شهید حاجیه بمان خانم شیرانی

پ 1397/05/18 - 11:33

تاریخ تولد:1313

محل تولد: اصفهان

تاریخ شهادت:23/10/1365

محل شهادت: اصفهان خیابان پنج رمضان

کوچۀ شهید طلاکش

نحوۀ شهادت: بمباران

مزارشهید: گلزار شهدای اصفهان

 

کلامی با تو

«ای مادر! ای کسی که خداوند بهشت برین را به تو ارزانی کرد و تو را تا عرش اعلی بالا برد. حال که تا بی نهایت آسمان عشق، پرکشیدی و به حضور رسیدی از آن بالا نگاهی به ما زمینیان خاک نشین بینداز و برایمان دعا کن تا همیشه رهرو راه شهدا باشیم .»

«شهید بمان خانم شیرانی، درسال 1313 در خانوادۀ مذهبی به دنیا آمد. قبل از او خدا به مادرش چند فرزند داده بود. ولی همگی فوت کرده بودند. به همین خاطر پدر و مادرش نذرهای مختلفی می کنند که او برایشان بماند. اسمش را هم بر اساس رسم و رسوم قدیم بمان انتخاب کردند. خداوند مهربان هم رحمتش را شامل حال آنها کرد و او زنده ماند و عزیزگرانی آنها شد. تا این که در سن 12 سالگی با آقای محمد شیرانی که از اقوام دور و مردی زحمتکش و بی همتا بود. ازدواج کرد.

همسرش کارگر کارخانۀ شهناز بود. او شبانه روز کار می کرد. تا مایحتاج 12 فرزند خود را که شش پسر و شش دختر بود. فراهم کند. تا بتواند همه را با تحصیلات بالا و باشخصیت تحویل اجتماع بدهد و سرانجام خود به اتفاق همسر و پنج نفر از فرزندانش به درجۀ رفیع شهادت رسید.که مجموعاً 8 نفر از خانوادة شیرانی می باشند. وی اخلاق مردانه ای داشت و در کنار همسرش که مردی مظلوم و زحمتکش بود، برای تربیت صحیح بچّه ها و درس آنها تلاش می کرد و عقیده داشت که بهترین سرمایه برای پدر و مادر فرزند نیکو داشتن است. او همیشه به فرزندانش توصیه می کرد می گفت: «در زندگی راستگوباشید و صداقت را ملاک کار و زندگیتان قرار دهید و در زندگی فقط توکل به خدای مهربان و توسل به ائمۀ اطهار(سلام الله علیهم اجمعین) داشته باشید و تا خداوند مشکلاتتان را به خوبی حل نمایید. »

خاطره ای که از پدر و مادرم دارم این است که پدرم زمینی 2 الی 3 هزار متری در خیابان فروغی داشت که از ارثیۀ پدری به دست آورده بود. آن زمان من بچّه بودم اما به خوبی یادم هست که عده ای از قشر ضعیّف جامعه به خانه مان می آمدند و می گفتند: «ما خانه نداریم اگر ممکن است، قسمتی از این زمین را به ما بفروش » پدرم یک خانه برای خودمان داخل همان زمین ساخت. بقیۀ زمین را پلاک بندی کرد و همه را به قشرکم درآمد فروخت. افرادی که ماه به ماه به در خانه می آمدند و قسط های خرید زمین شان را به پدرم می پرداختند. مادرم بارها می گفت: «مقداری از این زمین ها را برای بچّه ها بگذار» پدرم می گفت: «بچّه ها هم خدا را دارند. به وقتش خدا کمکشان می کند، ولی الان اینها مستحق این زمین هستند.»

خاطره ای که از مادرم به یاد دارم.روز آخر عمرش به دیدن من که تازه ازدواج کرده بودم. آمد و در خانه ایستاد و گفت: « آمدم ببینمت و سفارش کنم که از بمباران نترسی» چون من خیلی می ترسیدم و اکثر شب ها به خانۀ آنها پناه می بردم. شب آخرکه به شهادت رسید به من گفت: «دخترم به خدا توکل کن اگر صلاح باشد زنده می مانیم. اگر نباشد به کوه و غار هم که پناه ببریم، اجل خواهد آمد. نگران نباش.»

همان شب ساعت 1 شب آنها به دیدار حق شتافتند و ما را برای همیشه داغدار نمودند ولی خدا را شکر می کنم که خانواده ام از برگزیدگان بنده های خوب او بودند که مقام شهادت را به آنها عنایت فرمود و امیدوارم چنین مقامی هم شامل حال من گردد که به راستی در قرآن آمده: «شهدا نمرده اند بلکه آنها زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.»

عروج ملکوتی

«شهید بمان شیرانی، دردی ماه 1365 ساعت 10 شب در حالی که همراه همسر و فرزندانش در خواب بودند. عقاب خون آشام از طرف صدام از خدا بی خبر آمد و کاشانه اش را با خاک یکی کرد و در نهایت او وتعدادی از اعضای خانواده اش را به خاک و خون کشاند و زیر هزارها خروار خاک مدفون کرد. »

 

یاران چه غریبانه رفتند از این خانه

هم سوخته شمع ما هم سوخته پروانه

ای وای که یارانم گل های بهارانم

رفتند ازاین خانه رفتند غریبانه

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.