
به گزارش سایت زنان شهید - پخشان فرزند امین در یازدهم اسفند ماه سال ۱۳۶۵، در روستای «نژمار» از توابع بخش مرکزی شهرستان مریوان در خانواده ای کشاورزبه روی فروغ هستی لبخند زد و با تولدش شادی و شور و شعف را به خانواده اش هدیه کرد. این غنچه ی ناشکفته از ددمنشی دشمن در امان نماند. گازهای و دشمنی و بی رحمی جنایت کاران بعثی در روز دوم فروردین ماه سال ۱۳۶۷ حلقوم کوچکش را فشرد و همراه والدینش به ابدیت پر کشید.
آرامشی عجـیب
روستای «نژمار» محل زندگی ما به دلیل مرزی بودن مرتب مورد حمله ی هواپیماهای بعثی قرار میگرفت با آمدن جنگنده های دشمن فریادو فغان مردم به آسمان بلند میشد زنان و کودکان بیشتر میترسیدند. غرش هواپیماها ترسناک بود و بچه های کوچک به محض شنیدن این صدای ناهنجار گریه میکردند ما در مدت عمر یک سال و چند روز ،پخشان از مسئله ای خیلی
تعجب می کردیم همیشه در بهت و حیرت بودیم چرا که هر وقت هواپیماها می آمدند همه ی بچه ها وحشت میکردند و می گریستند.
اما او به آرامی در آغوش مادر قرار میگرفت و چیزی نمی گفت. این در حالی بود که در شرایط عادی بهانه میگرفت و گریه میکرد. اینموضوع علامت سئوال بزرگی را مقابل ما قرار داده بود.
پرواز کبوترها
مادرم چند شب قبل از واقعه ی اسف بار بمباران شیمیایی روستای نژمار در خواب دیده بود که سه کبوتر سفید رنگ از خانه ی مابه پرواز درآمدند و به سوی آسمان پر گشودند. آن قدر بالا رفتند که از دیدگان ناپدید شدند مادرم بعد از این خواب خیلی نگران بود و از ما به شدت مراقبت میکرد سه چهار روزی از این موضوع .گذشت یک روز قبل از واقعه :گفت کم کم دارد نگرانیم از خوابی که دیده ام برطرف می.شود فکر نمی کنم اتفاقی بیفتد. اما روز بعد این اتفاق افتاد و سه کبوتر پاک و بی گناه از خانه یما به پرواز درآمدند و به عرش پیوستند این سه کبوتر عاشق، پدر، مادر وخواهرم پخشان بودند.
در آغوش مادر
صبح روز واقعه بمباران من به اتفاق مادربزرگم به مزرعه رفتیم، زمین کشاورزی ما در جنوب روستا قرار داشت. هنوز دقایقی از حضور ما سپری نشده بود که هواپیماهای بعثی برفراز آسمان روستا ظاهر شدند و آنجا را بمباران کردند ما از ترس برگشت دوباره ی جنگندههای ،دشمن در مزرعه ماندیم و برنگشتیم از دور به روستا نگاه میکردیم که دیدیم جمعی از نیروهای سپاه وارد روستا شدند. ما هم جرأت پیدا کرده و برگشتیم وارد روستا که شدیمبا صحنه های بسیار دلخراشی روبرو شدیم تعداد زیادی از مردم روی زمین افتاده بودند صورت اکثر این افراد دچار سوختگی شده بود بعضیها استفراغ کرده بودند صحنه های ناراحت کننده ای بود به طرف منزل حرکت کردیم وقتی به در خانه رسیدیم با تلخ ترین رویداد زندگی مان مواجه شدیم پدرم مادرم و خواهرم پخشانهر سه بر روی زمین افتاده و به شهادت رسیده بودند چیزی که مدام مقابل چشمانم تکرار میشود و همه ی وجودم را می آزارد خواهرم پخشان بود هنوز سینهی مادر را در دهان داشت و در آغوشش بود گویی چون همیشه در این پناهگاه امن به خواب رفته است.
راوی خاطرات سروه بایز خواهر شهید
انتهای پیام /
دیدگاه ها