
سایت زنان شهید به نقل از تسنیم _ خواهر شهیده حدیقه مردوخی از واقعه بمباران شیمیایی روستای قلعه جی میگوید حدیقه در راه نجات فرزندش شهید شد:
تیرماه 1366 بمباران شیمیایی شهر مسکونی سردشت، افکار عمومی جهان را متوجه عمق جنایتهایی کرد که رژیم بعث عراق علیه مردم ایران انجام میداد، اما مناطق کردنشین کشورمان تنها در فاجعه سردشت هدف بمباران شیمیایی دشمن قرار نگرفتند. رژیم بعث عراق بارها مناطق مسکونی و روستاهای کشورمان را مورد بمباران شیمیایی قرار داده بود. در یکی از این موارد روستای کوچک قلعه جی از توابع مریوان مورد بمباران شیمیایی قرار گرفت. شهیده حدیقه مردوخی یکی از شهدای واقعه بمباران قلعه جی است که قرار داشتن در ایام تیرماه را بهانهای قرار دادیم تا گذری به زندگی این شهید گمنام از زبان خواهر کوچکترش صدیقه مردوخی داشته باشیم.
خانه پدری ما در روستای بوریدر بود. آنجا در یک خانواده روستایی محروم، اما خوشبخت و شاد زندگی میکردیم. حدیقه متولد سال 1344 بود. سه سال از من بزرگتر بود. به عنوان خواهر بزرگتر همیشه قوت قلب من بود. پدرمان معلم بود و کشاورزی هم میکرد و حدیقه کمک حال او و مادرمان میشد. سال 65 در بحبوحه جنگ حدیقه ازدواج کرد، اما به خاطر وضعیت بغرنج روستایمان، او و همسرش مجبور شدند خانه بهدوش شوند و مدتی از این روستا به روستاهای دیگر بروند. مدتی در شهرستان مریوان بودند و پس از آن راهی روستای نیکجه شدند. سپس در روستای اورامان استقرار یافتند و در آخر هم به روستای قلعه جی آمدند؛ روستایی که مشهد حدیقه شد.
پدرم در روستای بوریدر معلم بود و به خاطر عشق به انقلاب اسلامی و پیروی از خط امام (ره) و همکاری با نیروهای انقلاب، مورد عناد و دشمنی عناصر ضدانقلاب قرار گرفته بود، لذا او را تهدید به مرگ کرده بودند. یک شب گروهکهای ضدانقلاب وارد روستا شدند و منزل ما را محاصره کردند. میخواستند پدرم را بگیرند. نیمههای شب، پدرم با پای برهنه از منزل فرار کرد. ما از هجوم ناجوانمردانه ضدانقلابها بهشدت ترسیده بودیم و گریه میکردیم. گروهکیها وقتی از پیدا کردن و دستگیری پدر مأیوس شدند، منزل را ترک کردند و رفتند، اما ما از اینکه مبادا پدر را دستگیر کرده باشند، خیلی نگران بودیم.
حدیقه که سه سال از من بزرگتر بود، محکم دستهای من را گرفته بود و میگفت: «صدیقه جان، به جای گریه کردن باید دعا کنیم و از خدا بخواهیم پدر را از شر این جنایتکاران حفظ کند.» با هم دست به دعا برداشتیم و در حالی که اشک میریختیم از خدا خواستیم بابا را نجات بدهد. این عمل ما موجبات آرامش بقیه اعضای خانواده شد. آنها هم برای دعا به جمع ما پیوستند. تا صبح برای سلامتی پدر دعا کردیم. صبح در روستا به پرس و جو پرداختیم. کسی از موضوع دستگیری بابا خبر نداشت. کم کم مطمئن شدیم که پدر توانسته است از دست ضد انقلاب فرار کند.
بعد از قضیه فرار بابا تا مدتی کسی جرئت رفتوآمد به منزل ما را نداشت. تا اینکه روزی قاصدی از طرف پدر آمد و خبر سلامتی او را به ما داد. پدرم در شهرستان مریوان بود. یکی از آشنایان گفت: «شما را پیش پدرتان میبرم.» من و حدیقه و برادرم وسیم آماده شدیم همراه ایشان برویم. امکاناتی را که پدر نیاز داشت بار یک قاطر کردیم و راه افتادیم. در مسیر، حدیقه مدام مراقب ما بود، وسیم را کول کرده بود. فصل زمستان بود و هوا خیلی سرد. بعد از اذان صبح راه افتادیم و تاریکی هم مزید بر مشکلات شده بود. به مسیر سخت و صعبالعبوری رسیدیم. طوری که قاطر با بارش از دامنههای کوه پرت شد و اصلاً نفهمیدیم کجا رفت. ترس و اضطراب همه را فراگرفته بود. اما حدیقه دستان ما را گرفته بود و دلداریمان میداد. آن روز به زحمت توانستیم خودمان را به پدرمان برسانیم.
چه کسی فکرش را میکرد حدیقه خواهر عزیزم بر اثر بمباران شیمیایی به شهادت برسد. زمانی که حدیقه خودش را برای جشن سال نو و تعطیلات عید آماده میکرد، رژیم صدام با حمله شیمیایی به روستای قلعه جی، عید آنان را به عزا تبدیل کرد. در روز بیستوهشتم اسفند ماه 1366 مردم بیدفاع این روستا، هدف گازهای شیمیایی دشمن قرار گرفتند و تعداد زیادی از آنها شهید و مجروح شدند.
حدیقه به دلیل عشقی که به فرزندش داشت، در گیر و دار انفجارها او را برمیدارد و از روستا فرار میکند. سعی میکند خودش را پیش پدر و مادرمان در روستای بوریدر برساند. غافل از اینکه بهشدت آسیب دیده بود. وقتی به روستا میرسد، به رغم وخامت وضعش، برای اینکه خانواده را نگران نکند، چیزی نمیگوید، اما شدت جراحات وارده در نیمههای شب حالش را خراب میکند. پدر و مادرم سعی میکنند او را به بیمارستان برسانند که بر اثر شدت جراحات وارده به شهادت میرسد.
انتهای پیام /
دیدگاه ها