شهيد صديقه رودباری

ش 1397/04/16 - 10:38
شهید رودباری

شهيد صديقه رودباري

  نام پدر: رحيم                    

وضعیت تاهل :  مجرد                      

تاريخ شهادت:28/5/1359           

نحوه شهادت: اصابت گلوله                           

گلزار و محل شهادت  : شهر بانه کردستان

 

چنین انسانهایی پس از پروازشان به سوی الله واژه ی بلند و زیبای شهید را برازنده قامتشان می بینیم زیرا که زندگی اینان در چنین مسیری سپری شده است.

سزاور است سخن حضرت علی(ع) در اینجا نقل کنیم که به آنان که زندگی را با معرفت خدا و رسول و اهل بیت، سپری می کنند لفظ شهید را اطلاق می کند.

"بندگان خدا،آن اعمال و کرداری که با پیوستن بدانها رستگار می شوید و با رها کردنشان زیان می بینید،به اجرا در آورید،آن چنان که با عملکردتان بر مرگ نیز پیشی گیرید و به راستی شما در گرو اعمالی هستید که آنها را فرستاده اید و آن چه را به جا می اورید،پاداش داده می شوید."

(خطبه 232 نهج البلاغه)

واژه ­های شهید و شهادت در فرهنگ پربار اسلام مفاهیمی بس حماسی و پرمعنا دارد و تاریخ اسلام مالامال از حماسه­ی شهادتهایی که در رویارویی با دشمن شکل گرفته می باشد آن چنان که در این دوران ما به عینه می بینیم انقلاب اسلامی نیز شکوه شهادت را صد چندان کرده است و عشق شهادت بسیار صحنه های فراموش نشدنی آفریده است.

مقدمه

خانواده ای گرم، کانونی پر از مهر و محبت وایمان، هیاهوی کودکی و نشاط زندگی، مثل همه ی خانواده  های متوسط جامعه آن روز، پر ازعطر نماز و دعانیایش و راز و نیاز.سالهای سیاهی وظلم وستم،فضای خفقان و ضداسلامی حاکم،عطش جامعه ی خداجوی را برای چشیدن شهد رهایی و آزادی، دوچندان ساخته بود.

حمید و صدیقه نیزهمانند میلیونها جوان دیگرخود را در مسیرنسیم آزادی قرارداده و سرمست از رایحه ی خوش بهار،به ندای آن که یاری می طلبید، لبیک گفتند.

جریان انقلاب با خون هزاران حمید و صدیقه، همچنان بالنده و استواردر حرکت است.خواهر و برادر شهیدی که امروز تنها نامی از آنها بر یکی از خیابانهای محله شان نقش بسته و هر از گاهی،ذکری از آنها تسلی بخش دل پدرو مادر پیرشان است.

دیگراز صدای مارش جنگ خبری نیست، دیگر از تشییع یومیه شهدا درمحله های شهرنشانی نیست دیگرازاعزام داوطلبان وشهدا درمحله های شهرنشانی نیست،جبهه ها فقط به مکان خاطره ها تبدیل شده است.آدمهای آن روزبا دیدن تصاویرجبهه وجنگ تنها حسرت آن روزگاران را می خوردند.شهدا اما برپیمان خودماندند وعند ربهم یرزقونند.

شهیدان حمید وصدیقه رودباری درمحیطی پرورش یافتند که پدری کاسب و مادری خانه دارستونهای این کانون گرم وصمیمی بودند.

هر دو شهید با فاصله ی دوسال ازیکدیگراما هردو در فصل سرد زمستان پا به جهان هستی گذاشتند.دوران کودکی شش فرزند این خانواده «سه فرزند پسر و سه فرزند دختر» در فضای سردوسیاه جامعه ی آن روز به گونه ای سپری شد که با وجود پدر و مادری مؤمن و معتقد به ارزشهای اسلامی لحظه ای خلأ معنوی موجود در جامعه را احساس نکنند.

اما ایام جوانی و تشنگی نسل جوان آن روز فضای جدیدی می طلبید.همزمان با اولین جرقه های تحولات اجتماعی این دو خواهر و برادر،که بعدها به بالاترین و رفیعترین درجات و مقدمات در نزد پروردگار دست یافتند،در سیل خروشان ملت بزرگ ایران در هرصحنه و مکانی،حضوری فعال و خستگی ناپذیرداشتند.

از فعالیت در مدرسه و مسجد تا حضور همیشگی در تظاهرات و راهپیماییها.از مقاومت صدیقه  در مقابل سربازان حکومت نظامی در مدرسه تا فرار حمید از خدمت سربازی با فرمان حضرت امام.از کمک صدیقه به معلولان ذهنی و رسیدگی به وضع آنان به صورت هفتگی تا مقابله مسلحانه حمید در شامگاه پیروزی انقلاب اسلامی با نیروهای گارد شاهنشاهی.

تقدیرآن گونه رقم زد که صدیقه در مسیرجهاد سازندگی در منطقه کردستان و چند سال پس از آن حمید در دوران دفاع مقدس و در منطقه مهران به شهادت رسیدند.

درتکریم و گرامیداشت مقام شامخ شهدا و ادای دین به این دوعزیزی که از بذل جان خویش دریغ نورزیدند،بخشی از زندگی نامه این دوشهید بزرگوارراپیش رویمان قرارمی دهیم تا ما نیزشاید با مروری دیگر بر آن،فرصتی هرچند اندک برای تأملی دوباره،بر حال و روز امروز خود، بیابیم. انشاءالله.

 

زندگی نامه 

با تابش نخستین طلیعه های خورشید مهرماه و باز گشایی مدارس جای او در مدرسه ایی که اکنون به نام اوست و کسی که زندگی پر بارش را در مسیر انقلاب گذرانده،خالی است.

او با تلاشی وقفه ناپذیر در کردستان به جهاد پرداخت و به هرکاری که توانایی داشت اقدام نمود:آموزش،همکاری با سپاه،فعالیت های فرهنگی،جهاد سازندگی و...

بسان پروانه­ایی پر ایمان و خستگی ناپذیر بود که بدور شمع انقلاب با پیکر نورسته خود می چرخید و گاهگاهی به خانه می آمد و آنچنان دلتنگ می گشت که دوباره آرزوی بازگشت هرچه سریعتر را داشت.

او در آنجا سخن از شهادت بسیار رانده بود و آخرین باری که با خانواده صحبت کرده بود سخن از شهید شدنش به میان آورده بود،و این خود بلندی روح او را در برابرمان بیشتر می نمایاند.

