
در سال 48 عزيزه در جمع يك خانواده مذهبي و زحمتكش به دنيا آمد .
در مكتب سبز پدر و مادر وارسته اش درس سرخ تشيع آموخت . از كودكي با همه مهربان بود و احترام به پدر و مادر را براي خود تكليف مي دانست .
وي دوران تحصيلات ابتدايي و راهنمايي را با موفقيت پشت سر گذاشت و وارد دبيرستان شد .
در كلاس سوم متوسطه درس مي خواند كه در 12 بهمن سال 65 بمباران مدرسه دخترانه زينبيه بهانه اي شد براي پريدن او تا اوج آسمانها و او به بهشتيان پيوست .
عزیزه بسيار كم حرف؛آرام و ساكت و مهربانو مودب بود .
نماز اول وقتش ترك نمي شد . با قران مانوس بود ؛ باهوش و باسليقه بود .
اگر كسي غيبت مي كرد شديدا ناراحت مي شد و او را از غيبت كردن نهي مي كرد . هميشه به فكر اين بود كه آيا دختر ها هم شهيد مي شوند ؟؟در انجام فرايض و واجبات ديني كوشا بودند .
شهادت را خیلی دوست داشت می گفت :پدر شهادت خیلی خوب است ،دعا کن شهید شوم
صبح روز 12 بهمن مادر نتوانست مانع رفتنش شود نه با خواهش نگاه نگرانش و نه با کلماتملتهبی که بر زبانش جاری می شد . عزیزه اش عزم رفتن کرده بود .
مادرش مي گويد: قبل از شهادتش در خواب ديدم عزيزه شهيد شده و در خواب به او گفتم عزيزه به آرزوي خود رسيدي
روز شهادتش به مدرسه رفتيم ، همه جا دود و گرد و غبار بود هر چه گشتيم او را پيدا نكرديم . گفتند كليه مجروحين و شهدا در زير زمين هلال احمر است . دنبال عزيزه ميگشتيم او هنگام رفتن به مدرسه جوراب قهوه اي پوشيده بود و از جورابش توانستيم او را شناسايي كنيم و سرانجام به آرزوي خود رسيد .
پدرش مي گويد : من خودم دخترم را كفن كردم .
دوستانش مي گويند : وقتي آژير قرمز راشنيديم به ما گفت بچه ها الان بمب ها را مي ريزند روي سرمان و ما شهيد مي شويم . شهادتين خود را بگوييد .
خواهر شهيد فتحي خانم حوريه فتحي كه خود نيز در آن زمان به همراه خواهرش محصل بوده ميگويد : شب بمباران از شدت هيجان و ترس خواب به چشممان نيامد . صبح كه بلند شديم خواهرم گفت : در خواب مي ديدم كه من هر جا مي روم هواپيماهاي دشمن به دنبال من ميآيند و مرا تعقيب مي كنند . من ادامه دادم اگر هواپيماي دشمن امروز مدرسه ما را بمباران كند و ما بميريم گناهان زيادي داريم او حرف مرا قطع كرد و گفت : من در نماز و روزه ام سهل انگاري نكرده ام و همه كارهايم را بخاطر رضاي خدا انجام داده ام اگر گناهي هم داشته باشيم ، خدا بزرگ است . مطمئنم كه در واجبات كوتاهي نكرده ام .
آماده رفتن به مدرسه شديم . مادر خيلي اصرار داشت كه نرويم . ما گفتيم نترس دشمن با مدرسه ما كاري ندارد ! خداحافظي كرديم و رفتيم او دوباره برگشت و با حالت شوخي گفت مامان اگر اتفاقي براي ما افتاد حلالمان كن شايد اين آخرين خداحافظي ما باشد .
در راه مدرسه از بمباران ديروز حرف مي زديم . تركش هاي روي زمين كه در خيابان بود را برميداشت و نگاه مي كرد ومی گفت :یکروز این ترکش ها آثار باستانی خواهد شد .این ها آثار و یادگاری جنگند .خم شد وچند تایی برداشت و توی جیبش گذاشت . وقتي وارد شديم در آنروز بچه ها حال و هواي عجيبي داشتند . هم نگران بودند و هم مضطرب و ناراحت . انگار منتظر يك اتفاق و يك واقعه بودند .به همديگر مي گفتيم : اگر شهيد شديم حلالمان كنيد . دوساعت اول را با خانم احمد نيا دبير تاريخ درس داشتيم . هيچ كس حوصله درس خواندن نداشت .همه درباره بمباران ديروز حرف مي زدند و انگار لحظه شماري مي كردند . شور عجيبي بر دلها بود . بالاخره زنگ زده شد . ما دو خواهر مهربان و صميمي بوديم . هم دوست هم خواهر و هم همكلاس . تمام لحظات ما درخانه و مدرسه با هم سپري مي شد . شبها با هم بيدار مي مانديم و درس مي خوانديم و در كلاس هم كنار هم در رديف اول مي نشستيم. اگر مي دانستم اين لحظات هرگز تكرار نخواهد شد هرگز او را تنها نمي گذاشتم . ساعت دوم من و دوستم منيژه افتخاري براي طرح كاد از مدرسه خارج شديم. با خواهرم براي آخرين بار خداحافظي كردم . همين كه از مدرسه خارج شديم چند قدمي حركت نكرده بوديم كه صداي وحشتناك انفجار را شنيديم .در يك لحظه مدرسه به ويرانه تبديل شد و همه جا دود و آتش شد .خفاشان خون آشام ؛ آسمان بي دفاع زينبيه را مورد تاخت و تاز قرار دادند . من شتابان به مدرسه برگشتم .جزء اولين كساني بودم كه وارد مدرسه شدم .همه جا دود و آتش و خون بود . يكي از دوستانم سراسيمه با لباس گرد و غبار و با رنگي پريده وحشت زده به طرف در خروجي مي دويد .هر چه فرياد زدم خواهرم ؟ خواهرم كجاست ؟ فقط بهت زده نگاهم كرد . لحظه اي بعد مادرم را ديدم . وقتي مرا تنها ديد فرياد زد واي عزيزه ديگر رفته .
مادرم شيون مي كرد و به اين و آن التماس مي كرد . دخترم را نديدي ؟؟ و به داخل وانتي كه جنازه ها را حمل مي كرد يك به يك نگاه مي كرد . تا اينكه در بيمارستان ديدم جنازه ها را در يك رديف گذاشته اند . عزيزه در ميان آنها بود !!
مادرم چند روز پيش در خواب ديده بود كه خواهرم شهيد مي شود . خيلي نگران و مضطرب بود شب ها بيدار مي شد و تا دير وقت نمي خوابيد . وقتي اين خواب را به خواهرم گفت . خيلي خوشحال شد چون هميشه آرزو داشت درجواني بميرد تا گناهان كمتري داشته باشد .
خواهر شهيد فتحي مي گويد . من در اين بمباران يك همكلاسي صميمي بنام فاطمه يونسي اقدم را از دست دادم و يك خواهر همدل و همراز . خواهرم هميشه ورد زبانش سرود كجاييد اي شهيدان خدايي بود . هنوز هم با شنيدن اين سرود غمگين مي شوم و تنم مي لرزد .چند سال پيش به عنوان دبير پرورشي در دبيرستان زينبيه مشغول خدمت شدم هميشه چهره معصوم خواهر عزيزم و همكلاسي هايم در برايبر چشمانم مجسم مي شد .تا اينكه نتوانستم طاقت بياورم و به مدرسه ديگري منتقل شدم .
دیدگاه ها