شهید عصمت باقری

ش 1397/05/20 - 11:56

شهید عصمت باقری

نام پدر: غلامعلی

تاریخ تولد: 1337

محل تولد: اراک

تاریخ شهادت: 25/12/1366

محل شهادت: اراک

نحوه شهادت: بمباران

مزار شهید: اراک

 

کلامی با تو

«مادر! وقتی وارد اتاق می شوم بی اختیار به طرف عکست که روی دیوار نصب شده می روم و به تو سلام می کنم وقتی در چشمانت خیره می شوم می بینم که خیره خیره نگاهم می کنی. انگار می خواهی راز و رمزی را برایم بگویی نمی دانم. شاید راز پرکشیدنت را و شاید هم دلیل انتخاب شدنت را نمی دانم؟»

« شهید عصمت باقری در سال 1357 با دو فرزندش در بیشتر مواقع دور از همسر به تنهایی زندگی می کرد زیرا همسرش مرتب در حال مأموریت های نظامی بود. قبل از انقلاب در تمامی تظاهرات، راهپیمائی ها حضور فعالی داشت. بعد از انقلاب هم در نماز جمعه و مراسم ها به اتفاق همسرو دو فرزندش شرکت می کرد .

سال 1362 همسرش برای انجام مأموریت به لشگر 77 خراسان که در شلمچه مستقربود رفت. آن هم برای مدت کوتاهی همراه همسرش به خوزستان رفت و بعد از پایان مأموریت همسرش دوباره از خوزستان به اصفهان برگشت و در پیربکران ساکن شد. وی مربی خیاطی بود و در اداره بهزیستی مشغول کارمی کرد.

سال1363 به تهران رفت و به علت تنگی دریچّه میترال قلبش، در بیمارستان سعادت آباد تهران بستری شد و عمل قلب انجام داد. همسرش می گوید:« بعد از عمل، یک روز به من گفت:« من دستبند دوران نامزدی ام را نذر حضرت ابوالفضل (علیه السلام) کردم حالا هم که راه عراق بسته است حتماً باید امام خمینی را ببینم تا سؤال کنم چکار باید بکنم. » در یکی از اعیاد بود که رفتیم جماران برف زیادی آمده بود در آن روزعده ای از مردم برای ملاقات امام آمده بودند. جمعی از مسئوولین و نمایندگان مجلس و اعضای هیئت دولت هم آمده بودند به خاطر ازدحام زیاد به سختی از لابه لای جمعیّت توانستیم بالا برویم همسرم برای دیدار امام لحظه شماری می کرد پسرم محمد آن زمان سه ساله بود او را بغل کردم و گفتم: «با این جمعیّت فکر نمی کنم بتوانیم خودمان را به حسینیه امام برسانیم» کمی از جمعیّت فاصله گرفتیم و به داخل کوچه رفتیم یکی از نگهبان های بسیجی که از بچّه های منطقه خودمان بود وقتی ما را دید از بالای پشت بام گفت:«بروید و روز شنبه بیاییدآن روز امام با خانواده های شهدای شمال دیدار دارند.» رفتیم منزل و روز شنبه برای بار دوم به جماران رفتیم خانواده شهدا آمده بودند ولی هنوز درب حسینیه باز نشده بود که مأمورین گفتند: «امروز امام ملاقات ندارند.» با شنیدن این خبرکسی از جایش تکان نخورد بالاخره پس از کلی سر و صدا در حسینیه باز شد و رفتیم داخل حسینیه، امام پس از سخنرانی از بالای جایگاه دست تکان دادند و مردم هم شعار همیشگی روح منی خمینی، بت شکنی خمینی را سر دادند و ابراز علاقه کردند. ملاقات تمام شد آمدیم بیرون. همسرم گفت: «خوشحالم که امام را از نزدیک دیدم ولی هنوز مشکلم حل نشده» رفتیم نزد محافظان امام و موضوع را با آنها در میان گذاشتیم بعد از بازرسی همسرم رفت داخل اتاق انتظار و بعد از20 دقیقه بیرون آمد. بعد از مدت کوتاهی داماد آقا (مرحوم آیت الله اشراقی) آمدند و دستبند همسرم را به او دادند وگفتند، امام فرمودند: «به این خانم بگویید برو در زندگی ات جستجو کن از لحاظ وسایل منزل چنانچه کم و کسری دارید با پول این دستبند خریداری کن و چنانچه خودتان نیاز ندارید همانگونه که در نظرتان است می توانیدآن را برای جبهه بدهید انشا الله خدا قبول کند.» از آنجا که آمدیم دستبندش را انداخت داخل ویترین شیشه ای که برای جمع آوری کمک به جبهه در محل نماز جمعۀ دانشگاه تهران برقراربود.

