شهيد عايشه آداك

د 1397/05/01 - 15:18

نام پدر:رسول

شماره شناسنامه:500

تاريخ تولد:1327

محل تولد:مريوان -کردستان

تاريخ شهادت:63/04/14

محل شهادت:مريوان

نحوه شهادت: نامشخص

 مدت حیات: 28 سال

مزار شهید: گلزارشهدای روستای ژیوار-کردستان

 

زندگینامه

 

شهید عایشه اداک در سال 1327 در خانواده ای فقیر،اما متدین در هواردولاوکوهسالان،ییلاق کوهستانی روستای پر جمعیتژیوارمحصور،در میان کوه های سربه فلک کشیده ی اورامان دیده به جهان گشود.اوایل کودکی و نوجوانی را در صفای  بی ریای روستا گذراند.

در سن 16 سالگی آن چنان که عرف مردم آن منطقه در گذشته بود،به ازدواج مردی به نام وهاب اداک در آمد،که ثمره ی این ازدواج که چندان هم طول نکشید،یک پسر و دو دختر می باشد.

در سال 1357 هم زمان با پیروزی انقلاب اسلامی شوهرش را از دست داد و سرپرستی فرزندانش بر عهده ی او افتاد.

او پس از گذشت سه سال از فوت همسرش با شخص دیگری به نام سید امین اداک تشکیل خانواده داد که از ایشان هم دو دختر دارد.اخلاق نیک و رفتار خوب اجتماعی این شهیده،زبان زد مردم روستا بود.او دلی سرشار از مهربانی و تواضع داشت.زندگی این خانواده از راه دامداری و باغداری و کوچ نشینی از این هوار به آن هوار با رنج و مشقت سپری می شد پس از پیروزی انقلاب درست تیرماه 1363 رزگاری ها به هوارهانه ی لارواقع در بلندی های کوهسالان هجوم بردند و آن جا را به اشغال خود در آوردند و بی رحمانه به آزار واذیت مردم که به آن ها روی خوش نشان نمی دادند پرداختند.یکی از خانواده های که مخالف سر سخت مزدوران این حزب بود.و با آن ها به مخالف می پرداخت،خانواده ی شهیده اداک بود که مخالفت او باعث شد کوردلان او در حالی که حامله بود به همراه دخترش به شهادت رساندند.

■جنایت بزرگ:

آن شب هولناک را هیچ گاه از یاد نمی برم.شبی که دخترم وهمسرم را از من گرفت.در ییلاقهه وار》《هانه لاربودیم،برادرم سید عمر،که عضو سپاه بود،به دلیل کسالت پیش ما مانده بود.در کپری با فاصله چند متری از چادر ما استراحت می کرد.شب از نیمه گذشته بود،که سر وصدایی اطراف چادر و کپر شنیدیم.با عجله بیرون رفتیم،دیدیم چهار نفر مسلح در مقابل چادر ایستاده اند،تا خواستیم حرفی بزنیم بدون مقدمه گفتند:

-این جا خانه سید عمر است؟

گفتیم:

-نخیر،خانه شان اینجا نیست.

از قیافه ها و لباس های شان فهمیدم چته هستند.

آن ها هم چند قدمی از چادر ما دور شدند،من را هم همراه خود بردند،همسرم در حالی که بچه ای در بغل داشت هراسان از چادر بیرون آمد وبه سرعت به طرف من دوید و شروع به اعتراض کرد.آن هد شروع به تیراندازی کردند.من فکر کردم تیر هوایی شلیک می کنند تا رعب و وحشت ایجاد کنند و همسرم را از طرف من دور کنند،غافل از این که این تیراندازی مرا از هستی ام جدا کرد و برای همیشه داغدارم کرد.چون خیلی تاریک بود،فریاد زدم:

-تیر اندازی نکنید،این جا زن و بچه زندگی می کند.

یکی از آن ها با قنداق اسلحه ضربه ای به سر من وارد کرد و بی هوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم.وقتی به هوش آمدم بسیار نگران بودم از اطرافیان سراغ برادرم را گرفتم.چون آن ها در پی او بودند.فکر می کردم،شهید شده مردم گفتند:

برادرت سالم است،ولی متاسفانه همسر و دخترت را به شهادت رسانده اند.

■ ترسم فقط از خداست:

همسرم علاقه زیادی به انقلاب اسلامی داشت،از مریدان امام(ره) بود و در هر شرایطی که امکان داشت به رزمندگان اسلام کمک می کرد.مدتی در ییلاق(هه وار) هانه لار بودیم،نیروهای رزگاری در آن جا مستقر بودند،او همیشه آن ها را نفرین می کرد.وهمیشه می گفت:

-خجالت نمی کشند،برای صدام مزدوری می کنند و در مقابل مردم شان ایستاده اند!

موقعیت جغرافیایی این ییلاق به گونه ای است که انجام عملیات نظامی در آن سخت و پیچیده است.یک روز عناصر رزگاری اقدام به جابه جایی نموده بودند،به طور موقت نیروهای خود را از این نقطه به منطقه ی دیگری منتقل کرده بودند،تا بعد از ماموریت دوباره برگردند.

همسرم وقتی می بیند،نیروهای رزگاری منطقه را تخلیه کرده اند،بلافاصله با طی مسافت طولانی پیاده خودش را به نیروهای سپاه می رساند و خبر تخلیه ی منطقه توسط ضد انقلاب را می دهد و می گوید:

-عناصررزگاری به طور موقت از ییلاق خارج شده اند،اکنون بهترین فرصت برای تسخیر این محل است.

برادران سپاه آن روز بدون درگیری آن محل را تصاحب کردند.

■ استوار چون کوه:

مدتی بود جنگ تحمیلی شروع شده بود،عناصر رزگاری که آشکارا برای رژیم بعثی جاسوسی می کردند،موجبات نا امنی راه های منتهی به خطوط دفاعی را فراهم کرده بودند،خیلی وقت ها انتقال مهمات و آذوقه به وسیله ی خودرو امکان نداشت.

من همراه جمعی از هم فکرانم،به صورت محرمانه،امکانات را به وسیله ی قاطر از راه های مالرو به کوهقره داغ

ودیگر خطوط نبرد انتقال می دادیم.یکی از این ماموریت ها یازده روز طول کشید،ما در این مدت طولانی به صورت شبانه روزی کار می کردیم.آن ها فهمیده بودند،لذا رفته بودند سراغ همسرم و به او گفته بودند:

-شوهرت کجاست؟

ایشان هم بدون مقدمه با لحنی تند گفته بودند:

-به شما ربطی ندارد که همسر من کجا رفته و چکار می کند.

آن ها خیلی عصبانی شده بودند و او را تهدید کرده بودند که با تیر می زنندش،او گفته بود:

-اگر مردید این کار را انجام دهید،بروید بمیرید.مرد آن هایی هستند که دارند از کشورشان دفاع می کنند،نه شماها که ذلیلانه دارید برای صدام مزدوری می کنید.

 

 

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.