فداكارى يك فدايى ديگر

س 1396/04/13 - 14:42
فداكارى يك فدايى ديگر
مناسب ترين كارى كه به نظرم رسيد براى جنگ بكنم اين بود كه زندگى ام را وقف يكى از جانبازان كنم. تا اينكه از بنياد شهيد شهرمان مشهد تماس گرفتند و مشخصات آقاى سورچى را دادند.

شنيده بوديم در مرز شهادت است. براى اينكه ما رسالت فراموش شده خودمان را به ياد آوريم همين خبر كافى بود. به بيمارستان امام رضا(عليه السلام) پا گذاشتيم و در بخش ICUبا تپش هاى قلب مان كه لحظه اى آرام و قرار نداشت خانم "فدايى" را يافتيم؛ با ديدگانى باز، قلبى مطمئن و ايمانى كامل. اين زن فداكار كه سال ها براى همسر جانبازش جانفشانى كرده، پشت در بسته اتاق مردش ايستاده است و منتظر سلامت اوست. ما نيز وقت را غنيمت مى يابيم تا پاى درد و دل ايشان بنشينيم. اولين چيزى كه باعث كنجكاوى مان است، نحوه آشنايى خانم "فدايى" با جانباز سورچى و ازدواج با ايشان است. اينكه چگونه اين بانوى فداكار مصمم شده است كه در پى ازدواج با يك جانباز باشد. هيچ اجبارى در كار نبود. همه چيز با اختيار و انتخاب خودم صورت گرفت. شايد براى خيلى ها اين سؤال باشد كه چطور مى شود يك نفر زندگى راحت و بى دردسر را كنار بگذارد و با كسى ازدواج كند كه نتيجه اى جز تحمل رنج و غصه نداشته باشد. هميشه قسمش مى دادم، التماسش مى كردم كه اگر خوابم برد و كارى داشت بيدارم كند اما هرگز چنين نمى كرد. هر بار كه وضع مهدى بحرانى مى شود، دخترم خودش را به پاهايم مى چسباند و مى گويد پس بابا كى خوب مى شود. من هم مى گويم از خدا بخواه كه بابا خوب شود و گرنه مى رود پيش خدا. در خانواده ام همه راضى نبودند كه با يك جانباز ازدواج كنم ولى تصميمم را گرفته بودم و پشتش يك نيت خير خوابيده بود. جنگ كه شد احساس كردم سر من بى كلاه مانده است. خيلى ها پشت جبهه كمك مى كردند و خيلى هاى ديگر در خط مقدم جان شان را كف دست شان گذاشته بودند و مى جنگيدند. مناسب ترين كارى كه به نظرم رسيد براى جنگ بكنم اين بود كه زندگى ام را وقف يكى از جانبازان كنم. اولين مورد، يك جانباز 20 درصد بود كه قبول نكردم يعنى براى منى كه احساس مى كردم توانايى انجام چنين كارى را دارم، 20 درصد اصلا به حساب نمى آمد. تا اينكه از بنياد شهيد شهرمان مشهد تماس گرفتند و مشخصات آقاى سورچى را دادند. يك جانباز 70 درصد اهل ورزش و متولد سال 1346. زنان شهید:اولين ملاقات شما به چه صورتى بود و در آن هنگام چه خواسته هايى از همديگر داشتيد؟ نخستين ديدار در سال 70، در همان بنياد شهيد بود. فقط يك نظر كوتاه ايشان را ديدم، آنقدر كوتاه كه وقتى از اتاق بيرون آمدم هيچ تصويرى از صورت شان در ذهنم نمانده بود. حكايت همان مهرى است كه مى گويند اگر در دل كسى بيفتد ديگر كار تمام است. بعد از چند روز آمد خواستگارى. به هيچ مرد و زن محرم و نامحرمى نگاه نمى كرد، چشمش را دوخته بود به زمين. مظلوميت خاصى در چهره اش بود طورى كه آن هايى كه مخالف اين ازدواج بودند، راضى شدند. عاقبت شروع كرد به گفتن مشكلات زندگى با يك جانباز و اينكه خجالت نمى كشم در خيابان پشت چرخش را بگيرم؟ من هم گفتم خجالت از كى؟ با شجاعت دسته هاى چرخ را مى گيرم و با جرئت بين مردم پا مى گذارم و مى گويم اين فرد افتخار من است. بعد، از وضعيت جسمى اش گفت و اينكه فقط قطع نخاع نيست و مرتب بايد دياليز شود. مى گفت سختى هاى اين كار را نديده ام و ممكن است بعدها از تصميمم منصرف شوم. مهدى واقعا هم راست مى گفت؛ تا خودم را در آن شرايط خاص نينداخته بودم پى به اهميت ماجرا نبرده بودم. زنان شهید:نحوه جانبازى آقاى سورچى به چه صورتى بوده است؟ تير دوشكا از شكمش رد شده و از پشتش در آمده بود. اين كار باعث سوختن نخاع و خرد شدن مهره ها شده بود. نصف روده هم از بين رفته بود. مرتب نفس تنگى داشت و هر چند وقت يك بار ريه هايش آب برمى داشت و بايد مى رفت بيمارستان تا آب هاى اضافه تخليه شود. وضعيت كليه ها بيشتر از همه چيز نگران كننده بود. بايد مرتب دياليز مى شد با درد بسيار بسيار زياد. زنان شهید:شما چگونه از ايشان مراقبت مى كنيد؟ آيا شده كه بخواهيد در مقابل صبرشان كم بياوريد؟ اگر مهدى اهل آه و ناله بود و با داد و فرياد دردش را نشان مى داد خيلى به من سخت نمى گذشت ولى مهدى آدم داد و فرياد نيست. همه مى گفتند خيلى روحيه دارد و فقط بگو و بخند مى كند ولى آن ها نبودند تا ببينند كه چگونه وقتى هيچ دارويى اثر ندارد چطور مهدى رختخوابش را از درد توى دست هايش مچاله مى كرد و صدايش در نمى آمد تا من ناراحت نشوم. هميشه حفظ ظاهر مى كرد ولى آن صورت سرخ و چشمان قرمز و رگ هاى متورم گردنش ديگر نمى توانست چيزى را پنهان كند. آنقدر دست هايش را از درد به هم فشار مى داد كه دست ها ورم مى كردند. من هم بى صدا بدون آنكه به روى خودم بياورم چه اتفاقى افتاده، كيسه آب گرم را روى دست هايش مى گذاشتم. خيلى سخت است، خيلى. هميشه آرزو مى كردم كاش در آن لحظات مى توانستم دردهايش را تسكين دهم و در درد كشيدن هم شريكش باشم. تا مى آمدم حرفى بزنم و به خيال خودم كارى بكنم تا به ايشان روحيه بدهم، پيش دستى مى كرد و با همان توان اندكى كه برايش مانده بود لبخندى مى زد و مى گفت: چطورى خانم، مرا مى بينى، شكر خدا دارم روز به روز بهتر مى شوم و همه اش به خاطر مراقبت هاى توست. آن وقت دلم از اين حرف هايش آتش مى گرفت. مى خواستم گوشه اى كز كنم و تا مى توانم گريه كنم، تنها كارى كه بى اختيار انجام مى دادم. عزيز زندگى ام قطره قطره جلوى چشمانم آب مى شد و من فقط مى توانستم تماشايش كنم. مشت مشت قرص آرام بخش مى خوردم. البته الان كه در بيمارستان است جرئت ندارم قرص بخورم، مى ترسم خوابم ببرد و از مهدى غافل شوم. نمى شود گفت به خاطر مهدى از خودم مى گذشتم، بلكه نمى توانستم به خاطر خودم از مهدى بگذرم. چه شب هايى كه تا صبح بيدار مى ماندم و كپسول اكسيژن را باز مى كردم و از ترس اينكه مبادا اكسيژن قطع شود و نفس مهدى بند بيايد، تا خوابم مى برد از جا مى پريدم و به بالا و پايين رفتن قفسه سينه اش نگاه مى كردم تا مطمئن شوم اتفاقى نيفتاده است. آن وقت يك آية الكرسى مى خواندم و آرامش از دست رفته ام را دوباره در چهره مهدى پيدا مى كردم. هميشه قسمش مى دادم، التماسش مى كردم كه اگر خوابم برد و كارى داشت بيدارم كند اما هرگز چنين نمى كرد. يك بار كه خيلى خسته بودم و نتوانستم بيدار بمانم، خوابم برد. بيدار كه شدم صورتش سرخ شده و كم مانده بود خفه شود آن وقت تازه گفت: بيدار شدى خانم، اكسيژن را برايم رديف مى كنى؟ مهدى هميشه مى گويد بايد صبر و تحمل داشته باشم. مردم هم فكر مى كنند كسى كه با چنين مردى زندگى مى كند بايد خداى روحيه باشد ولى بعضى وقت ها واقعا كم مى آوردم. دل سنگ كه ندارم، شوهرم است. توان درد كشيدنش را ندارم. هر دو سعى مى كنيم به هم دلگرمى بدهيم، هر دو به هم احتياج داريم. زنان شهید:حالا به تنهايى مى توانيد از پس كارهاى شخصى ايشان برآييد؟ مهدى دوست ندارد اسباب زحمت كسى بشود. اوايل ازدواج مان كه شرايط جسمى اش بهتر بود، خيلى از كارهايش را به تنهايى انجام مى داد. چند مدال در تيم تيراندازى كسب كرده بود. كپسول اكسيژن را در ماشينش مى گذاشت و هر كجا كه مى خواست مى رفت ولى وقتى براى اولين بار در سال 74 به خاطر عفونت مثانه به كما رفت، ديگر كشش لازم را براى تيراندازى نداشت حتى نمى توانست رانندگى كند و يا از خانه بيرون برود. حمام رفتن مهدى هم كه سختى هاى خاص خودش را داشت. توان حركتش را نداشتم و با برانكارد به حمام مى بردمش. فرش ها را جمع مى كردم تا به برانكارد گير نكند و مهدى اذيت نشود. موقع بالا و پايين كردن برانكارد حسابى عرق مى ريختم و با خنده مى گفتم اين هم يك نوع ورزش است. اول شانه هاى مهدى را مى گرفتم و بعد پاهايش را جابه جا مى كردم. ديگر حتى نمى توانست خودش را روى زمين بكشد. زنان شهید:تا به حال شده كه آقاى سورچى در شرايط بسيار خطرناك جسمى قرار گرفته باشند؟ بله، وقتى براى اولين بار به كما رفت، بيست و پنج روز بيهوش بود و من مدام در حرم امام رضا(عليه السلام) بودم و دعا مى كردم و امام را به جان مادر و پسرشان قسم مى دادم تا مهدى را دوباره به من برگرداند. با اينكه در ابراز علاقه ام به مهدى هيچ كوتاهى نكردم ولى بازگشت دوباره اش به زندگى به من نشان داد راست است كه آدم تا چيزى را از دست ندهد قدرش را نمى داند. تازه فهميدم همسرم لياقت بيشتر از اين را دارد و هر قدر از خودم توان بگذارم باز هم كم گذاشته ام. از خدا مى خواهم اگر صلاح است شفايش بدهد و اگر صلاح نيست ... آن وقت بقيه دعا را در دلم مى گويم؛ اصلا توان به زبان آوردنش را هم ندارم. دلم مى خواهد فرياد بزنم و حرف هاى ناگفته اى را كه در دلم سنگينى كرده بيرون بريزم ولى نمى توانم. بعد از كما هم با همان لبخند هميشگى به من گفت: خانم اگر همه در سال يك بار تولد بگيرند شما سه بار بايد براى من جشن تولد بگيرى. يكى براى به دنيا آمدنم، يكى براى وقتى كه مجروح شدم و دكترها روى پرونده ام خط قرمز كشيدند ولى زنده ماندم و يكى همين حالا كه خدا شفاى مرا داد و قسمتم كرد دوباره كنار شما نفس بكشم. هيچ وقت به آن اندازه معنى و عمق عشق و علاقه را نفهميده بودم و همان جا بود كه فهميدم به معناى واقعى كلمه عاشق همسرم هستم. زنان شهید:از خاطرات تان بگوييد، از اتفاقاتى كه در طول اين پانزده سال زندگى مشترك با هم داشتيد. همه زن ها مى دانند علاقه به همسر يعنى چه و به هر روشى مى خواهند لبخند رضايت را بر روى لب هاى شريك زندگى شان بنشانند. من هر كارى مى كردم از روى علاقه و محبت بود. هيچ توقعى هم نداشتم. فقط برايم كافى بود كه مهدى نگاهش را توى چشم هايم بيندازد و با رضايت لبخند بزند. شهيد سورچى: جانبازى براى من دردى نداشت كه بخواهم با آن كنار بيايم. خدا خودش درد مى دهد و استقامتش را هم مى دهد. براى شهادت يا سلامتى هم دعاى خاصى نكردم فقط با درد مى سازم. همه چيز را به صلاح خدا واگذار كرده ام. من هميشه منتظر هستم. منتظر ظهور آقا و يا شهادت. وقتى فهميدم مهدى ماندن در خانه در كنار من و دخترمان را، به آسايشگاه ترجيح مى دهد، قدر زحمت هايم را فهميدم. اصلا ديدن جاى خالى مهدى در خانه برايم سنگين ترين عذاب و غير قابل تحمل ترين اتفاقى است كه مى تواند در زندگى ام رخ بدهد. مهدى هرگز شكايت نمى كند و به من هم اجازه گله و زارى نمى دهد. وقت هايى بوده كه وقتى او درد مى كشيد من هم شكنجه مى شدم و در دلم فرياد مى زدم. او