شهید منیژه مهدیان

چ 1397/05/17 - 13:54

شهید منیژه مهدیان

نام پدر: غلامحسین

تاریخ تولد: 07/04/1333

محل تولد: اهواز

تاریخ شهادت: 15/09/1365

محل شهادت: اهواز

نحوۀ شهادت : بمباران هوایی

مزار شهید: اهواز

 

کلامی با تو

«مادر! سالهاست که تو از ما جدا شده ای و در جوار حق منزل گزیده ای. اما خاطرات تلخ و شیرین گذشته همانند، صحنه های فیلم از گوشه گوشۀ ذهنم می گذرد و همواره حال و هوای آن زمان برایم تداعی می شود. یادت بخیر زمانی که در خانواده ای سعادتمند به دور از رنج و غم امروز در خانۀ قدیمی پدربزرگ، زندگی می کردیم. یاد روزهای گرم و شرجی تابستان بخیر که به زندگیمان چه گرمایی می بخشید!»

«شهید منیژه مهدیان اولین فرزند خانوادۀ متدین و پرجمعیّتی بود که در خطۀ گرم جنوب رشد یافته بود. وی عاشق تحصیل و کسب علم بود؛ ولی به علت اعتقادی که والدینش به سر و سامان گرفتن هر چه زودتر دختران خود داشتند. به اجبار و به اصرارآنها مجبور به ترک تحصیل می شود و به آموختن هنر خیاطی و غیره می پردازد و سرانجام به خواست پدر و مادر، در سن 15 سالگی ازدواج می کند و پس از آن طی 10 سال زندگی مشترک صاحب یک فرزند دختر و سه پسر می شوند. همیشه آرزویش این بودکه خدا به او توفیق دهد تا فرزندانی صالح و خوب تربیت کند. فر زندش می گوید:« پدر سرپرست خانواده بود و با اداره مغازه ای که کنار خانۀ ما بود. چرخ زندگی را می چرخاند و مادرم نیز در کارهای مغازه به همسرش کمک می کرد. مادر، زنی دلسوز و زحمتکش بود که تمام آرزوهایش را به قربانگاه برده تا رویاهای شیرین فرزندانش را تحقق بخشد وقتی که صدای بازی کودکانۀ مان در حیاط خانه می پیچید. صدای نگران او که مبادا به ما آسیب برسد بلند می شد و هنگامی که او به نماز می ایستاد. بچّه ها به وقت سجده بر روی شانه هایش سوار می شدند و او با مهربانی مُهر و سجاده اش را اسبابِ بازی ما می ساخت. یک روز مادرم، خاطرۀ اولین نمازی که با تعلیم پدرش خوانده بود را برایمان تعریف کرد و گفت: «روز اولی که من مشغول یاد گرفتن و خواندن نماز بودم. پدرم من و خواهرانم را رو به قبله قرار داد و از ما خواست هر کدام عملی که او می گوید را انجام دهیم. در حالی که خودش مشغول شکستن قند بود به ما اشاره کرد به رکوع بروید. سپس رو به مادربزرگ کرد و گفت: «خانم سلطان قند رو بیار.» ما فکر کردیم که این جمله جزو نماز است بی توجه به مفهوم آن همه با هم گفتیم: «خانم سلطان قند رو بیار!»  پدرم زد زیرخنده حالا بخند و کی نخند. این خاطره را بارها برایمان گفته بود. گهگاهی که کنار لبش لبخنده ملیحی نقش می بست علت را که جویا می شدیم می گفت: «یاد خاطره ات شیرین قدیمی ام افتادم.» دستهای مادرم، هیچ شباهتی به دستهای لطیف و زیبای زنان هم سن خود را نداشت. شبها که بر بام خانه می رفتیم و ستاره هارا نگاه می کردیم من به جستجوی ستاره های دنباله دار می گشتم. از مادرکه نام آنها را می پرسیدم با مهربانی پاسخ می داد: «اینها شهاب هستند که هر کدام نماد عمر انسان در این دنیا است که به پایان می رسد.وقتی صحبت مادرم را دربارۀ شهاب می شنیدم. در دل با خدای خود نجوا می کردم و می گفتم:« حیف از این منظرۀ زیبا و باور نکردنی که مژدۀ خاموش شدن چراغ عمر یک انسان را می دهد» مادرم وقتی چهرۀ در هم رفتۀ من را می دید.