دختری دبیرستانی که بر تمام محیط اطرافیانش در هر کجا و در هر شرایطی تأثیر مثبت می دارد و لحظه ای از توجه به دوستانش و تغییر آنها به سوی اسلام و حرکت انقلاب اسلامی غافل نمی ماند. خانواده را با تمام دلبستگی ها و عواطف شهر و دیار با آن همه امکانات و ارتباطات و... همه را مشتاقانه می گسلد و برای فدا شدن و برای ایثار به سوی سرزمین های خون و خوف حادثه هجرت می کند.

هم‌زمان با آغاز انقلاب، صديقه به خيل خروشان انقلابيون پيوست و تمام سخنان امام را به صورت نوار و اعلاميه تکثير و پخش مي‌کرد. جمعه خونين 17 شهريور نقطه عطفي در زندگي او بود.

او آن زمان به همراه ساير خواهرانش در ابتداي صف جلوي گلوله دژخيمان ايستاد و تا شامگاه همان روز به مداوا و جمع‌آوري مجروحين پرداخت.

پس از پيروزي انقلاب، اقدام به تأسيس انجمن اسلامي در دبيرستان خود نمود و سپس به کردستان اعزام شد و آن‌جا را مرکز فعاليت‌هاي گوناگون قرار داد. از قبيل تشکيل کلاس قرآن، زندان‌باني زنان ضدانقلاب و فعاليت در مرکز مخابرات سنندج.

او هر شب پس از اقامه نماز شب، ساعت‌ها با خدا راز و نياز مي‌کرد. دست نوشته‌هايي که از او باقي مانده حکايت از آن دارد که او آگاهانه در اين راه گام برداشته است. در آخرين تماس تلفني به خانواده‌اش گفت: هيچ وقت تا اين اندازه به شهادت نزديک نبوده است.

صغری گفت: صدیقه شعر تازه ایت را خواندم، دستت درد نکنه، انگار که خودت شهید شدی و داری حرف می زنی. صدیقه گفت: دعا کن... صغری گفت: این حرفها را نزن، مادر و آقا، اگر تو چیزی ات بشه، زبونم لال، دق می کنند اصلاً حمید هم هر کاری تو بکنی، می کنه. شما دو تا حسابی عوض شدین، عزیزکرده های خونه، انقلابی شدین! مواظب خودتون باشید.

صدیقه گفت: قراره اسلام محافظت بشه، خون ما برای سبز ماندن این درخت تناور ارزشی نداره. صغری گفت: جوری حرف می زنی که انگاری داری، شعر می گی، قطعه ادبی می نویسی، اصلاً بعضی وقتها که نوشته هات را می خونم باورم می شه  تو اونها را نوشتی، اگر پیگیر باشی، حتماً یا نویسنده می شی یا شاعر.

صدیقه گفت: دعا کن شهید بشم، از همه چیز مهمتره. صغری گفت: بعد همه می گن شاعری که شهید شد. صدیقه تکرار کرد: بعد همه می گن شاعری که شهید شد!

* زهرا تا مژگان را دید، شروع کرد، خاک تو سر شاه، دیروز چرا نیومدی مدرسه؟ قیامتی شد که نگو. مژگان گفت: از دست این بابام. نگذاشت بیام مدرسه می گه امنیت نداره، توی خیابون دست هر کسی اسلحه است. درس که ندارید برای چی می رید مدرسه می خواهی بری تظاهرات، لازم نکرده بری مدرسه. نظم مملکت را ریختن بهم. زهرا با طعنه به مژگان که پدرش ارتشی بود گفت:           

  ارتش برادر ماست                         خمینی رهبر ماست

مژگان برای اینکه جواب طعنه زهرا را بدهد با شوخی گفت: برادر برادران ارتشی! خب تعریف کن ببینم چی شده بود؟ زهرا گفت: الهی شاه برات بمیره، نیومدی ببینی، مدرسه چه خبر بود؟ مژگان گفت: تو که نصفه جونم کردی، بگو دیگه. زهرا گفت: همه جمع شده بودیم وسط حیاط مدرسه و شعار می دادیم. داشتیم آماده می شدیم که بریم: علم و صنعت، قرار بود از اونجا با بقیه بریم.جلوی دانشگاه تهران، هیمن که شعارها را تمرین می کردیم...

مژگان وسط حرفش دوید و گفت: صدیقه هم بود؟ صدیقه رودباری.

زهرا گفت: اصلاً سردسته اون بود. اون شعار می داد و ما تکرار می کردیم بایا مدرسه که دم در کشیلک می داد، گفت: یه ماشین از گاردهیا ها به طرف مدرسه اومدن، اما صدیقه ول کن نبود. یک جوری می گفت:«مرگ برشاه، بگین مرگ برشاه» که انگار شاه جلوی رویش وایساده و قراره که با شعارهای اون بمیره، دوباره بابای مدرسه به خانم ناظم گفت: بچه های مردم را جلوی تیر نبرید، گناه دارن، که صدیقه اون شعره را خوند. مژگان گفت: کدوم؟ مال خودش را؟ زهرا گفت:

سحر می شه                   سحر می شه

سیاهی ها به در می شه

نخواب ارام تو یک لحظه                           که خون خلق هدر می شه

چه آتشها به پا می شه                              چه خونها که فنا می شه

ولی آخر مسلمانها                                  جهان از ظلم رها می شه

 

خلاصه همه گرم خوندن بودیم که یک سرباز اومد توی حیاط، ما را که دید، یک تیرهوایی شلیک کرد و گفت: متفرق بشین، صدیقه رفت جلو و گفت: به چه اجازه ای اومدین توی مدرسه؟ سرباز گفت: خمینی «حضرت امام رحمة الله علیه» نظم مدرسه را بهم زده، برید سر کلاس بجای این چرت و پرت گفتنها. صدیقه هم نمی دونم با چه جرأتی خوابوند توی گوش سربازه.

مژگان گفت: صدیقه جان و روحش حضرت امام خمینیه. هر کی به امام چیزی بگه، صدیقه انگار دیوونه می شه. بعد چی شد؟ زهرا گفت: خلاصه خانم ناظم که دید اوضاع بد شده گفت: شعار بدیم.                             

