22 سال جانبازى براى جانبازان

چ 1394/07/29 - 14:06

گفت وگوبا خانم فاطمه عاجزپور مادر شهيد و پرستار آسايشگاه جانبازان

خانم "فاطمه عاجزپور" مادر شهيد "جواد برنده" بيست و دو سال است كه در آسايشگاه جانبازان امام خمينى(ره) مشهد از جانبازان دفاع مقدس نگهدارى مى كند. براى آنان كه هنوز رگ و ريشه اى در هشت سال دفاع مقدس دارند و خاطره اى از بزرگمردانى كه امروز يا نيستند يا هستند و روزگار را با درد و جراحت جنگ مى گذرانند. اين گونه آدم ها، تصويرى هستند پر ارزش از كسانى كه هنوز جنگ و آدم هاى جنگ را فراموش نكرده اند و پس از گذشت ساليان سال، همچنان ياد و خاطره آن ها را زنده نگه داشته اند.

يك پتوى گلدار قرمز بود و يك سينى، با دو استكان چاى و يك قندان. بعد هم تا دلت بخواهد صفا و صميميت! آن قدر بود كه تا بگويى بسم الله نفهمى وقتت كى تمام شد و بايد بند و بساطت را جمع كنى و بروى ... .

پيدا كردنش كار سختى نبود. وارد آسايشگاه جانبازان كه مى شوى و از هر كس كه سراغ او را مى گيرى راه را نشانت مى دهد. يكى خواهر صدايش مى كند، چند نفر ديگر خاله و آن ها هم كه حساب سن و سال از دست شان رفته، بدون رودربايستى صدايش مى زنند: "مادر!"

جورى صحبت مى كند كه احساس مى كنى آشناى چندين و چند ساله اى! انگار كه در ميان يك خانواده بزرگ هستى. خلاصه همه طورى هستند كه احساس غربت نمى كنى.

پاى حرف هايش كه مى نشينى خودت را از ياد مى برى كه چه كسى هستى و براى چه كارى به اينجا آمده اى! دور و بر پتوى گلدار قرمز او چند پرنده هم مهمان ما مى شوند، انگار پرنده ها هم او را خوب مى شناسند. شروع به صحبت مى كند، ساده و صميمى، بدون آنكه خودش را اسير واژه ها كند.

شايد هر كس قصه من را بشنود با خودش فكر كند كه در آسايشگاه بودن و يا نگهدارى از چنين آدم هايى، روحيه آدم را از آنى كه هست بدتر مى كند، اما اگر نبود چنين جايى و اگر نبودند چنين بچه هايى، من سال ها پيش مرده بودم. شايد از خودتان بپرسيد مگر جانبازها براى من چه هستند؟ من مى گويم همه چيز! اصلا خود اين ها روحيه و قوت قلب من هستند.

اسم جنگ را چه مى توان گذاشت؟ وقتى جنگ شروع شد، آشيانه خوش خيلى ها از هم پاشيد. جواد من قناعت گر و دلسوز بود. موقع لباس شستن پا به پاى من لباس ها را توى تشت چنگ مى زد. مرخصى مى گرفت و توى خانه تكانى كمكم مى كرد. يادم نمى رود هنوز سن و سالى نداشت. براى اينكه كمك خرج پدرش باشد، مى رفت در مغازه كار مى كرد. آن سال ماه رمضان، بعد از ظهرها خانه نمى آمد، چرخش را برمى داشت و از مغازه مى رفت چهار راه مقدم و بساطش را پهن مى كرد. همان جا پنچرى دوچرخه و موتور مى گرفت. نزديك افطار به خانه مى آمد و مى گفت: "مادر! دامنت رو بگير". دامنم را مى گرفتم و او جيب هايش را توى دامنم خالى مى كرد. يك قرانى بود، پنج قرانى بود! هر چه كه پول داشت خالى مى كرد و مى گفت:"همه اش مال تو مادر! ببين چقدر كار كردم." هر وقت هم حرف از خواب و استراحت مى زدم، مى گفت: "خواب حدى داره مادر! من افطار كه كردم و نمازم رو كه خواندم، تا سحر مى خوابم!"

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.