

نــام : فاطمه
نـام خـانوادگـی : رجب پورچوکامی
نـام پـدر :ابراهیم
تـاریخ تـولـد :۱۳۵۰/۰۵/۳۰
مـحل تـولـد :خمام
سـن :۳۸ سـال
دیـن و مـذهب : اسلام شیعه
تـاریخ شـهادت :۱۳۸۸/۰۳/۲۵
کـشور شـهادت :ایران
مـحل شـهادت :تهران
نـحوه شـهادت : اغتشاشات سال 88
هنوز هم صداي مهربان مادربزرگ در مهد كودك «آواي باران» شنيده ميشود. مادربزرگ مثل هميشه براي بچهها آشپزي ميكرد و براي آنها قصه ميگفت. همه كودكان مهد او را دوست داشتند. همه او را بهعنوان مادربزرگ ميشناختند و او با كمك 2 دخترش سعي ميكرد تا ساعتي را كه كودكان مهمان آنها هستند به بهترين شكل سپري كنند.
2سالي بود كه اين مهد كودك با مديريت «فاطمه رجبپورچوكامي» فعاليت ميكرد و او به كمك خواهر و مادرش سعي ميكرد تا به بهترين شكل آنجا را اداره كند. مهد كودك ابتداي بزرگراه محمدعلي جناح و مقابل حوزه مقاومت بسيج قرار داشت. عصر روز ۲۵ خردادماه پس از پايان تجمع در ميدان آزادي، تعدادي از افراد به اين پايگاه بسيج حمله كرده و قصد تصرف آن را داشتند و در اين ميان ساختمان را نيز به آتش كشيدند. در اين حمله كه با مقاومت نيروهاي بسيجي همراه بود تيرهاي زيادي از سوي افراد ناشناس به ساختمان مهد كودك شليك شد و ساعتي بعد پيكرهاي غرق در خون «فاطمه رجبپور» و مادرش «سرور برومند» درحاليكه پشت درهاي بسته مهد كودك پناه گرفته بودند، پيدا شد.
شهادت آرزوي خواهرم بود و پيش از شهادت نيز سرپرستي 4 خانواده نيازمند را برعهده داشت. او دوست نداشت با مرگ عادي از اين دنيا برود و سرانجام نيز به آرزويش رسيد. او كه به همراه خواهر و مادرش در مهد كودك آواي باران بهعنوان مربي پيشدبستان فعاليت ميكرد درباره روز حادثه و شهادت مادر و خواهرش اينگونه ميگويد:
خواهرم ۷ سال از من بزرگتر بود و مديريت مهد كودك را بر عهده داشت و من نيز بهعنوان مربي پيشدبستاني فعاليت ميكردم و مادرمان نيز در مهد آشپزي ميكرد. همه بچهها علاقه زيادي به مادرم داشتند و او را مادربزرگ صدا ميزدند. مادرم هميشه احساس خاصي به بچهها داشت و ميگفت همه آنها نوههاي من هستند و برايشان قصه تعريف ميكرد. مهد كودك مقابل پايگاه بسيج قرار داشت و چند نفر از خواهران بسيجي اين پايگاه نيز كودكانشان را به مهد كودك ما ميآوردند. به مناسبتهايي مانند هفته بسيج بچهها را براي بازديد به پايگاه بسيج ميبرديم و آنها نيز از بچهها استقبال ميكردند. صداي شادي و خنده بچههاي مهد كودك از دهها متر دورتر شنيده ميشد.
روزهاي انتخابات، شهر بسيار شلوغ بود و همه به نوعي درگير انتخابات بودند. خواهر و مادرم هر دو عضو بسيج بودند و دغدغه اصلي خواهرم امنيت مردم بود. ميگفت اميدوارم همهچيز به خوبي پيش برود و اتفاق نگرانكنندهاي نيفتد. همه سعي و تلاش او اين بود كه بچهها در سلامت و آسايش در مهد كودك حضور داشته باشند و نگران بود كه هرج و مرج باعث كم شدن امنيت مردم شود. خواهرم ۳۷سال داشت و با وجود آنكه ازدواج نكرده بود نسبت به همه بچهها حس مادرانه داشت.