ارتش برادر ماست              خمینی رهبر ماست

 

گاردی هم که حسابی خیط شده بود رفت بیرون. صدیقه وایستاده بود و یه دفعه داد زد،

 روح منی خمینی                         بت شکنی خمینی

چشمت روز بد نبینه، همه سربازا ریختن تو مدرسه، فرمانده شون به خانم ناظم گفت: ما فقط اون دانش آموز خرابکار را می خواهیم، دستور برهم زدن نظم مدرسه و فعالیت شما را نداریم، بچه ها بی مقدمه ریختن جلو، گفتن همه ما مثل اون هستیم. خانم مدیر و بعضی از معلمها هم اومدن جلو، گفتن ما و بقیه کارکنان مدرسه هم هستیم، کار صدیقه به همه دل و جرأت داد. صدیقه مدرسه را زنده کرد. از شجاعت صدیقه آنها هم دُمشان را گذاشتند روی کولشان و رفتند.

* مادر تازه از بازار برگشته بود خانه. خسته بود. روی پله ها نشست. صغری گفت: صدیقه جان: آبجی یه لیوان آب برای مادر بیار. صدیقه به حرف خواهر بزرگترش با لیوان آب کنار مادر آمد و گفت: برای چی هر روز، هر روز راه می افتید می رید بازار؟ خودتون را خسته می کنید. بازارچه خبره؟ چکار دارید اونجا؟ خواهر گفت: آدم که دختر دم بخت داره، باید از قبل آماده باشه.دختر جهاز می خواد، اسباب رختخواب، اسباب آشپزخانه، سرویس قاشق چنگال، اسباب سماور، چند قواره پارچه نبریده تو بقچه. موقع عروسی، آورد و بُرد داره، جاخالی را داره، مادر باید از حالا به فکر باشه. مادر گفت: الهی خیر ببینی صدیقه جان! دختر دم بخت مادر، جعبه ها را ببر توی انباری، قوطی برای قند و شکر و چای کنار سماور خریدم، ببین خوشت می یاد مادر؟ رنگش را دوست داری؟ صدیقه میان حرف مادر دوید و گفت: جهاز من تفنگه. مادر روسری اش را باز کرد و

گفت: من که نمی گذارم تو بری سربازی. بری سپاه دانش شاه بشی، خدمت کنی. من بچه ام را دوست دارم، نمی گذارم اینطور جاها بره. صدیقه کنار خواهرش نشست و گفت: اونجا که خودم هم قبول ندارم، من سربازه آقا هستم. مادر دستش را روی زانو گذاشت و در دل گفت:

آقا خودشون گفتن سربازها من توی قنداق هستن، راست می گفتن، همونا که بزرگ شدن، همونا چیز فهم شدن. و بلند رو به صدیقه گفت: حالا کو تا بواد شر شاه از سر ما کم بشه و لازم باشه، تو تفنگ دست بگیری و به فکر اینجور چیزها باشی، تو حالا 14 سال بیشتر نداری،

اینجور حرفها رو هم نزن، از کی یاد گرفتی؟ و خودش در دل جواب داد، صغری، عبدالخالق، حمید چهارتایی، خواهر و برادر که گوشه اتاق می نشینند و پچ پچ می کنند همین حرفها را می زنند. سپس با صدای بلند گفت: صغری جان بیا اینها را ببر توی انباری و حرفت را کن کن.

* صغری توی حیاط رفت، صدیقه کنار حوض به آب خیره شده بود، تا کنارش رسید دید قطره اشک صدیقه در حوض چکید پرسید: چی شده خواهرجان؟ صدیقه جوابی نداد. صغری دستی به موهای خواهر کشید، اشکهای بی امان او سبب شد تا صغری او را در آغوش بگیرد، ببوسد، ببوید. صدیقه جان می خواهی بریم بیرون؟ دلت تنگ شده؟ صدیقه اما باز جوابی نداد. صغری از کنارش بلند شد و گفت: پاشو، پاشو می خواهیم تا سه راه برویم. برویم یک عکس بگیریم، پاشو، بیا تو هم یه عکس بنداز. صدیقه گفت: آره بیام یه عکس بندازم برای شهادتم!

صغری اخمهایش را دهم دواند و گفت: حالا کو تا انقلاب، حالا کو تا شهادت. صدیقه بلند شد و کنار حوض راه رفت و خواند:«سپیده منتظر است که پرده های سرخ خورشید دریایی بسازد تا قایقش را روان کند. صبح نزدیک، نوید انقلاب را چلچله های مهاجر از سرزمین دوست ارمغان آورده اند.» صغری گفت: باز شروع کردی؟ می آیی عکس بگیری یا نه؟ صدیقه به طرف اتاق رفت و گفت: اگر قبول داری این عکس را برای شهادتم استفاده کنید، آماده ام. مادر از سر سجاده بلند شد و گفت: حواسم را پرت کردید، صغری جان مواظب این صدیقه باش. این عزیز کرده باباته ها.

* مادر دستش را روی زانو کوبید و رو به دختر بزرگش گفت: شما می خواهید برید کردستان، اجازه شما دست شوهرت، برید در امان خدا، این صدیقه چرا؟ این دختره، اونجا می گیرن بی سیرتش می کنند، مایه آبروریزی می شه، این تازه 17 سالشه اونا دین و ایمون ندارن، اصلاً بیاد کردستان چکار کنه؟

از صبح تا غروب، شنبه تا چهارشنبه که مدرسه و انجمن اسلامی و مسجد و هزار تا جای دیگه است، چهارشنبه عصر و پنجشنبه که هر هفته، این طرف و اون طرف، این شهر اون شهر، جهاد سازندگیه. صبح جمعه که خانم باید بره بهشت زهرا، عصر جمعه که باید بره خانه سالمندان من که این بچه را اصلاً نمی بینم، منکه هر وقت دیدمش یا سرش توی کتاب و نوشتنه، یا سرنماز و سجاده، بخدا دلم براش تنگ می شه من چه گناهی کردم؟ منم مادرم. اصلاً کردستان چه خبره که شما هم می خواهید برید اونجا؟

صغری لیوان آب را دست مادر داد تا قدری آرام بگیرد بعد برای دلجویی از او گفت: مادرجان، با انجمن اسلامی مخابرات می ریم کارهای فرهنگی بکنیم. آقای قندی «شهید بزرگوار قندی» هم هستن، مواظب هستن، بسپار به خدا، ببین چطور صدیقه اشک می ریزه دل سنگ آب می شه. گناه داره مثه مرغ پرپر می زنه، یکبار که بیاد هوسش می شکنه، آنقدر اونجا بهش سخت می گذره، که توبه کنه، شما اجازه بده.