خدا را شكر مى كرد و من التماس مى كردم. اما هميشه ورد زبانش بود كه براى خدا رفته است و من نبايد دهان به گله باز كنم. مى گفت اگر چيزى بگويم خدا قهرش مى آيد. مى گفت براى خدا و دل خودش چنين وضعيتى پيدا كرده است و از آن وضع هم راضى است. مى گفت اگر بهشت را مى خواهى بايد اين سختى ها را تحمل كنى. جواب من هم اين بود كه قول بدهد بى وفا نباشد و وقتى پايش به بهشت باز شد مرا فراموش نكند. مى گفتم حاضرم روزى صد بار پيش مرگش بشوم، پس ديگر تحمل اين غصه ها چيزى برايم نيست. زنان شهید:در ميان صحبت هايتان از دخترتان گفتيد. چه زمانى بچه دار شديد؟ دكترها مى گفتند با وضعيت مهدى امكان بچه دار شدن نيست. براى همين كودكى را به فرزندى قبول كرديم ولى خيلى زود فهميديم كه بچه معلوليت ذهنى دارد و مشكل من دوچندان شد تا اينكه از بنياد شهيد آمدند و آن دختر را به بهزيستى منتقل كردند و گفتند من بايد تمام وقتم را براى مهدى بگذارم و نمى توانم از دو بيمار با همديگر مراقبت كنم. تا اينكه مهدى مرا به اصرار به سفر سوريه فرستاد كه هم روحيه ام عوض شود و هم شفاى دختر معلول مان را بگيرم كه خداوند لطف كرد و بالاخره در سال 80 دخترم زينب به دنيا آمد. مهدى مى گفت زندگى مان شيرين بود و با تولد زينب، خدا ملاتش را هم بيشتر كرد. از آن به بعد آرزويم اين بود كه دخترم عذاب كشيدن پدرش را نبيند ولى امكان نداشت. كنجكاوى هايش كلافه ام كرده بود. حقيقت را با زبان كودكانه اى به او مى گفتم و زينب مى گفت هر وقت بزرگ شدم مى روم و آدم بدها را مى كشم كه به بابا تير زده اند. هر بار كه وضع مهدى بحرانى مى شود، دخترم خودش را به پاهايم مى چسباند و مى گويد پس بابا كى خوب مى شود. من هم مى گويم از خدا بخواه كه بابا خوب شود و گرنه مى رود پيش خدا. الان هم كه مهدى بسترى است، مدام مى گويد دوست ندارد پدرش پيش خدا برود. زنان شهید:اصلا چطور شد كه وضعيت آقاى سورچى به اين اندازه بحرانى شده و ايشان را به بخش ICUآوردند؟ مهدى خيلى بد رگ است. براى وصل كردن سرم و دياليز شدن هميشه دست هايش را سوراخ سوراخ مى كردند تا رگ پيدا كنند و من هزار بار دلم از جا كنده مى شد و مى مردم و زنده مى شدم. بايد هفته اى چهار بار دياليز مى شد براى همين دكترها برايش رگ مصنوعى زيرپوستى (شنت) گذاشتند. يك روز براى خريد از خانه بيرون رفته بودم، وقتى برگشتم در جا خشكم زد. تخت و رختخواب و حتى ديوار پر از خون بود. دست مهدى خونريزى كرده بود و رنگ به رو نداشت. تا چشمش به من افتاد به زور لبخند زد و گفت كمى خونريزى كرده ام چيزى نيست. من هم خودم را نباختم و با خنده اى از جنس لبخندهاى خودش گفتم چيزى نيست اتاق را دوباره مثل روز اولش مى كنم. دستش را محكم بستم، درد داشت ولى چيزى نمى گفت. شب قبلش هم وقتى مى خواستم پانسمان دستش را عوض كنم، ناگهان خون توى صورت هر دويمان فواره زد. حيرت زده به صورت غرق به خونش نگاه كردم ولى او براى اينكه من نترسم با اشاره به صورتم، خنديد و گفت قيافه اش را، و بعد هر دو با هم خنديديم، خنده اى كه رنگ خون داشت. بالاخره اتفاقى كه نبايد مى افتاد، افتاد و شنت دست مهدى چركين شد و دكترها گفتند بايد بسترى شود. شنت از طرف گردن از كار افتاده بود. بايد عمل مى شد ولى عمل نشده، به خاطر دياليز نشدن بموقع عفونت وارد خونش شد و به كما رفت. كليه هايش از كار افتاد و حجم قلبش بزرگ شد. فشارخونش پايين آمد و نبضش بالا رفت. بلافاصله خونش را عوض كردند. تنها فرصت من