شهید سلطان خانم برومند

ش 1397/05/20 - 12:03

شهید سلطان خانم برومند

نام پدر: علی

تاریخ تولد: 12/10/1313

محل تولد: روستای اسفرجان

تاریخ شهادت :1363

محل شهادت: اصفهان مسجد سیّد

نحوه شهادت : بمباران

مزار شهید: روستای اسفرجان

 

کلامی با تو

«مادر! به عکست که نگاه می کنم چهرۀ نگرانت را می بینم که انگار باز هم مثل گذشته نگرانم هستی؟ نمی دانم چرا؟ شاید از این که تو رفتی و من جا مانده ام نگران هستی؟ نمی دانم؟ مادر! شاید خدا خواست من بمانم تا به وصیّت و توصیه های مادرانه ات عمل کنم. عزیزم! خوشنود باش زیرا در دایرۀ قسمت قرار این بود که تو بروی و من بمانم تا بگویم آن وقت که تو رفتی چه گفتی، برای چه رفتی و چه کسی چون تو بی گناهی را به خاک و خون کشاند؟»

«شهید سلطان خانم برومند در روستای اسفرجان از توابع فلاورجان در خانوادۀ کشاورز و زحمت کش به دنیا آمد از همان دوران کودکی زندگی را با سختی و مشقت زیاد سپری کرد. وی در سن سیزده سالگی ازدواج کرد و صاحب یک فرزند دختر شد. اما بخاطر زایمان سخت و عدم امکاناتِ پزشکی دیگر نتوانست صاحب فرزند شود. وی زنی صبور و زحمتکشی بود. هنگام کاشت و برداشت همراه همسرش در مزرعه کار می کرد نان منزل را خودش می پخت و در زمستان که همه جا یخ می بست با شکستن یخ در آب سرد ظروف و لباس هایشان را می شست. وجود این که سواد خواندن و نوشتن نداشت در جلسات خانگی شرکت می کرد و برای یادگیریِ قرآن، تلاش می کرد دخترش می گوید:« وقتی دور هم می نشستیم مادرم اززندگی اش تعریف می کرد و می گفت:« ما پنج خواهر و دو برادر بودیم من بین خواهرانم از همه ترسوتر بودم شبهای زمستان که سُفره را روی کرسی پهن می کردیم اگر یادمان می رفت چیزی از مطبخ بیاوریم برادرهایم که می دانستند من ترسو هستم بخاطر این که ترسم بریزد به من می گفتند:« تو برو فلان چیز را از مطبخ بیاور» من نگاهی به خواهرانم می انداختم و بدون سرپیچی از دستور آنها با ترس و لرز و گفتن بسم الله می رفتم و مأموریتم را انجام می دادم وقتی می آمدم برادرهایم تشویقم می کردند و می گفتند:« دیدی ترس نداشت .» من هم می خندیدم و می گفتم: « من که نترسیدم » با این که کوچک بودم اما از همان بچّگی در کارهای خانه کمک می کردم صبح زود که می شد کارهایمان شروع می شد.

می رفتم از چشمه آب می آوردم حیاط خانه را آب و جارو می کردم و بعد هم روی دار قالی می نشستم و تا غروب قالی می بافتم وقتی پدرم گوسفند ها را از چرا می آورد در دوشیدن گوسفند ها کمک می کردم و آنها را می دوشیدیم و گوسفندها را به طویله می بردم وقتی خانوادۀ همسرم برای خواستگاریم به منزلمان آمدند چون وضع مالی خوبی داشتند پدر و مادرم بدون این که نظر من را بپرسند گفتند: «باید با او ازدواج کنی. » من هم با وجود این که اصلاً شناختی از آنها نداشتم بدون این که حرف روی حرفشان بزنم قبول کردم و به خانۀ بخت رفتم. تا مدتی بعد از ازدواج بچّه دار نمی شدم تا بالاخره باردار شدم زایمان سختی داشتم طوری که بعد از به دنیا آمدنت دیگر بچّه دار نشدم و تنها دلخوشیم به تو بود. هر وقت که تو در کنارم بودی، خوشحال بودم اما اگر لحظه ای ازمن دور می شدی نگران می شدم. مادربزرگت خیلی دلداریم می داد و می گفت:« صبر داشته باش»