مادر آهی کشید و با تعجب رو به صدیقه گفت: صدیقه و ترس از سختی؟ صدیقه و شکایت از سختی؟ صدیقه و پشیمان شدن، صدیقه و بداخلاقی... کجا پشیمان می شود؟ الله اکبر چی بگم مادر. اما دفعه اول و آ[رت باشه هرکای می خواد بکنه همین جا، دیگه جنوب و غرب و چه می دونم،  این طرف، اون طرف خبری نیست. گریه صدیقه بند آمده بود که گفت: الهی قربونت برم، خانم مامان خوشگلم. صدیقه برای اولین بار به کردستان رفت.

* صدیقه کنار مادر نشسته بود به خواهرش اشاره کرد تا وارد اتاق شود و اجازه رفتن دوباره به کردستان را از مادر بگیرد. بعد از اینکه صدیقه آنها را دیده بود دل نکنده بود. مادر اخمهایش را درهم نمود و خود را مشغول پاک کردن برنج کرد. صغری اشتباه برنجهای پاک کرده مادر را برهم زد و گفت: مادر جای بدی که نمی ره، منم چون بچه ام کوچیکه، اونجا مریض می شه و سخته این دفعه نمی رم. فاطمه دو سالش که تموم بشه، منم می رم، بخدا اگه بدونی چقدر اونجا کار هست، خود شما هم راه می افتی می ری اونجا. مادر با عصبانیت نگاهی به برنجهای پاک شده درهم ریخته ای که صغری از روی حواس پرتی آنها را قاطی برنجهای پاک نکرده می کرد، چشم دوخت و فقط گفت: لااله اله الله و سرش را که بالا کرد چشمهای خیس اشک صدیقه را دید و ساک سیاه کوچکش را که پر از کتاب کرده بود تا با خود به کردستان ببرد. این کیف را همیشه پر از کتاب می کرد و به جهاد می رفت و حالا قصد رفتن به کردستان را داشت. همین طور مات ماند و رو به صدیقه گفت: صدیقه جان! اشک نریز. تو به من بگو آنجا چکار می کنی؟ تو به من بگو رفتن تو چه فایده ای داره، بلکه من هم باهات بیام. صدیقه شروع کرد به حرف زدن و مادر صورت مهتابی اش را، ابروهای پهن و کشیده اش را نگاه می کرد. صدیقه حرف می زد و مادر حرفهایش را نمی فهمید، فقط وقتی صدیقه گفت: ما توی کتابخانه... بند دلش پاره شد، وقتی گفت برای کمک به کشاورزا... پلک چشمش شروع به پریدن کرد صدیقه می گفت و می گفت و مادر به باور از دست دادن صدیقه نزدیک می شد. آموزش بهداشت، آموزش احکام و قرآن. مادر به چشمهای صدیقه که به عکس روی دیوار امام خیره مانده بود چشم دوخت، با خود گفت، این چشمها آنجا چه دیده، از خدا چه دیده که تا می گفتند نرو، اشک می ریزد، این اشکها کجا بود؟ مادر ناچار شد. اشکهای صدیقه مادر را ناچار کرد و ....

 

* صدیقه امتحانهای خرداد را که تمام کرد، دیگر تاب ماندن نداشت. رفت... صبح گرمی بود، میانه تابستان. صدای اذان در اتاقها و در حیاط و در جای خالی صدیقه پیچید. مریم چشمهایش را باز کرد و رو به مادر گفت: مامان خواب آبجی صدیق را دیدم. مادر چشمش را به مهر جانمازش دوخته بود به آب حوض دوست و گفت: خیره انشاءالله، حالا پاشو نمازت را بخوان، الآن دیگه قضا می شه، پاشو، پاشو. مریم اما نگران خواهر بود، کاش صدیقه زودتر می آمد این بار چه رفتنش طولانی بود. کاش اصلاً نمی رفت. کاش...

خدایا! صدیقه را، همه پاسداران را، رزمندگان را در پناه خودت داشته باش. هیچ چیز مثل نوشته های خود صدیقه مایه آرامش نبود. صدیقه در دفتر یادداشتش نوشته بود:«خدایا به مادران در راه نشسته، به پدران رخ، زغم چروکیده، به یاران همسنگر، به قلم که می نویسد به شب که می آید، به سحر که از دل سیاه این شب تیره راه روشنی را طی می کند، به خوبیها و، قسم ات می دهم که پاسداران ما را نگه داری و صبر و شکیبایی و ایمان، دشمنان ما رارو سیاهی عطا کنی.»

مریم نشسته بود و زمزمه های صدیقه را تکرار می کرد. مادر به مریم گفت: دعای بعد از نماز می خوانی؟ مریم دفتر صدیقه را بست و گفت: خوابش را دیدم، دلواپسم. مادر گفت: انشاءالله خیره، چی دیدی. مریم گفت: خواب دیدم، عده ای دور هم نشسته اند، همه از بزرگانند، آدمهای مهمی اند، نورانی اند، نمی دانم کی هستند، اما می دانم جمع با اهمیتی هستن، من از پشت در می بینم، یکی از بین اون جمع بلند شد. گفتن، آقا امام الزمان هستند. دست صدیقه را گرفت و انگار از در، از دیوار، رد شدند و به آسمان رفتند. نمی دانم واقعاً آقا صدیقه را انتخاب کردن؟ صدیقه انتخاب شده خداست؟

* مادر خوشحال وارد خانه شد. دلش می خندید، لبش خندان بود. کفشهای بچه ها را که پشت در اتاق دید خوشحال تر شد. گفت صغری جان، صدیق جان، مریم کجایی مادر؟ مجیدم، حمیدم.

مریم دهان در اتاق ایستاد و مادر همان طور که می خندید گفت: صغری کجاست؟ و منتظر جواب نشد و بلند گفت: بچه ها صبح، صدیق از بانه تلفن کرد که می یاد تا بریم شهمیزاد. بچه ام می خواد بیاد، گفت که دلم برای همه تون تنگ شده. پاشید بچه ها، پاشید کارهاتون را بکنید.

به برادرتون عبدالخالق هم تلفن کنید، بچه ام بیاد، همگی می ریم چند روز دور هم باشیم. و دستهایش را رو به آسمان کرد و گفت: خدایا همه بچه ها را در پناه خودت نگه دار.

