شهیده فاطمه ابراهيمي

چ 1403/03/23 - 09:52
فاطمه ابراهیمی

شهیده فاطمه ابراهیمی در سال ۱۳۰۸ در روستای شالقون از توابع استان آذر بایجان شرقی دیده به جهان گشود. وی در زمان کودگی پدر خود را از دست داد و همراه مادر و تنها برادرش تحت سرپرستی عمویش زندگی می کرد. وی در خانواده ای متعهد و مومن رشد یافت و پس از چند سال به همراه مادر و برادرش به شهرستان گنبد هجرت نمود. بعد از مدتی برادر وی در شرکت نفت مشغول به کار می شود و فاطمه نیز در سن ۱۵ سالگی با شخصی به نام محمد شکوری ازدواج می کند.
فاطمه دختری مومن و با خدا بود و در سختیها همیشه به خدا توکل می کرد و به امامزاده یحیی ابن زید متوسل می شد. پس از چند سال خدا به او دختری هدیه داد که او در تربیت دینی وی بسیار کوشا بود. وی اعتقاد راسخی به ایام سوگواری اباعبدلله داشت و به همین دلیل در روزهای عاشورا و تاسوعا کار نمیکرد و به سوگواری می پرداخت .فاطمه به تعالیم دینی کاملا آشنایی داشت و این ناشی از تربیت دینی صحیح وی بود.
فاطمه زنی محجبه بود و در برخورد با نامحرمان اهل رعایت بود. وی برای تأمین مایحتاج زندگی روزانه در منزل دیگران کار می کرد که به گفتۀ تنها فرزندش همیشه درآمد حاصل از کار و تلاش خود را لای قرآن کوچکی که داشت می گذاشت و بر این عقیده داشت که با این کارخداوند به آن برکت می دهد.
فاطمه که در همان اوایل زندگی همسرش را از دست می دهد ،دخترش سهیلا تنها فرزندش ، بعد از خدا امید زندگیش بود او حتی ناهاری که در محل کارش به او می دادند با خود به منزل می آورد و با او می خورد.

ماجرای شهادت مادر از زبان دختر
زمان شهادت مادر ، من ۱۴ سال داشتم و طبق عادت هر روز ساعت ۶ به حیاط خانه رفتم تا برای چای از حیاط آب بیاورم.اما ناگهان صدای اذان تکان دهنده ای در گوشم پیچید. با فریاد مادرم را صدا زدم و انگار به من چیزی الهام شده باشد گفتم مادرم را زدند.تا شب با نگرانی در خانه ماندم اما مادرم نیامد تا اینکه یکی از اقوام به سراغم آمد و با اصرار من را به منزل عمویم برد. شب سختی بود به من گفتند که مادرت امشب نمی آید. و من که تنها مونسم مادر بود با نگرانی شب را به صبح رساندم. صبح که شد به منزل خودمان رفتم اما مادر آنجا هم نبود . مدتی بعد دائی به بهانۀ اینکه مادرت گمشده شناسنامه و عکس مادر را از من گرفت.
من هم همراه آنها رفتم تا جلوی بیمارستان که رسیدیم دایی گفت مادرت تیر خورده و ما برای عیادت می رویم. من با شنیدن این جمله از حال رفتم. بعد از چند ساعت به همراه دایی به داخل بیمارستان شهدا رفتیم دیگر می دانستم که مادر شهید شده است .به خاطر بیقراری هایم من را به خانه فرستادند و دایی به تنهایی برای یافتن و تحویل گرفتن پیکر مادر رفت. بالاخره پیکر بی جان مادرم را در سرد خانه آزادشهر یافتیم ولی چند روز طول کشید تا بتوانیم آن را دفن کنیم.

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.