ما در اصفهان زندگی می کنیم ولی مادرم در اسفرجان زندگی می کرد. اما بیشتر اوقات به من سر می زد وقتی که بچّه دار شدم مادرم از بچّه هایم مواظبت می کرد او بسیار اهل نماز و دعا بود مثل مادربزرگم. سعی می کرد نمازهایش را به جماعت بخواند. خیلی خوش اخلاق و مهربان بود با این که سختی زیاد کشیده بود اما فوق العاده صبور و مردم دار بود. علاقه زیادی به زیارت داشت. همیشه زیارت امام رضا که می رفتیم از خدا می خواست که به او فرزند دیگری بدهد. اما هیچ وقت به آرزویش نرسید ماه محرم که می شد، ده روز اول را روضه خوانی می گرفت. می گفت: « من این روضه خوانی را نذر سلامتی تو و بچّه هایت کردم. » با این که ارادت خاصی به امام حسین (علیه السلام) داشت. اصلاً دوست نداشت لباس مشکی بر تن کند به بچّه ها ی من نماز خواندن را یاد می داد به آنها می گفت: «روزه کله گنجشکی بگیرید » وقتی بچّه ها می پرسیدند مادر بزرگ، روزه کله گنجشکی یعنی چه؟ می گفت: «یعنی هر وقت تشنگی و گرسنگی به شما غلبه کرد، می توانید کمی آب یا یک تکه نان بخورید.» بعد برایشان توضیح می داد که این روزه فقط مخصوص بچّه هایی است که به سن تکلیف نرسیده اند»

سفرهای زیارتی زیاد می رفت زمان جنگ که شهید می آوردند. در تشییع جنازه شهدا شرکت می کرد به اصفهان که می آمد. حتماً به تکیه شهدا می رفت در مراسم زیارت عاشورا و دعای کمیل شرکت می کرد. امام خمینی را خیلی دوست داشت. همیشه از تلویزیون امام را می دید و به حرفهایش گوش می داد برای امام و رزمندگان دعا می کرد.»

 

عروج ملکوتی

« سال 1363 بود چند روز مانده به عید به اتفاق مادرم و سه تا از بچّه هایم به سبزه میدان (میدان امام علی علیه السلام کنونی) رفتیم تا لباس عید برایشان تهیه کنیم. شب قبل خیابان شمس آبادی را بمباران کرده بودند. وقتی صدای بمب را شنیدیم دخترم بهجت خیلی ترسید و شروع کرد به لرزیدن این قدر می لرزید که مادرم هر چه پتو رویش می انداخت فایده ای نداشت. روز بعد که می خواستیم برویم خرید. دخترم می ترسید، ولی ما اصلاً فکر نمی کردیم آنجا را هم بمباران کند. آن روز من و مادرم برای بهجت دخترم و حسین 7 ساله ام لباس عید خریدیم. داخل مغازه بودیم که وضعیّت قرمز شد خیلی ترسیدیم بلافاصله از مغازه لباس فروشی بیرون رفتیم و به دهانة بازار کنار مسجد جمعه که رسیدیم. یک بمب کمی آن طرف ترمان به زمین خورد من و مادرم و بچّه ها کنار هم بودیم اما موج انفجار من و بچّه کوچکم که در بغلم بود را به بیرون بازار پرت کرد و مادرم و حسین و بهجت به داخل بازار پرت شدند من بی هوش روی زمین افتاده بودم وقتی به هوش آمدم یک بسیجی مرا به خانه رساند از مادر و بچّه هایم بی خبر بودم. بعد فهمیدم آنها بدنشان تکه تکه شده بود و به شهادت رسیده بودند. باورم نمی شد که آنها را از دست داده ام سه روز طول کشید تا از میان دست و پا و سر و بدن های پاره پاره، پیکر مادر و بچّه ها یم را پیدا کردم. مادرم شب قبل از شهادتش، دستهایش را حنا زده بود. دخترم موهایِ طلایی داشت و پسرم هم لباس ورزشی پوشیده بود. دستهای حنا شده مادرم و سر دخترم و پای پسرم را پیدا کردند و به خاک سپردند.»

گویند با نـام تـو مـجـنون، گـم شـد

در چشـم تـو آفـتابِ گـردون ،گـم شد

من می گویم ، ستاره ای بـود شـهید

پیدا شد و چرخی زد و در خون، گم شد

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.