شهيد فاطمه بهرامی باش

چ 1397/04/27 - 12:47

نام : فاطمه

مدرک تحصیلی : دیپلم

نام خانوادگی : بومی

تاریخ شهادت : 1359/08/04

نام پدر : جمشید

محل شهادت : آبادان

محل تولد : آبادان

نحوه شهادت : بمباران

تاریخ تولد : 1341/03/31

گلزار : آبادان

استان : خوزستان

شهر : آبادان

 

شهید فاطمه بومی در سال 1341در آبادان بدنیا آمد . از اول دبستان با چادر سر کلاس می رفت وقتی همسایه ها دلیل این کار را می پرسیدند. می گفت :چون سر کلاس، بعضی از معلم ها مرد هستند. به خاطر همین چادر سرم می کنم. خیلی با حجاب، با حیاء و با ایمان بود در آن گرمای خوزستان سحرها بیدار می شد و تنها یک لیوان آب می خورد و روزه می گرفت به هم سن وسالهای خودش اول قران و بعد قلاب بافی و خیاطی یاد می داد . همیشه می گفت :می خواهم فی سبیل الله معلم شوم در راهپیمایی ها و نمازجمعه با همراه مادرش شرکت می کرد . تازه دیپلم را  گرفته بود که جنگ شروع شد، 54 روز در جنگ مقاومت کردند، نه آب داشتند نه برق !

امام جمعه اعلام کرد :همه ی خانواده ها باید شهر را ترک کنند. دیگر خرمشهر امنیت ندارد زیرا دشمن اکثرمناطق شهر را اشغال کرده است . مادرش می گوید :تصمیم گرفتیم با دایی عروسم که به منطقه آشنایی بیشتر داشت از شهر خارج شویم دخترم گفت :اگر در خانه بمیریم بهتر از این است که درراه به دست عراقی ها اسیر شویم. مثل این که بهش الهام شده بود. دو روز مانده به شهادتش پارچه ای خریده و برای من دوخت و گفت :مادر معلوم نیست زنده بمانم یا نه !ما ایستگاه 6 بودیم ولی خانه ی مادرم امیریه بود . 20روز بود که از آنها خبری نداشتیم . تا این که خبر دادند برادرم ترکش به پهلویش خورده است به دیدن برادرم رفتیم مادرم اصرار کرد و گفت همین جا بمانید و دیگر به خانه تان برنگردید . بعد از اصرار زیاد مادرم قبول کردیم .

نزدیک ساعت 10شب بود که نزدیکی های خانه ی شان را بمباران کردند . مادرم تازه سه ماه بود که خانه شان را ساخته شده بود روشنایی اش طوری بود که دیگر نیازی به چراغ روشن کردن نبود از آتش ضدهوایی ها، داخل خانه روشن می شد. آن شب آماده ی خواب شدیم که خواهرم به فاطمه گفت :فاطمه خانم بی زحمت یک لیوان آب برام بیار داشت می رفت که برایش آب ببرد من گفتم: آن تسبیحی که به دستگیره ی در اویزان است رو به من بده بعد برو .
تسبیح را به من داد هنوز شروع به ذکر گفتن نکرده بودم که ناگهان بمب زدند و قسمت هایی از چند طبقه روی سرمان خراب شد . دایی زن برادرم که آنجا بود . پدر و دخترم را که بیشتر آسیب دیده بودند به بیمارستان خورشید انتقال داد. ساعت 7 صبح بود که خبر شهادت دخترم را برایم آوردند پهلوی راست و پای راستش مجروح شده بود اورا غسل و کفن کردند من و همسرم به همراه پدر و مادرم اورا به خاک سپردیم .

 

براه میهن و دینم فدا کردم جوانی را

به آگاهی پسندیدم بهشت جاودانی را

بگو بر مادر زارم شهید هرگز نمی میرد

که من عشق شهادت را زمولایم علی گیرم

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.