کنجکاو می شد و می گفت: «عزیزم غصه نخور، کار خدا بی حکمت نیست از هر یکصد نفری که از دنیا می روند. درعوض یکصد و یک نفردر زندگی متولد می شوند و این راز زیبای حکیمانۀ مِدار خلقت است.» اما هرگز نفهمیدم در شام آخر زندگی مادرم کدام ستارۀ دنباله داری را یافتم که بی فروغ شدن، عمر مادرم را نمایان می ساخت. بارها از مادرم شنیدم که از دامان زن، مرد به معراج می رود و چه بسیار زنانی که در طول تاریخ حماسه آفریدند، عارفانه زیستند و عروجی ملکوتی داشتند اما به نُدرت مفهوم آن را درک می کردم. تا این که با چشمان خود زنان حماسه سازی را دیدم که زینب وار، در دوران جنگ و عاشورایی دیگر ظهور پیدا کردند و از دامان خود فداکارانه معراجی هایی را تقدیم انقلاب و میهن نمودند. زنانی که از خود و آمال خود گذشتند. تا به خدا برسند. زنانی که برای به ثمر رساندن میوه های زندگیشان دوشادوش مردان خود برای کسب رزق و روزی حلال و رضای خدا تلاش نمودند. تا فرزندانی معتهد به اعتقادات دینی تربیت کند. از قدم تا قلم برداشتن فرزندان. تا سلاح بر دوش گرفتن و به میدان رزم رفتن هنوز قامت خمیده، دستان پینه بسته و تلاش و همت فراوان مادرم در تک تک کارهای روزانه اش را به خاطر دارم و به یاد می آورم. دالان تاریک کنار حیاط را که دَبه های بزرگ ترشی و مربا و خیارشوری که مادرم با دست های پینه بستۀ خود درست کرده بود و در آنجا جای داده بود تا زینت سفره های ما و مشتریان مغازه پدرم شود.  هیچگاه از یاد نمی برم صدای آه و نالۀ شبانۀ مادرم را که حاکی از تلاش زیاد روزانه بود و به یاد دارم تک تک دردهای او را که بیشترمواقع فکرش را مشغول ساخته بود. به خاطر دارم جنگ را آژیرهای قرمز و سفید را، اخبار پیروزی رزمندگان را، آسمان شبها را که به جای روشن شدن با آتش بازیِ، با منورها و ضدهوایی ها روشن می شد. آن روزها صدای آهنگ گونۀ بمباران های هوایی نه تنها گوش را نوازش نمی داد. بلکه خراش می داد. آذر 1365 بودکه من و برادرانم صدای ضد هوایی و نور حاصل از آن را دیدیم و شنیدیم. اما فکر می کردیم مثل بازیهای بچّه گانه مان بی خطراست، نه کشنده و نه مرگبار. روزهای آخر عمر مادرم را دیدم که همچون پرنده ای در قفس به دنبال راهی برای پرواز می گشت. بی قرار بود و به دنبال آرامش و سکون می گشت و همواره آرزو می کرد. خداوند برادران کوچکتر از خودش را که به جبهه رفته بودند، سالم به خانه برگرداند و آرزو می کرد که خدا او را در زمرۀ شهدا قرارش دهد و وصیت می کرد. خانۀ ابدی اش چگونه و چه جایی باشد و چگونه آراسته شود. تازه از رنج مراقبت از برادر شیرخوارم که به تازگی دچار سوختگی شدید شده بود. فارغ شده بود که به سختی طفل کوچکش را قبل از موعد از شیر گرفت. زیرا می دانست آنچنان که باید از عمرش باقی نمانده است و رنج بیش از این را برای کودک دلبندش نمی خواست و من نمی توانستم آنچّه را که مادر در مورد مرگش پیش بینی می کند را باور کنم. زیرا آن را دردناک و غیر ممکن می دانستم. انگار به او الهام شده بود که در روزهای آخر عمرش، کاملاً پاک و آراسته باشد. تا هنگام ملاقات با پروردگارش تمیز و مرتب باشد. هیچگاه زیبایی و نور چهره اش را در روزهای آخر عمر از یاد نمی برم. یک روز مانده به آخرین روز زندگی اش، به دیدار مادر و پدر و اعضای خانوادۀ خود رفت. تا برای آخرین بار با آنها دیداری داشته باشد. گویا، روزهای آخرین را می شد در چهره، کلام و رفتارش به وضوح دید. سپس به منزل بازگشت. سعی کرد کاری ناتمام باقی نگذارد. لباس های مدرسۀ من و برادرم را اتوکشید. مثل همیشه به تکالیف ما رسیدگی کرد و بعد از خوردن شام بی خبر از همه جا همگی در خوابی شیرین فرو رفتیم. روز آخر، من و برادرم نوبت بعدازظهر بودیم. به کارهایمان رسیدگی کرد و برای ناهار کباب شامی درست کرد. چون کمی عجله داشتیم. برای من و برادرم لقمۀ بزرگی گرفت و داخل کیف مان گذاشت و ما را بوسید و نگاه پر معنایی به ما کرد. که بعدها مفهوم آن نگاه را دریافتم. سپس من و برادرم راهی مدرسه شدیم.»

