
راوی: حبیبه رمضانی-ایثارگر کرمانشاهی- روستای ده سرخ
زمان جنگ کاملا یادم هست . روزهای سختی بود . از هر طرف صدای هلی کوپترهای جنگی می آمد . روستا مثل حالا نبود که همه جای آن آسفالت باشد . جاده اش خاکی و صعب العبور بود. اگر می خواستی از جاده عبور بگذری و به شهر بیایی در دید توپ دشمن بودی ؛ اما چاره ای نبود. باید آمد و شد می کردیم. روستای "کلاش" روستای صعب العبور منطقه جنگی صبح متفاوتی را آغاز کرده بود.
نان های پخته شده با عطر گرم شان منتظر رسیدن به دست برادر "سهراب منوچهری " بودند. برادری که در سپاه مشغول بود و هر روز برای گرفتن نان ها می آمد . آن روز هم آمده بود. خواهرم نیز با آنها می خواست به شهر برود اما نشد جاده را عراقی ها به توپ بستند. همه مجروح شده بودند. خواهرم جانباز سی درصد شد. اما من. من چه؟ حساب من از آنها جدا بود. من برای جنگیدن اسلحه نمی خواستم. پاهایم را خیلی وقت قبل، خدا برای فرشته ای امانت گرفته بود. من فلج مادرزاد بودم. برای همین روی پاهایم نمی توانستم بایستم و از کشورم دفاع کنم. . برای همین برای رزمندگان نان می پختم و برادر سهراب منوچهری همیشه صبح ها می آمد و وقتی می دید من نمی خندم . غمگینم می گفت: " جنگیندن همیشه، پا نمی خواهد .... عطر نانهایت را ببین . از حالا من لبخند رزمندگان . شادی شان را می بینم. " نه جنگیدن همیشه ... "
دیدگاه ها