براى ديدار، وقتى بود كه با چشمان نيمه باز در انتظار كما بود. ناگهان دوباره با يك خبر روبه رو شديم. خبرى كه بى قرارمان كرد و كاش و اى كاش هاى بسيار را بر لب مان آورد. چند روز پس از مصاحبه ما، آقاى سورچى هم شهيد شد و به قول خودش لياقت آن را پيدا كرد كه آسمانى شود. در اين چند روزى كه به كما رفته خيلى دلم برايش تنگ شده. سحرهاى ماه رمضان خيلى با خدا راز و نياز كردم. اوايل ازدواج كه براى مسابقات تيراندازى به شهرهاى ديگر مى رفت تا برگردد، كلى بى تابى مى كردم و اشك مى ريختم. مدام ارتباط تلفنى داشتيم. آن وقت، آنقدر به او علاقه داشتم، الان را ديگر خودتان حساب كنيد. از اينكه اتفاقى بيفتد ديوانه مى شوم. از خدا مى خواهم اگر صلاح است شفايش بدهد و اگر صلاح نيست ... آن وقت بقيه دعا را در دلم مى گويم؛ اصلا توان به زبان آوردنش را هم ندارم. دلم مى خواهد فرياد بزنم و حرف هاى ناگفته اى را كه در دلم سنگينى كرده بيرون بريزم ولى نمى توانم. مهدى از من قول گرفته بى تابى نكنم و عاقلانه برخورد كنم. همين چند لحظه پيش كه بالاى سرش بودم با او درد و دل مى كردم و مى گفتم مى خواهى مرا تنها بگذارى. چشمانت را باز كن. دل زينب برايت تنگ شده و بهانه تو را مى گيرد ... . پس از اين گفت وگوبا خانم فدايى، شب ها و روزها گذشتند تا مطلع شديم لطف و رحمت پروردگار بار ديگر شامل حال اين خانواده شده است و آقاى سورچى از كما بيرون آمده اند. دوباره به بيمارستان مى رويم ولى اين بار با قدم هايى استوارتر تا با اين جانباز 70 درصد هم صحبتى بكنيم. از همسرم چيزى نمى گويم چون مى ترسم نتوانم حق مطلب را ادا كنم و كم بگويم. زنان شهید:در شرايط فعلى، حال تان چگونه است؟ چطور با درد كنار مى آييد؟ چقدر براى سلامتى خودتان دعا مى كنيد؟ قطع نخاع شدن مشكلات خاص خودش را دارد و دياليز مدام هم، مشكلات خودش را. اما بى لذت هم نيست گاه چنان شيرين است كه سختى هايش به چشم نمى آيد. جانبازى براى من دردى نداشت كه بخواهم با آن كنار بيايم. خدا خودش درد مى دهد و استقامتش را هم مى دهد. براى شهادت يا سلامتى هم دعاى خاصى نكردم فقط با درد مى سازم. همه چيز را به صلاح خدا واگذار كرده ام. من هميشه منتظر هستم. منتظر ظهور آقا و يا شهادت. زنان شهید:خيلى دوست داشتيد كه شهيد مى شديد؟ بله، اما مقام شهادت را به هر كسى نمى دهند، لياقت مى خواهد و اين تنها نصيب مردان خدا مى شود. درست است كه كنار بچه هاى رزمنده بودم و با آن ها بر سر يك سفره بودم ولى آن ها لياقت داشتند و من نداشتم. آن ها به آسمان رفتند ولى من همچنان زمينى ماندم. ديگر دل مان نمى آمد كه بيشتر از آن آقاى سورچى را مجبور به سخن گفتن كنيم. چند روزى گذشته بود و تمام دستگاه ها را از ايشان جدا كرده بودند. داشتيم فكر مى كرديم كه خانم فدايى پس از اين، بايد چهار بار جشن تولد در سال براى همسرش بگيرد. دل مان با اميد بهبودى شان آرام گرفته بود كه ناگهان دوباره با يك خبر روبه رو شديم. خبرى كه بى قرارمان كرد و كاش و اى كاش هاى بسيار را بر لب مان آورد. چند روز پس از مصاحبه ما، آقاى سورچى هم شهيد شد و به قول خودش لياقت آن را پيدا كرد كه آسمانى شود. اما ما دل مان پيش خانم فدايى و دخترشان بود كه مى گفتند هرگز نمى توانند جاى خالى شهيد را تاب بياورند. تنها مى گوييم خداوند متعال تاب و توان تحمل جاى خالى تمام شهدا را به خانواده آنان عطا فرمايد.

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.