صغری از اتاق بیرون آمد و کنار مریم که مات ایستاده بود و مادر را نگاه می کرد، ایستاد و گفت: مادر صدیق دوباره تلفن کرد. مادر چادرش را روی بند رخت داخل حیاط گذاشت و به اتاق آمد. صغری نشست و دخترش، فاطمه، را. روی پایش گذاشت تا بخوابد. همه به مادر خیره شده بودند. مادر گفت: خب تلفن کرده چی گفته؟ او که صبح تلفن زده بود، خودش تلفن زد دوباره؟ صغری سرش را به دیوار تکیه داد و گفت: تلفن کرده گفته من برم کردستان گفته کار مهمی داره، یکجوری گفته بیا که دلم شور برداشته. مادر برای این که از بقیه حرف دخترش جلوگیری کند که طاقتش تمام نشود گفت: خب برو دیگه، سه، چهار روز بیشتر به آخر ماه مبارک نمانده، برو.

این اولین باری بود که مادر به کسی می گفت به کردستان برو. صغری گفت: دلم شور می زنه، نمی دونم چکار داره؟ هر چی هم اصرار کردم که چکار داری، حداقل پای تلفن بگو، یا خودت زودتر بیا، چیزی نگفت، فقط گفت نمی تونم بیام.

مادر برای اینکه به نگرانی اش خاتمه بدهد با تردید پرسید؟ خودش تلفن زد؟ جان مادر خودش بود؟ صغری گفت: بله، به جان فاطمه خودش بود. مادر گفت: اول گفته خودم می یام، بعد گفته تو بیا- خدایا خیر کن.

* یک هفته از تلفن صدیقه به خانواده اش می گذشت. دلها بیقراره آمدنش بود. دوستش هم خواب دیده بود که صدیقه در خواب می گوید:«مبادا از جنازه ام عکس بگیرید راضی نیستم به جای اون نوشته هام را چاپ کنید. آخر مرداد بود، آخرین افطار رمضان را می خوردند.

صدیقه بعد از سحری مختصری که خورده بود تا موقع افطار سخت مشغول به کار بود. تنها در سلام نماز ظهر و عصرش فرصت پیدا کرده بود، لحظه ای آرام بگیرد. کلاس قرآنی که آن روز داشت، شلوغترین کلاسش، در مدتی بود که در بانه اقامت داشت.

صدیقه افطارش را با نمک باز کرده بود قیافه اش بنظر بقیه بچه ها یکجوری خاصی شده بود. آن روز آرامتر از روزهای قبل بود. قصد کرد که اول نماز بخواند بعد چیزی بخورد از جا به قصد وضو بلند شد که تیری از تفنگ منافقی، جان 17 ساله اش را از ما گرفت.»

در دفتر خاطراتش او را یک انسان به تمام معنا وارسته مشتاق شهادت پرخروش،فعال آگاه و پر ایمان می بینیم.

(این دفتر اکنون در موزه شهدا نگهداری می شود)

"صدیقه رودباری"در اسفند 1340 در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد.پس از شناخت خویش همواره به دنبال فضائی بود که بتواند به او که در تمام دوران گذشته نمازش ترک نشده بود راه صحیح مکتب را نشان دهد تا اینکه جرقه های آگاه کننده ی انقلاب رهنمون او گردید و در جریان مبارزه و انقلاب قرار گرفت.

او دیگر مسلمانی آگاه، مبارز و حق جو بود که از بوته های آزمایش"17 شهریورها"و"13آبان ها" و موج خون و باران گلوله های دژخیمان سر افراز بدر آمده بود.

او دیگر با شناخت نسبی از مکتب رهایی بخش اسلام،همه چیزش را در راه انقلاب اسلامی نهاده بود و با ایمانی سرشار به پیروزی به پیشواز خطر می رفت. رفتار متین و انسانی او در رابطه با خانواده ودوستانش بسیار چشمگیر بود،تا آنجا که حرکتهای حساب شده ی او همواره مانع از رشد خصلتهای منفی و غیر اسلامی در پیرامونش بود با کتابخانه ی مسجد امام حسن عسگری(ع)مرتبط بود و در فضای خفقان حاکم،به مطالعه و فعالیت می پرداخت و در اوج گیری انقلاب به پخش اعلامیه و تظاهرات و فعالیت هاغی سیاسی روی آورد.

پس از پیروزی اولین مرحله ی انقلاب اسلامی ایران،باشوقی وصف ناپذیر و عشقی فراوان به راه و روش اسلام راستین و مشی بت شکن زمان"خمینی بزرگ"روی آورده و با تلاش خستگی ناپذیر،تمامی هم خود را در جهت پیشبرد اهداف متعالی انقلاب به کار گرفت.

هر چه زمان می گذشت،این شهید دقیق ترو کامل تر در خط اسلام اصیل و انقلاب قرار می گرفت و به سبب ضرورت کار جمعی و تشکیل و انسجام،با شرکت در تشکیل انجمن اسلامی محل تحصیل،به فعالیت های صادقانه و خستگی ناپذیر خویش اوج بیشتری می بخشد. با وجود وی انجمن رشد بهتری کرد و بسیاری از مسؤلیت ها به او سپرده شد.

او ضمن مطالعه ی فراوان جهت رشد خصلت های خدایی ،روزهای پنجشنیه را عموماً روزه می گرفت و معتقد بود که جهت پیروزی و جلوگیری از انحراف جامعه باید به خودسازی اهمیت اساسی و فراوان داد.

این فرزند به خون خفته اسلام در تاریخ پنجم خرداد ماه از طریق انجمن اسلامی مخابرات به سنندج رفت تا مردم رنج دیده آن سامان را مددی رسانده و قامت سراپا استقامت خویش را فدای پشتهای خمیده و دستان پر طاول مستضعفان آن دیار نماید.

 

 

صدیقه در آنجا به امور کتابخانه ی شهر پرداخت و در تاریخ 27 خرداد ماه به تهران بازگشت.

بعد از چند روز به بانه رفت و به فعالیت های آموزشی و فرهنگی پرداخت در آنجا زندانبان زنان نیز بود،در همان زمان منافقین او را تهدید به مرگ کرده و گفته بودند:اگر چه رفتار تو با همشهریان ما خوب است اما اگر تو به دست ما بیفتی،پوست بدنت را کنده و ان را با کاه کاه پر خواهیم کرد.

