امروز به زور مادرم از خواب بلند شدم که می گفت : « افسانه، افسانه از خواب بیدار شو، مدرسه، مدرسه ات دیر می شود بلند شو دیگر.»
صبحانه ام را خوردم ، برنامه هفتگی ام را چک کردم که چیزی را جا نگذاشته باشم و آماده شدم که از خانه خارج شوم که به مدرسه بروم.
تا دم در نرفته بودم که ناگهان ناخودآگاه به طرف مادرم برگشتم و او را غرق بوسه کردم و به برادر کوچکم یک آبنبات کوچک دادم و به راهم به مدرسه ادامه دادم.
نمی دانم انگار رفتن به مدرسه برایم شیرین بود فکر میکردم چون همهی تکالیفم را انجام دادهام این قدر، شیرین است. داخل همین افکار بودم و راه خودم را ادامه می دادم که یک دفعه خاطرهای از خواب شیرین و مانند رویاهایم یک دیگری داشت به یادم آمد. در یک جنگل سرسبز بودم خودم تنها، تنها ی تنها ولی تا همین جای خوابم یادم بود. در این فکرها بودم که دیدم به مدرسه رسیدم. داخل مدرسه شدم.
یک لحظه فهمیدم از بس که فکر کردم و آرام آمدهام معلم ها سر کلاس هستند و من هم دیر رسیدهام. خیلی آرام از کنار دست اتاق معاون مدرسه رد شدم. کمی که دور شدم گرمی دستی مرا متوجه خود کرد. ترس تمام وجودم را گرفت. وای خدای من معاون مرا دیده بود ولی برعکس همیشه که خیلی خانم جدی بود امروز خیلی چهرهی آرام و متینی داشت با دیدن این چهره دلم آرام شد.
با چهرهی کاملاً مظلومانه ای از معاون خواهش کردم به کلاس بروم و او اجازه داد، به کلاس رفتم و معلم درس امروز را داد و مشغول نگاه کردن تکالیف بود که شکستن شیشه ها توجه مرا جلب کرد. تنها چیزی که می دیدم فرار کردن و جیغ کشیدن بچه های مدرسه بود و معلم که داشت با تلاش فراوان، بچه ها را از کلاس برای در امان بودنشان بیرون میکرد. به من که رسید مکثی کرد و دست های مرا گرفت که به بیرون برود دیگر چهره ی او را ندیدم و حس کردم سردم شده است و حالا در باغی بودم که چند شب پیش خواب آن را دیده بودم.
افروز جعفرزاده شیرازی - دانش آموز مقطع دبیرستان - مدرسه شهدای زینبیه میانه
دیدگاه ها