روز ۲۵ خردادماه 3 روز بعد از انتخابات سال ۸۸ ما مثل هميشه در مهد كودك بوديم. تا ساعت 18:15 كه آخرين كودك، همراه مادرش از مهد خارج شد همگي در آنجا حضور داشتيم. از آنجا كه محل مهد كودك در نزديكي ميدان آزادي قرار داشت و آن روز نيز تجمع بزرگي در ميدان آزادي برگزار شده بود، خواهر و مادرم در مهد كودك ماندند و گفتند ساعتي بعد كه خيابانها خلوتتر شد به خانه ميروند.
ساعت 18:30 من به طرف خانهمان در شادآباد حركت كردم. تا آن لحظه اتفاق خاصي نيفتاده بود. ساعتي بعد پدرم با من تماس گرفت و گفت وقتي با فاطمه تلفني صحبت ميكرد صداي تيراندازي از مقابل مهدكودك شنيده ميشد. پدرم بهشدت نگران حال فاطمه و مادرمان بود. دلم شور ميزد و احساس ميكردم اتفاق بدي افتاده است. همسرم بلافاصله سوار ماشين شد و به آنجا رفت.
در اين مدت نيز بارها با مهد كودك و تلفنهاي همراه خواهر و مادرم تماس گرفتم ولي كسي پاسخگو نبود. چند دقيقه بعد همسرم به آنجا رسيد ولي كسي در را باز نكرد. جاي چند گلوله روي در و ديوار مهد كودك مشخص بود.ساختمان مهد يك طبقه بود و همسرم با كمك چند نفر از ديوار بالا رفت و خودش را داخل حياط رساند. هر قدر خواهر و مادرم را صدا زد كسي جواب نداد تا اينكه پيكرهاي غرق درخون آنها را داخل مهد پيدا كرد.
وقتي اين خبر را شنيدم زبانم بند آمده بود. باور نميكردم اين آخرين خداحافظي بود كه با خواهر و مادرم داشتم. آمبولانس اورژانس در ابتداي كوچه قرار داشت و زماني كه همسرم با فرياد از آنها درخواست كمك كرده بود آنها داخل مهد آمدند اما بعد از معاينه اعلام كردند خواهر و مادرم در همان لحظات اوليه بعد از اصابت گلوله به شهادت رسيدهاند. آنها در حالي شهيد شدند كه داخل سالن مهد بودند. يكي از گلولهها از پشت به قلب و گلوله ديگر به سر فاطمه اصابت كرده بود. مادرم نيز بر اثر اصابت گلوله به بدنش در كنار خواهرم به شهادت رسيده بود.
۲ ساعت از شهادت خواهر و مادرم سپري شده بود و كسي در اين مدت از آنها خبري نداشت. آنطور كه شاهدان حادثه گفتند بعد از پايان تجمع، تعدادي به پايگاه بسيج حمله كردند و قصد داشتند آنجا را به تصرف در بياورند. آنها با آتش زدن قسمتي از ساختمان و همچنين جرثقيلي كه در آنجا قرار داشت ميخواستند با بالا رفتن از ديوار و ميلههاي اطراف پايگاه بسيج، وارد آنجا شوند و پايگاه را تصرف كنند. درگيري بسيار شديد و همراه با تيراندازي بود. خواهر و مادرم داخل مهدكودك پناه گرفته بودند كه با گلولههايي كه از ميان تجمعكنندگان شليك شد به شهادت رسيدند.
اي كاش آن روزها عدهاي بهانه بهدست منافق و خائن و سلطنتطلبها نميدادند. او ميگويد: «خواهر و مادرم مظلومانه به شهادت رسيدند.» ۶ سال از شهادت خواهر و مادرم ميگذرد و هنوز هم نميتوانم باور كنم آنها براي هميشه رفتهاند. آنها دوست نداشتند با مرگ عادي از اين دنيا بروند و بايد شهادت نصيب آنها ميشد. فاطمه آرزو داشت كه شهيد بشود و سرانجام نيز به آرزويش رسيد. پيكرهاي آنها را در قطعه ۴۵ خانواده شهدا در بهشت زهرا به خاك سپرديم. بنياد شهيد آنها را از شهدايي كه جانشان را در راه انقلاب از دست دادهاند معرفي كرد.
دیدگاه ها