شامگاه 28 مرداد سال 1359 در اثر گلوله یکی از منافقین کوردل به آرزوی دیرینه اش یعنی شهادت در راه خدا و انقلاب و امام نائل آمد.

خیزاب خون این یاوران صدیق امام و امت،تا در هم کوبیدن مزدوران بیگانه پرست،بر کوه و کمر فراز صخره های استوار کردستان،در جهت پاسداری از انقلاب اسلامی همچنان خروشان خواهد ماند.

صدیقه ی عزیز،درس استقامت و در صحنه بودن"زن مسلمان" را برایمان به یادگار گذاشت،تا بتوانیم با توسل به ایمان و تجربه های گرانقدر انقلاب شکوهمند اسلامی،که از میان قرنها قبول رنج،اسارت،زندان و شهادت به دست آمده است،انقلاب پیروزمندمان را تا سرمنزل مقصود همراهی کرده و خار و خاشاک سد راهمان را با قاطعیت هر چه تمامتر به سویی افکنده و سرشار از زلال ایمان،مصمم و کوشا پرچم"جمهوری اسلامی"را در سرتاسر جهان برافرازیم.

او بی تردیداز استعداد نویسندگی بسیار زیاد و قرحه و ذوق سرشاری برخوردار بود،آنچنانکه نمونه های قابل توجه داستان و شعر های خوبی حتی از سال های پیش از انقلاب از او به جا مانده است و با توجه به سن و تجربه اش،به راستی در خور ستایش است.جالب تر اینکه در عین زیبایی،همواره از محتوایی حماسی،شهادت طلبی و فداکاری موج می زند.

درشعری به عنوان"در اوایل 55"دردش را از سکوت جامعه،رنجش را از رنج کشیدنها و ستمهایی که بر مردم می رود و امیدش را به ادامه ی راه شهیدان و درک شهیدان اعلام میدارد:

«من فریاد خشک شده در گلو هستم

من چروک صورت پدر و مادر داغدیده ای هستم

من گرسنگی،دربدری را می دانم

بیاد داشته باش راهم را ادامه بده

من شهیدم......»

و در شعری دیگر در سال 1356(قبل از انقلاب)از اینکه با وجود این همه اسارت،هنوز فریاد عصیان و غرش مسلسل و بوی خون و دود،فضا را پر نکرده است،خشمش را این چنین می سراید،که روح سرکش و عصیان و پر تحرک او در اینجا نیز به خوبی نمودار است:

«مردم در این دوره از تاریخ خود یخ بستهاند

در این رنج و اسارت دست و پا را بستهاند

نه بوی خون،نه بوی دود، نه بوی مسلسل

پس من به کجاها می روم...؟

من کیستم...؟

ودر شعری دیگر خطاب به خود فریاد می زند:

تو باید حماسه بیافرینی همچنانکه حسینیان آفریدند.

و در جای دیگر با آنکه در اوج خفقان و سکوت است،پیروزی را وعده میدهد:

دستهای کوچکمان صدای دشمنانمان را در گلو خفه می کند خورشید را فرا خوانیم»

"صدیقه"هیچگاه فقط به فکر میهن خویش نبود،بلکه رنج و ستمی که بر مستضعفان جهان می رود،روح نورسته امابسیار پر گشوده ی او را به شدت خویش می خواند.

به این شعر نگاه کنید که در آن هنوز سرزمین خودش کانون شعله و پرخروش ترین انقلاب جهان نشده بود:

«ترا کدامین چشم می بیند و باران نمی شود

تو از نسل سنگ و کوهی،دخترک فلسطینی گاه به مقاومتت غبطه می خوریم

گاه به راهت جان می دهیم

گاه با تو در یک سنگریم

از فلسطینی...می بینم زیر آتشی

می بینم در خونی...

کودک هنگامیکه در پوکه ی فشنگ غذا می خورد دیدم

تو زنده کننده سرزمین پیامبرانی»

ووقتی انقلاب اسلامی طلوع می کند  و آتش عصیان مردم شهر و شور فریاد های "الله اکبر-خمینی رهبر"جهان را می لرزاند،آن قدر عاشقانه به این انقلاب چشم می دوزد و آن قدر خالصانه همه­ی وجودش را و احساسش را در جهت آن می گذارد که با مناسبت اولین برفی که در انقلاب بارید شعری می گوید به نام "برف سرخ":

«ای برف،

آهسته تر فرو نشین،

ای برف بر روی خون شهیدان

وقتی صورت کوچک و قشنگ تو سرخ می شود

نمی دانم از شرم است یا فریاد

چقدر زیبا و دل انگیز می باری

دیگر سفید نمی بینمت،

ببار به رنگ لاله به رنگ خون ببار...«

از این پس شور و شوق او اوج می گیرد، با تمام وجودش برای اسلام و رهبر انقلاب امام خمینی می طپد.شهادت مثل پرده ای رنگارنگ همیشه جلوی چشم تکان می خورد و در هر شعر،هر نوشته هر یادداشت او کاملا مشخص و منعکس است:شعرهایی با نام "شهید گمنام""سلام بر  شهیدان"،"من خون شهیدم"و...

نشانگراین دلبستگی است.هر لاله ای که از خون شهیدی می رست و هر شهیدی که ردای سرخ شهادت را بر دوش می کشید،انگار صدیقه رویای خویش را در آن می دید.17 شهریور را خودش با تمامی وجود لمس کرده بود.

عشق او به شهادت، احترام و شیفتگی خاص او به امام و ولایت فقیه را می توان نتیجه ی رشد فکری و تعالی روحی او دانست سخنی که این نوشته ها می گوید، انسان را به تعجب وا می دارد و در برابر عظمت روح این این خواهر به خون خفته به تعظیم وا می دارد.با دقت در این نوشته ها می توانیم زندگی روزمره ی خود را با او مقایسه کنیم.

«امشب در دلم غوغایی به پاست غوغای دل کندن و رفتن و از این خانه گسستن از خانه و راز لذت این جمع بریدن در تو می گذارم چرا سدی فرارا هم نباشد می روم به خطه ی عاشورای ایران می پیوندم»                                                                                                              5/3/89

«خدایا،وقتی به خاکم می سپارند،یارم باش چرا که در زنده بودنم،همیشه با یاد تو همراه بودم خدایا،شهادت را نصیبمان گردان و دل پردرد پاسداران اسلام را با فتح و پیروزی دادن بر کافران خوشحال و شاداب گردان»آمین

« خدایا در هنگام شهادت،در هنگام رفتن و ازدنیای زشتی هابریدن در هنگام دل کندن از این بودنها یارم باش،یارم باش چرا که من به یادت بودم و او در راهی که تو گفتی جان داد.

