
به گزارش سایت زنان شهید _ اشرف فرزند علی اکبر در دهم مهرماه سال ۱۳۱۲، در شهر «شیراز» در خانواده ای مستضعف پای در رکاب هستی گذاشت اشرف دوران کودکی خود را در زادگاهش آغاز کرد، اما هنوز چند بهار از عمر را پشت سر نگذاشته بود که دستان اجل او را از سایه سار محبت پدر محروم کرد. فشار، زندگی مادر اشرف را وادار کرد همراه فرزندش به منطقه ی مریوان هجرت کند و در روستای «ینگیجه» سکنی گزیند. فقر حاکم بر خانواده و عدم وجود امکانات در آن زمان بین اشرف و مدرسه فاصله انداخت و او را از آموختن علم و دانش محروم کرد. او از همان دوران کودکی رنج کار کردن را بر خود هموار نمود. أشرف دختری ،پاکدامن باوقار و متین بود در بین دختران روستا همه او را با این صفات می شناختند زمانی که به سن ازدواج رسید به این سنت حسنه عمل نمود حاصل وصلت او پنج فرزند بود. سرانجام در سن ۵۵ سالگی کدورت و کینه ی صدام ددمنش بر آفتاب عمر بانوی مؤمنه پردهای کشید و او را در آغوش تاریکی فرو برد. اشرف بر اثر مسمومیت گازهای شیمیایی جام شهادت را سر کشید و در بارگاه اقدس الهی خیمه زد.
مهر مادری
در سالهای دفاع مقدس زمانی که هواپیماهای بعثی به طور مداوم شهر مریوان را بمباران می کردند به اتفاق مادرم به مریوان رفته بودیم. در داخل شهر بودیم که هواپیماهای بعثی سایه ی شوم خود را بر شهر افکندند و اقدام به بمباران نمودند. مردم برای در امان ماندن از ترکش بمب های دشمن سراسیمه به این طرف و آن طرف می دویدند و دنبال پناهگاه بودند. مادرم دست من را گرفته و رهایم نمی کرد. در گوشه ای پناه گرفتیم. او من را زیر سایه ی وجودش قرار داد و چون چتری بر جسم من گسترانیده شد... گفتم مادر تو هم پناه بگیر تا آسیب ،نبینی این چه کاری است انجام میدهی؟
گفت پسرم مهم حفظ تو و نجات توست من عمری را سپری کرده ام اگر هم بمیرم خیلی اهمیت ندارد تو جوانی و باید زنده بمانی.
گفتم یعنی به همین راحتی حاضری خودت را فدای من کنی؟! گفت: پسرم تو فعلاً این موضوع را نمیتوانی درک کنی. عشق مادر به فرزند فراتر از تصورات فعلی توست اگر خودت صاحب فرزند شوی ممکن است به درک بخشی از این عشق و احساس صادقانه نایل شوی.
شیراز زیبا
مادرم در شیراز متولد شده بود و در دوران کودکی به منطقه ی مریوان آمده و در این منطقه بزرگ شده بود اما شیراز را بسیار دوست داشت و همیشه از شهر شیراز و وضع بی مثالش صحبت می کرد. آرزو داشت به آنجا برگردد و میگفت اگر برای همیشه هم نباشد دوست دارم برای مدتی به نزد مردمان خونگرم و باصفای سرزمین فارس بروم و دیداری تازه کنم می گفت: فکر نکنید این آرزوی من به معنی این است که مردم مریوان به پای مردم شیراز نمی رسند. اصلاً چنین نیست. من میخواهم به شیراز بروم و به اندازه ی دیوان حافظ و به صفای غزلهای ناب او از صفا ،صداقت ،پاکی مهمان نوازی و دینداری مردم مریوان برای همشهریانم سخن بگویم.
میگفت بچه ها قلب من دو بخش است بخشی از آن متعلق به این دیار است و در بخش دیگرش عشق به مردم شیراز نهفته است.
مرهم زخم غربت
مادر در پخت غذاهای محلی شیراز تبحر داشت و آنها را از مادر بزرگم یاد گرفته بود. زنهای روستای «ینگیجه»، اکثراً پیش او می آمدند و از او میخواستند نحوه ی پخت غذاهای محلی شیراز را به آنها یاد دهد. او هم استقبال میکرد بخش زیادی از وقتش را صرف آموزش آنها میکرد گاهی اوقات احساس میکردیم مادر بیش از آنچه باید وقتش را در اختیار این خانم ها قرار میدهد لذا زبان به اعتراض می گشودیم و می گفتیم چه ضرورتی دارد همه ی وقت خود را صرف یاد دادن پخت غذا به دیگران کنی؟ می گفت: اگر شما هم به جای من بودید همین کار را می کردید. وقتی دلیل این کار را جویا میشدیم می گفت درد غربت درد سختی است. کسی که غریبی را تجربه نکرده باشد، نمی تواند این درد را احساس کند. من با این کارم میخواهم خاطرات دوران زندگی در دیارم را دوباره مرور کنم و مرهمی بر زخم غربتم بگذارم.
بوسه ی آخر
مادرم همراه برادرم فاتح صبح روز نهم خرداد، عازم روستای «نی» بودند وقتی میخواستند حرکت کنند چندین بار مرا بوسید برادران و خواهرانم بیرون بودند گفت بگو همه بیایند کارشان دارم همه را صدا زدم آمدند. یکی یکی همه را بوسید و سفارشهای زیادی به ما .کرد همه هاج و واج شده بودیم از شدت تعجب به همدیگر نگاه میکردیم هیچ وقت سابقه نداشت مادر برای یک سفر کوتاه این گونه وداع کند من تحمل نکردم و گفتم مادر خبری شده، مگر قرار است به کجا بروید که همه را بوسیدی؟
در حالی که رنگش پریده بود و بغض گلویش را میفشرد گفت: خودم هم نمیدانم ولی خیلی نگرانم احساس عجیبی دارم که نمیتوانم آن را به شما منتقل کنم شماها مواظب خودتان باشید.
راوی خاطرات - عبدالرحمان احمدی فرزند شهید
انتهای پیام */
دیدگاه ها