
شهيد اعظم شفائي
نام پدر:شمس اله
محل تولد:نهاوند/همدان
تاريخ تولد:1330/10/13
شماره شناسنامه:575
تاريخ شهادت:64/01/17
محل شهادت:نهاوند
نحوه شهادت:حوادث مربوطبه جنگ تحميلي
زندگينامه
هفته گذشته رستوران خود را افتتاح کرده بود. برایش خیلی مهم بود که مشتریان شیک پوش ومتجدد،به رستورانش بیایند.
آن روز برای سرکشی به اوضاع رستوران آمده بود.کارگرها مشغول کاربودند.گارسونها با نظمی هماهنگ به مشتریان رسیدگی می کردند.
درهمین موقع زنی چادری با وضعیتی ساده به همراه کودکش به رستوران آمد.تنها سفارش غذای او سوپ بود.آن هم برای بچه اش!
گارسون آرام خود را به او رساند وآهسته گفت:جناب رئیس!اوفقط یک کاسه سوپ سفارش داد.سرو وضعش بیشتر به گداها می خورد.این برای رستوران شما کسر شأن است.تبلیغ منفی در نظر مشتریان ثروتمند! اجازه می دهید او رابیرون کنیم؟
حق با گارسون بود. مشتریان داشتند با نگاهی سنگین به زن نگاه می کردند.گویا از حضور او در کنار خود ناراحت بودند.
مرد لحظه ای به خود آمد. یادش آمد شب گذشته دخترش در مقاله خود به زندگی شهیدی اشاره کرده بود که دست نوازش برسر فقرا می کشید. یادش آمد که برای او خوانده بود.
شهید اعظم در دامان پدرومادری دین باور پرورش یافت. تحصیلاتش را تا مقطع ابتدایی بیشتر ادامه نداد و در کار خانه کمک حال مادر گشت. رأفت و عاطفه بی حدش زبانزد دوستان وآشنایان بود.
شخصیتی متواضع داشت.اوحتی به بیماران بدحال و لاعلاجی که دیگران از آنها دوری می کردند،نزدیک می شد.به آنها سر می زد واز آنان دلجویی می کرد.در خیابان نهاوند زنی که بیماری واگیرداری داشت،پرسه می زد.زنی کثیف وژولیده.زنی که عقب مانده ذهنی بود.زنی که وقتی مردم او را می دیدند،از او فرار می کردند.برخی ازاو می ترسیدند و عده ای بدشان می آمد.همه از او دوری می کردند،به جز یک نفر وآن یک نفر کسی نبود به جز شهید اعظم.
او برای زن بیمار دل می سوزاند. به دادش می رسید و برایش غذا می آورد.مانند مادری مهربان در کنارش می نشست و به او محبت می کرد.
روزی نبود که خورشید در آن غروب کند و اعظم غذای او را فراموش کند.
ازدواج و مادری پنج فرزند او را به مقامی بالاتر در محبت کشانده بود.سرانجام این بانوی متواضع و مهربان در بمباران هوایی رژیم بعث به شهادت رسید.
به گارسون گفت:به حساب خود من دوپرس ازبهترین غذای رستوران را برایش ببر و با احترام ویژه از او پذیرایی کن.
خاطره از زبان علي شفاهي برادرشهيد
در خیابان های نهاوند آن زمان، زنی پرسه می زد که بیماری اش واگیردار داشت. او کثیف و ژولیده بود. عقب ماندگی ذهنی داشت. هر جا که ظاهر می شد مردم از جلوش در می رفتند. از او می ترسیدند. بدشان می آمد. چندششان می شد. همه از او دوری می کردند. اما یک نفر بود که مثل بقیه نبود. او برای زن بیمار دل می سوزاند. به دادش می رسید و برایش غذا می آورد. مثل یک مادر کنارش می نشست و به او محبت می کرد. چیزی که از زن بیمار دریغ شده بود، ارزانی اش می کرد: مهر و محبت را. روزی نبود که خورشید در آن غروب کند و خواهرم غذای او را فراموش کند. زنی که در خیابان های نهاوند پرسه می زد، برای نخستین بار از اعظم آموخت که محبت چیست و تا چه اندازه قوی است!
دیدگاه ها