
زنان شهید _ شهید عزتالملوک کاووسی در سال 1337 در مشهد به دنیا آمد، پس از اتمام تحصیلات دوران ابتدایی همراه با خانواده به تهران آمد و در دبیرستانهای دکتر فاطمه سیاح، کاخ و هدف دوران متوسطه را طی نمود تا اینکه در همان سال در دانشکده پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد. او از همان کودکی به یاد خدا بود و در میان مردم، آنهایی که شیرینی مؤانست با قرآن و نهجالبلاغه را چشیدهاند و آنها که در نیمههای شب به عشق خدا گریستهاند و طعم زندگی را در دستگیری محرومان و در کنار زاغهنشینان و چادرنشینان جنوب شهر دانستهاند و سرانجام در 22 بهمن سال 1357 اوج انقلاب خونین امتمان از قفس پرید و چون قطرهای به دریای شهیدان پیوست و او که سالها آرزوی پرواز با ملکوتیان را داشت، مشتاقانه پر کشید و به اعلا علیین پیوست و آرامگاه ابدیش در صحن بیمارستان امام خمینی میباشد.
شهید عزتالملوک کاووسی از کودکی پرکار و متفکر بود. زیاد مطالعه میکرد، از صبح تا پاسی از شب مشغول تحقیق و مطالعه بود. در دوران دبیرستان که خویشتن را شناخت و راهش را یافت و مذهب را تنها راه نیل به هدفش دید با مطالعه کتابهای معلم شهید دکتر علی شریعتی با اسلام انقلابی آشنا شد. تاریخ، فلسفه، قرآن، نهجالبلاغه و حتی داستانهای انقلابی و بیداری ملتها را به طور منظم میخواند، درسهای استاد شهید مطهری و نوارهای تفسیر قرآن را به دقت مطالعه میکرد و یادداشت بر میداشت، تفکر در آیات قرآن و حفظ آنها و کار تحقیقی روی نهجالبلاغه را مشتاقانه انجام میداد و به هر منبر و مجلس و مسجدی سر می زد و از هرجا بهرهای میجست ولی هیچ چیز او را قانع و راضی نمیکرد و تمامی ابعاد وجودش را پر نمیکرد. دقت، نکتهبینی و سنجش، هوشیاری، شجاعت، تواضع و پرکاری از خصوصیات برجسته او بود. او نه تنها برای شناخت اسلام اصیل مطالعهای بنیادی داشت بلکه کار و فعالیت و عشق و عطوفت در برنامه زندگیاش جای خاص خود را داشت.
عشق به محرومین و کمک به بینوایان او را به دورافتادهترین و محرومترین محلههای شهر میکشاند. بچههای بیکس و تنهای پرورشگاه به مردم محروم جنوب شهر، زاغهنشینان و چادرنشینهای حلبیآباد و کارگران کوره پزخانههای جنوب شهر به خواهران و برادران فلج و محروم در گوشه و کنار شهر همگی خوب میدانستند که شهید کاووسی دمی از یاد و کارشان غافل نبود. برایشان کتاب میخواند. به آنها درس میداد و معلولین را حمام میکرد و با هزینه دانشکده و پولی که از خانواده میگرفت به آنها کمک میکرد و بیماران را به خرج خودش نزد پزشکان متخصص میآورد. او بود که به دردشان میرسید. قطرات اشکش با دیدن محرومان سرازیر میشد.
زمستانها به کرج میرفت و در آنجا درس قرآن میداد و در میدان غار و جوادیه کتابخانه درست کرده بود و کلاسهای نهضت تشکیل داده تدریس کمکهای اولیه نیز مینمود. روزی کودکی فلج که از بیمارستان شفا یحیائیان به علت نداشتن هزینه بیمارستان کنار خیابان گذاشته بودند، پیدا کرد. برایش مسافرخانه گرفت و هر روز به او سر میزد و برایش آذوقه می برد و یکروز در میان او را به کول می گرفت و از پله های مسافرخانه با زبان روزه در ظهر تابستان پایین میآورد و به همان بیمارستانی که آن پسر را بیرون کرده بودند برای فیزیوتراپی میبرد تا اینکه پس از مدتی برایش ویلچر گرفت. او را به کارگاه کورس در شهر ری منتقل کرد و به او درس داد تا گواهینامه گرفت. اینها و دههها نمونه دیگر از فعالیتهای شبانهروزی او بود. به زبان انگلیسی و عربی مسلط بود. کتابهای ابوعلی سینا را که به زبان عربی بود، مطالعه میکرد. آن همه را تنها و تنها به عشق خدا و برای رضای او انجام میداد. برای او هدف خدا بود و بس. به خوبی میدانست که وظیفهاش به عنوان یک خواهر، یک انسان و از همه مهمتر به عنوان یک مسلمان چیست. او ارزش خویش را شناخته بود و دریافته بود که چگونه باید از این همه استعدادها و نعمتهایی که خدا در وجودش نهاده است حداکثر استفاده را بنماید. جسم و جان خویش را امانتی گرانبها میدانست که خدا چند روزی به دست او سپرده و او میباید این امانت را سالم و طاهر به وی بازگرداند و سرانجام چه نیکو رسالت خویش را به انجام برد. با اوجگیری انقلاب شکوهمند اسلامی ایران و بیداری مردم، او دیگر سر از پا نمیشناخت، چشمان تیزبینش برق امیدی تازه یافته بود و احساس میکرد پیروزی نزدیک است، کلام امام داروی دردهای او و تسلیبخش قلبش بود. زمان به سرعت میگذشت و اکنون روزهای آخر فرا رسیده بود. پایههای پوشالی رژیم شاه هر روز سست و سستتر میشد. عاقبت زمان موعود رسید، مردم به خیابانها کشیده شدند و عزت هم چون دیگر پاکبازان به میدان دوید و این بار گلولهای از تبار طاغوت سینه فضا را شکافت و بر کتف او نشست و او پیراهن سفیدش را به خون سرخ و مطهرش آذین کرد تا جشن پیروزی انقلاب را فریاد کرده باشد. درود بر زنانی که بر پا دارنده سرود آزادی بودند.
دیدگاه ها