خدایا این شب تنهایی با تو می گویم،با تو که تنهایی هایم را پر،دردم را درمان سوکم را شفا،و هر نبودنی را بابودنی پر می کنی،با بودنی که با بهترین بودنهاست.

معبودا،به دختر عزیز از دست داده به مادران در راه نشسته، به پدران رخ ز غم چروکیده، به یاران هم سنگر، به رفقیان بی نهایت همراه،به هر چه که می دانی هست و برای بنده هایت عزیز است، به قلم که می نویسد، به شب که می آید و به فجر که از دل سیاه شب تیره راه روشنی را طی می کند،به خوبی و نیکی ها،....و مردم ما را­­­ صبر و شکیبایی و امت ما را دلاوری و ایمان و دشمنان ما را سیاهی و پلیدی عطا کن.»                                        آمین5/5/59

  «صدای بچه ها از کوچه منو یاد بچگی و بازی ها و دنیای بی خیالی می اندازه آها صدای بچه ها که هوار لیله بازی کردنشون به آسمان رفته.

احسا می کنم نمی خواهم جای اونها باشم،چون حوصله ی بی خود فکر کردن را ندارم.

اما کمی به حال و آینده ی کشورووضع ملتم نگاه می کنم، میبینم روزهای سختی در پیش داریم، روزهایی که شاید همش خون و خون و خون باشد، همش شکستهای آغاز پیروزی باشه،آره به خاطر این مسئله که نمی خوام جای بچه های توی کوچه باشم،چون خودم توی خاک و خل بزرگ شدم و معنی بیهوده بودن را می دونم.

روز های بچگی و جدا چه روزهایی بود،روزهای خواب و غفلت و در سایه ی شوم دیوها استراحت کردن،به راستی چه روزهایی بود.

از صبح تا ظهر و از ظهر تا شب و از شب تا صبح در آرزوی های خام بودن و دوباره تکرار مکررات.

آسمان رنگ خیلی آشنایی به خود گرفته،رنگ غروبهای تابستونهای قشنگ که بوی عطر گل توی فضای خونه می پیچید و مادر چای دم میکرد...

می دونم میتونم دوباره آن روزها را داشته باشم،اما نمی خوام. من باید برم قدم توی یک دنیایی که همش عشق و امید باشد،آره یک همچین دنیایی ایده آل منه،نمی دونم بهش می رسم یا نه.

می خوام به گرد پای مطهری و خمینی برسم،می خوام صورتم از دویدن این راه سرخ و نفسهام در این راه تموم بشه،می خوام گرد پای خمینی بدنم را بپوشاندو جای پای اونو ببینم،می خوام قلم او را به دست بگیرم و دنباله­ی راهش را بروم ،می خوام ....آره اینها آرزوهای خام نیست،ای کسی که داری نوشته منو میخونی،اینه هدف و زندگی منه و به خاطر همین هدفو زندگی که نمی خوام بچه باشم،نمی خوام گرگم به هوا بازی کنم،

می خوام راه برم،مطمئنم که خدا کمک می کنه چون خدای خمینی بزرگ و خوبه ،مهربونه و بخشنده،من می خوام که به دستای رهبرم بوسه بزنم و قدرت متجلی را در او ببینم که خدا فرموده:"هرگاه می خواهی به من فکر کنی، به عظمت مخلوقاتم بنگر."

نامه یا وصیت نامه صدیقه به یکی از دوستانش که او را به اسلام و خدا می خواند.

 

ببینید چگونه خالصانه دوست قدیمی اش را به اسلامی می خواند و چگونه صادقانه براش از خدا می گوید،

توصیه می کند قرآنش را از مادرش بگیرد و به او وصیت می کند که درباره ی عمل او فکر کند و بعد تاکید اینکه جای خالی او را پر کند.

سلام خواهر خوبم....الان در سقز هستم و احتمال هر برنامه ای در  اینجا هست. صد در صد وقتی این ورقه می رسه دستت،دیگه نیستم و یا به عبارتی دیگر و بنا به عقیده خودم،روحم از جسم ناچیزم اوج می یگرد و به خدا می رسه.

اما چرا گفتم خدا؟

چون که می خواهم بدونی خدا وجود دارد، نه وجودی که من و تو داریم، نه بلکه خیلی عظیمتر و بزرگتر از آن چیزی که می دونیم و هستیم.

بارها می خواستم موضوع خدا را به میان بکشم اما دیدم هر بار سدی فرا راهمان هست،در ثانی تو آن قدر پاک و بزرگ و عزیز برای من بودی که باور این مسئله که تو خدا را نفی میکین،برایم غیر قابل فهم وحتی غیر قابل قبول بود.

پس باید چیزی باشه که تو بگویی نیست،که آن هم می شود انکار، مثل اینکه من درختی در اطاق می بینم، بعد می گویم نیست.

خوب این مسئله خود بخود انکار حقیقت است. در ثانی من به تو می گویم که پرستش خدا کلا پرستش در ذات و فطرت هر انسانی است،چرا که وقتی خدا را برداشتیم جایش علم را گذاشتیم و حتی هگل در گفته های مشهور خود به خوبی اسن مسئله را روشن می کند که اینقدر پرچونگی کردم،باور کن آرزو داشتم با هم بودیم تا مسائل اینجا را به چشم می دیدی و خیانت هایی که شده و به نظرت خدمت آمده است را از جلومی دیدی.چون می دانم آنقدر صداقت داری که از دیدی بازتر و به دور از چارچوب زندانی سازمانت،دیدگاهت را تشریح کنی.

خوب،شاید وقت خداحافظی رسیده،آره باید از دوستی ها برید دلبستگی ها را دورریخت.

اما مثل پرنده ای که می میرد پروازش را به خاطر داشته باشیم و به یادش باشیم چرا که شاید حتی لحظه ای به پرواز دور از قفس او نظاره گر بودیم.

اما من از دوست خوبم و خواهر مهربونم می خواهم که به وصیت من عمل کندو بره و خدا را بشناسه و ببینه که چیه که قدرت به ما میده چیه که ما را از خانه بریده از لذت دنیوی بریده و ما را اجر آخرت ابدی داده.