بمباران به اوج خود رسیده بود. یک روزکه از مأموریت تازه برگشته بودم. همسرم گفت:«رضا! حالا که حملات هوایی دشمن توی تهران زیاده شده است بیا بچّه ها رو ببریم اراک هم خانواده ام رو می ببینیم هم هوایی تازه می کنیم» قبول کردم و عصر روز 24/12/1366 به ترمینال جنوب رفتیم برای اراک بلیط تهیه کردم و حرکت کردیم. همسرم دو قلو باردار بود در بین راه گفت: «چند شب پیش نزدیکی های صبح خواب دیدم که به سوی آسمان پرواز کردم و دیگه برنگشتم.» گفتم«انشاالله خیره » گفت:«اتفاقا حال و هوای خوبی دارم فقط یه خواهش از شما دارم:» گفتم:«چیه؟» گفت:«اینه که بعد از من از بچّه ها خوب نگهداری کنی.»گفتم:«این چه حرفیه می زنی!؟ فعلاً تهران مورد هدف دشمن قرار دارد اینجا که خبری نیست.» بعد از کمی گفت و گو حدوداً ساعت 12شب در میدان مرکزی پیاده شدیم. باد و طوفان عجیبی شروع به وزیدن کرد طوری که به سختی می شد راه را تشخیض داد دختر هفت ساله ام خدیجه گفت: «بابا، باد داره منو با خودش می بره.» دستش راگرفتم صورتش را بوسیدم و گفتم: « بابا جون، تا زمانی که من زنده هستم باد نمی تواند تو را ببرد.» بعد دست پسرم محمد را هم گرفته و به طرف منزل خانواده همسرم به راه افتادیم و صبح روز بعد خودم به تهران برگشتم. حدوداً 22 ساعت بعد یکی از اقوام به قصر فیروزه آمد و گفت: «برو اراک همسرت در بیمارستان امام خمینی اراک بستری شده و برای انجام عمل نیاز به رضایت شما دارد.» با اضطراب به سمت اراک حرکت کردم. حدوداً ساعت 4 صبح به اراک رسیدم با این که منزل باجناقم نزدیک بازار اراک بود نخواستم آن موقع شب مزاحمش شوم به مسافرخانه رفتم و بعد از استراحت نماز صبح را خواندم و راهی منزل باجناقم شدم. زنگ خانه را زدم و وارد منزل شدم بعد ازسلام و احوالپرسی باجناقم گفت: «برم نان سنگک بخرم و برگردم.» رفت و با نان سنگک برگشت سفره را پهن کرد و صبحانه خوردیم بعد سر صحبت را باز کردو گفت: «اراک بمباران شده و عده ای شهید و مجروح شده اند.» گفتم: «خوب جنگه و اینها طبیعیه حالا چی می خواهی بگی؟»کمی مکث کرد و آرام گفت: «در بمباران اراک خانوادۀ من و تو آسیب دیدند.گفتم: «کسی هم به شهادت رسید؟»گفت: «نه، در بیمارستان بستری هستند.»به اتفاق هم به بیمارستان رفتیم آنجا فهمیدم خانمم و خواهرش و مادر بزرگشان به شهادت رسیده اند.خبر شهادتشان را که شنیدم انگار دنیا پیش چشمانم تیره و تار شد و دیگه چیزی نفهمیدم وقتی به خود آمدم. گوشه ای نشستم و به یاد همسر باوفا و صبورم اشک ریختم و افسوس خوردم و با خودم گفتم: «از اول جنگ در جبهه های مختلف جنگی به عناوین مختلف از شمال، غرب و جنوب شرکت داشتم و با تمام اتفاقاتی که رخ داد شهید نشدم گویی لایق شهادت نبودم یک بار همسرم به من گفت: «راستی تو همش در مناطق جنگی هستی اگر به شهادت رسیدی آن طرف دست منو می گیری؟!.» غافل از این که حال من هستم که خواهان شفاعت او هستم.»

 

عروج ملکوتی

« شهید عصمت باقری موقع ناهاردر حالی که همه دور هم سرسفره نشسته بودند. مورد اصابت بمب قرار می گیرد واوهمراه فرزندی که در شکم داشته و خدیجه دخترش و خواهرو مادربزرگش به شهادت می رسد. پسرش محمد شوک زده می شود و تا شش ماه به نقطه ای خیره شد و حتی گریه هم نمی کردند.»

 

دریای دلـش هـمـیـشـه طـوفـانـی بـود

در مـجـلـس آفـتـاب مـهـمانی بود

آن شب که به خیل شهدا می پیوست

سـرتـاسـر آسـمـان چـراغـانـی بـود

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.