 

عروج ملکوتی

«هنوز زنگ کلاس نخورده بود که هواپیمای عراقی بر آسمان اهواز ظاهر شد و شروع کرد به بمباران مناطق مسکونی و صنعتی شهر. وضعیّت که عادی شد. بعد مدیر مدرسه بچّه ها را راهی منزل کرد. به دنبال برادرم رفتم و با چند تن از همکلاسی هایمان راهی منزل شدیم.

بین راه دوباره بمباران شروع شد و ترکش مثل تگرگ بر سر و روی مردم می ریخت. برای پناه گرفتن به مغازۀ آقای لبخنده، مغازه دار محل رفتیم. تا وضعیت سفید شد. وقتی راهی منزل شدیم، در بین راه دلهرۀ عجیبی پیدا کردم. انگار به من الهام شده بود که بر سر خانواده ام بلایی آمده است. آرام و قرارنداشتم. در حین رفتن پدرم را دیدم که سوار موتور شخصی غریبه شده و در حالی که زخمی شده بود. از ما خواست به خانه برویم.گفت: «عمو آنجاست.» ما رفتیم ولی از خانه خبری نبود. کاملاً با خاک یکسان شده بود و مردم مضطرب و پریشان آوارها را زیرو رو می کردند و به دنبال اجساد احتمالی می گشتند. عمو را آنجا دیدم، خیلی نگران و ناراحت بود و سعی می کرد به ما بفهماند، احتمال از بین رفتن مادر و برادرم خیلی زیاد است. ما را به خانۀ خود برد. بقیۀ فامیل هم به دنبال پدر، مادر و برادرهایم می گشتند. تا این که مادرم را بعد از یکی دو روز در یکی از بیمارستانها داخل سردخانه پیدا کردند. پدر و برادرانم را هم که در بیمارستان بستری شده بودند را پیدا کردند.

روز خاک سپاری، پدر و برادرانم را از بیمارستان آوردیم و بعد از چهل روز از اهواز به خانۀ مادربزرگم نقل مکان کردیم. در مسیر رفتن به اصفهان باز هم مورد هجوم حملۀ هوایی قرار گرفتیم و به سختی توانستیم در جایی پناه بگیریم تا از آسیب در امان بمانیم. بعد از سختی فراوان به اصفهان رسیدیم. از آن زمان تاکنون میهمان همیشگی این شهر شهید پرور شدیم. باز هم می گویم: «مادر!تا ابد یاد و خاطرت را گرامی خواهیم داشت و خواهم گفت:

چون قصۀ عشق جاودانی شده ای

چون طایر قدس آسمانی شده ای

دانی چه لطافتی است گل را به بهار

هنگام شهادت آن چنانی شدهای

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.