دوست خوبم برای من اشک نریز و بدان لحظه ای آرام می خوابم که جای خالی خودم را به وسیله ی تو پر ببینم و بانگ"اشهد ان لا الا الله"و "اشهد ان محمد رسول الله"را بشنوم.

«قرآن منو از مادرم می گیری و همیشه با خودت نگهدار»

                                                                                                                                                    قربانت صدیقه25/4/59

او هرشب پس از اقامه نماز شب،ساعتها با خدا راز و نیاز می کرد. دست نوشته هایی که از او باقی مانده،حکایت از آن دارد که او آگاهانه در این راه گام برداشته است. در آخرین تماس تلفنی با خانواده،اظهار کرده بود که هیچگاه تا این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است. او با توجه به شرایط بسیار سخت کردستان در آن زمان دوشادوش پاسداران بانه فعالیت می کرد.

در تاریخ 28/مرداد/1359 پس از تعلیم سلاح به عده ای از خواهران،متاسفانه با گلوله یکی از آنها،که سلاحش را به سوی او نشانه گرفته بود،در سن 19 سالگی به شهادت رسید و بسیاری را در سوگ رفتنش عزادار ساخت. مردم بانه او را خواهر سیاهپوش و زینب زمانه می خواندند. شهید در یکی از نوشته هایش که در تاریخ 5/3/1359 نگاشته شده است می نویسد:

امشب در دلم غوغایی بپاست.غوغای دل کندن و رفتن،رفتن و از خانه گسستن و از خانه و لذت این جمع بریدن می روم و خاطرات کودکی و خنده ها و گریه ها را در تو می گزارم.چرا که فرا راهم نباشم. می روم به خطه های عاشورایی ایران می پیوندم.

عارفی کو که کند فهم زبان سوسن

                                                          تا بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد

بر کش ای مرغ سحر نغمه داودی باز

                                                         که سلیمان گل از باد هوا باز آمد

دست نوشته ها و سروده های شهید صدیقه رودباری :

  سروده شده در  اوایل 55

من فریاد خشک شده در گلو هستم

من چروک صورت پدر و مادر داغدیده ای هستم

من گرسنگی ، دربدری را میدانم

بیاد داشته باش

راهم را ادامه بده

من شهیدم ...

 

سروده شده در سال 56 (قبل از طوفان انقلاب )

مردم در این دوره از تاریخ خود  

یخ بسته اند           

در این رنج و اسارت

دست و پا را بسته اند

نه بوی خون ، نه بوی دود ، نه بوی مسلسل

پس من به کجاها می روم ...؟

من کیستم ؟

و در شعر دیگری خطاب به خود می گوید :

تو باید حماسه بیافرینی

همچنان که حسینیان آفریدند .

و در شعر دیگری پیروزی را وعده می دهد :

دست های کوچکمان

صدای دشمنانمان را در گلو

خفه می کند .

خورشید را فراخوانیم .

 

این شعر خطاب به مقاومت فلسطینیان است :

ترا کدامین چشم می بیند و باران نمی شود

تو از نسل سنگ و کوهی :

دخترک فلسطینی!

گاه به مقاومتت غبطه می خوریم

گاه به راهت جان می دهیم

گاه با تو در یک سنگریم

گاهی با تو از دور در یک غمیم

ای فلسطینی! ....

می بینم زیر آتشی !

می بینم در خونی !

کودک را هنگامیکه در پوکه فشنگ غذا می خورد دیدم...

تو زنده کننده سرزمین پیامبرانی

 

وقتی انقلاب اسلامی طلوع کرد آنقدر عاشقانه به این انقلاب چشم دوخت و آنقدر خالصانه همه وجود و احساسش را در این جهت گذاشت که به مناسبت اولین برفی که در انقلاب بارید شعری سرود به نام : "برف سرخ "

ای برف ، ای برف !

آهسته تر فرو نشین ، ای برف بر روی خون شهیدان!

وقتی صورت کوچک و قشنگ تو سرخ می شود

نمی دانم از شرم است یا فریاد

چقدر زیبا و دل انگیز می باری

دیگر سفید نمی بینمت

 

ببار به رنگ لاله

به رنگ خون

ببار ....

شهيد در يكي از نوشته هايش كه در تاريخ 5/3/1359 نگاشته شده است مي نويسد:

امشب در دلم غوغايي بپاست . غوغاي دل كندن و رفتن ، رفتن و از خانه گسستن و از خانه و لذت اين جمع بريدن، مي روم و خاطرات كودكي و خنده ها و گريه ها را در تو  مي گذارم. چرا كه سدی فرا راهم نباشد. مي روم به خطه عاشوراي ايران مي پيوندم.

عارفي كوكه كند فهم زبان سوسن                       تا بپرسد كه چرا رفت و چرا باز آمد

بركش اي مرغ سحر نغمه داودي باز                     كه سليمان گل از باد هوا باز آمد

دست نوشته در تاریخ 6/5/59:

خدایا !

در هنگام شهادت ، در هنگام رفتن و از دنیای زشتی ها بریدن ، در هنگام دل کندن از این بودنها ، یادم باش

خدایا در این شب تنهایی با تو می گویم با توکه تنهایی هایم را پر ، دردم را درمان و هر نبودنی را با بودنی پر می کنی ، با بودنی که بهترین بودن هاست . معبودا ! به دخترک عزیز از دست داده ، به مادران در راه نشسته ، به پدران رخ ز غم چروکیده ، به یاران هم سنگر ، به .... بی نهایت همراه ، به هر چه که می دانی هست و برای بنده هایت عزیز است ، به قلم که می نویسند ، به شب که می آید و به فجرکه از دل سیاه امشب تیره ، راه روشنی را طی می کند ، به خوبی و نیکی و ... قسمت می دهم که پاسداران مار را نگه دار و انقلاب را تداوم و امام ما را  طول عمر و مردم ما را صبر و شکیبایی و امت را ایمان و دشمنان ما را روسیاهی و پلیدی عطا کن.

27 تیر 59 (یک ماه قبل از شهادت )

خدایا ! وقتی به خاکم می سپارند به یادم باش

چرا که در زنده بودنم ، همیشه با یاد تو همراه بودم

خدایا ! خدایا ! شهادت را  نصیبمان گردان

و دل پر درد پاسداران اسلام را

با فتح و پیروزی دادن بر کافران

خوشحال و شاداب گردان

برای مشاهده آلبوم تصاویر لطفا اینجا را کلیک نمائید.

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.