من در جادۀ زندگی برای لحظه ای خودم را تنها حس کردم. اما با نور وجودتان هر چه به مقصد نزدیکتر شدم جاده برایم صاف تر و هموارتر شد. سختی راه را اصلاً احساس نمی کردم. انگار گرد و غباری در کار نبود و رنگ سیاه جاده، برایم از هر رنگی روشن تر بود!
«شهید زهرا براتیان در سال 1336 در اصفهان بدنیا آمد. مادرش می گوید:«بعد از 5 پسردخترم بدنیا آمدکه نام زیبای حضرت زهرا را برایش انتخاب کردم و از خداوند خواستم راه و روش آن بانوی بزرگوار را در زندگی اش پیش گیرد. در دوران بارداری برکت از در و دیوار برای خود و خانواده ام می بارید. در سن هفت سالگی برایش خواستگارآمد.گفتم: «هنور در حدی نیست که بتواند همسرداری کند » گفتند: «هفت سال صبر می کنیم تا به سن 14 سالگی برسد و بعد عروسی می کنیم»
قبول کردیم اما ده ساله که شد او را به خانه شوهر بردند با وجود این که سن کمی داشت هیچ گاه بی اجازة همسرش از خانه بیرون نمی رفت. در زندگی مشترکشان همیشه همراه و همگام با همسرش حرکت می کرد.13 ساله بود که بار دار شد و در طول 14 سال خانه داری صاحب 6 فرزند شد 3 دختر و 3 پسر آخرین فرزندش را در سن 27 سالگی به دنیا آورد. ضمن این که کدبانوی خانه بود به هنر قالیبافی و خیاطی علاقۀ زیادی داشت. با دستمزدی که عایدش می شد به سفر های زیارتی از جمله مشهد،کربلا و حج تمتع رفت فرزند دومش را باردار بود. اما با این حال قالی می بافت شبی که می خواست قالی اش را تمام کند تا دیر وقت کار می کرد. صبح روز بعد، هم قالی اش تمام شد و هم درد زایمان امانش را برید و فرزندش به دنیا آمد. فرزندان با عفت و پاکدامنی را پرورش داد در طول زندگی مشترکشان حتی یک بار با همسرش مشکل پیدا نکرد. بهترین رفتارها را با یکدیگر داشتند و برای فامیل الگو بودند و همیشه مهر و محبت شان زبانزد فامیل بود. آنها حضرت علی (علیه السلام) و حضرت زهرا(سلام الله علیه) را الگوی خود قرار داده بودند و با عشق و صفا با همدیگر زندگی کردند بسیارمهمان نواز بود.
در سال 1355 به کربلا و نجف رفت و در آنجا با امام خمینی (ره) دیدار کرد علاقة زیادی به امام و اهدافشان داشت. همسرش قرآن را به او آموزش داد. برای بچّه های فامیل و محله کلاس قرآن گذاشته بود و داستانهای قرآنی را برای آنها تعریف می کرد تا حدی که آنها جذابیت قرآن را با تمام وجود لمس می کردند.گاهی اوقات به اتفاق همسرش دعواهای زناشویی دیگران را با مثال های قرآنی برطرف می کردند.
در بیشتر مواقع مردم با اخلاق تند و ناآرا م به خانه آنها میآمدند. اما در پایان همه خنده رو و آرام به خانه هایشان برمیگشتند بچّه هایش را طوری تربیت کرده بود که صبر میکردند تا پدرشان از سر کار برگردد. بعد همگی سر یک سفره با هم غذا بخورند و ساعتی را دور هم بنشیند وگفتگو کنند. روزهای جمعه مسئوولیّت غذا پختن با همسرش بود و خودش مشغول حمامکردن بچّهها و نظافت خانه میشد. فرزند آخرش در ماه رمضان به دنیا آمد با وجود اینکه باردار بود تمام روزههایش را گرفت. حتی روزه بود که فرزندش به دنیا آمد وقتی که بچّههایش به دنیا میآمدند معتقد بود که همان لحظه در گوششان اذان بگویند. تا شیطان در وجود آنها رخنه نکند. بعد از شهادتش فقیری در خانهاش آمده و درخواست کمک کرد هنگامیکه فهمید او به شهادت رسیده است. خیلی گریه کرد و گفت: «او همان روز شهادتش، به من کمک کرد» روزی که نوهاش بدنیا آمد قبل از اینکه نوزاد را به خانه ببرند، او را به گلستان شهدا بردند تا پدر و مادربزرگش او را ببینند.
روزهای اول، خودش بچّه هایش را به مدرسه می برد و تا تقسیم بچّه ها در آنجا میماند تا کلاس بندی شان کنند. در کارهای درسی املا و انشاء کمک شان می کرد. بسیار خوش اخلاق و با حوصله بود وقتی بچّه هایش چیزی از او می خواستند سعی میکرد برایشان فراهم کند. اگر هم نمی توانست قول می داد که در اسرع وقت برایشان تهیه کند. برای یادگیری قرآن از بچّه هایش می خواست که جدیّت به خرج دهند. همیشه سفارش می کرد: «هنگام قرائت قرآن با وضو باشید و قرآن را روی زمین نگذارید.»
عروج ملکوتی
«فرزندکوچکش 7 ساله بود که دستش شکست به اتفاق همسرش او را به بیمارستان بردند و دستش را گچ گرفتند بار آخری که پیش دکتر رفتند دیگر برنگشتند. آنها هر دو با هم فرزندشان را به بیمارستان سینا بردند و پس از آن پیاده تا چهار سوق آمده بودند تا کتابی برای دخترشان تهیه کنند هنگام برگشت یک مرتبه وضعیّت قرمز می شود چیزی نمی گذرد که در اثر بمباران هر سه نفرشان به شهادت می رسند. آن شب همه فامیل در بیمارستان ها دنبالشان می گشتند فکر می کردیم. زخمی شده اند روز بعد در سردخانۀ بیمارستان صدوقی پیدایشان کردیم. فرزند کوچکش به قدری سوخته بود که شناسایی نمی شد از گچ دستش او را شناختیم. یک شب قبل از شهادتشان انگار به آنها الهام شده بود به خانة دخترش رفته بودند ولی آنها در خانه نبودند روز بعد دخترش به منزل آنها رفتند گویی می خواستند با هم وداع کنند.»
در راه دوست کشته شدن آرزوی ماست
دشمن اگر تشنه به خون گلوی ماست
گردیم دور یار همچون پروانه گرد شمع
چون سوختن در آتش عشق آرزوی ماست
دیدگاه ها