شهید سمیه حیدری

ی 1401/08/01 - 15:02
شهید سمیه حیدری

 

 

شهید سمیه حیدری  

نام پدر : اسماعیل

ولادت : 4/6/1363

شهادت :8/11/1365 بر اثر بمباران هوایی رژیم بعثی صهیونیستی عراق

محل تولد: زنجان

 

زندگي نامه شهيده سميه حيدري

1-         چون سميه كوچك بود به نظر من هميشه چشمانش رنگ دريا بود الان هم دريا را نگاه مي كنم به ياد سميه مي افتم از نظر يك مادر بچه اش زيباترين و خوشگل ترين بچه دنياست و هيچ كس به پاي اون نمي رسد .

2-         قبل از تولد اوچيزي يادم نمي آيد، ولي قبل از بمباران يك خواب ديدم. يكسال قبل از بمباران خواب مي ديدم كه يكي از شاگردهايم كه اسمش عليرضا بود (من آن زمان آموزگار مدرسه پسرانه بودم) چطور شهيد مي شود دقيق يادم هست كه چگونه مي ديدم مدرسه بمباران مي شود و عليرضا چگونه شهيد مي شود ولي شكر خدا اون پسر بزرگ شده و الان داراي سمت اداري است .يك شب قبل از بمباران يك احساس غريبي داشتم احساس مي كردم مي خواهم اين بچه را از دست بدهم به مادر شوهرم مي گفتم چند شب است كه نمي توانم بخوابم نگران بودم به شوخي دلداريم داد و گفت: تو زياد حساس شده اي آخرين روز صبح كه مي رفتم سر كار چند بار برگشتم و سميه را بوسيدم نمي توانستم از سميه دل بكنم مادر شوهرم رفته بود خانه خواهر شوهرم (ما همه نزديك به هم خانه داشتيم) گفته بود نمي دانم مريم امروز چه حالي داشت اصلا يك جور ديگر از بچه ها خداحافظي مي كرد كه دقيقا ظهر همان روز بمباران اتفاق افتاد .

3-         ما آن موقع تازه ازدواج كرده بوديم و مثل جوان هاي آنروز وضع ماليمان زياد خوب نبود و از خودمان خانه نداشتيم و در خانه مادر شوهرم با خواهر شوهر هايم زندگي مي كرديم آن ور حياط مادر شوهرم با دخترانش ساكن بود وسط حياط و باغچه بود و اينور حياط هم ما (خانواده چهار نفري) زندگي مي كرديم . من در آن زمان تازه از روستاهاي دور انتقالي گرفته بودم و به نزديكترين يعني روستاي دو اسب پشت شهرك كارمندان منتقل شده بودم و شوهرم هم سهميه روستاهايش را تمام كرده بود و در زنجان تدريس مي كرد. وقتي من سركار بودم مادر شوهرم سميه و برادرش محمد رضا را نگه مي داشت

4-         من سه ماه بعد از عروسيمان به سميه حامله شدم وقتي فهميدم خيلي خوشحال شدم مادر شدن حس عجيبي دارد كه قابل وصف نيست وفقط آدم زمان مادر شدن خودش تجربه مي كند . شوهرم خيلي خوشحال بود چون پدر مي شد و به نظرش زيباترين حس دنيا را هم داشت . پدرش از اول هم با من خوب و مهربان بود ولي در زمان حاملگي خوبتر از قبل شده بود در قبال من احساس مسئوليتش بيشتر شده بود مي گفت : مادر در زمان حاملگي نبايد عصباني شود روي بچه اش تاثير مي گذارد نبايد زياد كار انجام دهد و ... در كل خيلي هواي مرا داشت من سميه را در بيمارستان حكيم هيدجي كه آن زمان خيلي بيمارستان بزرگ و مجهزي بود بدنيا آوردم. وقتي سميه را در بيمارستان به من نشان دادند به نظر من خوشگل ترين دختر دنيا بود در حاليكه قيافه اش معمولي بود وقتي پسرم يكسال بعد به دنيا بود. همه ي فاميل مي گفتند: اين از سميه خوشگل تر است من بدم مي آمد مي گفتم نه سميه بهتر است هيچ بچه اي بهتر از سميه نيست خلاصه طي مراسمي مفصل و با شكوه كه همه ي فاميل حضور داشتند ما به خانه خودمان آمديم و همه ي فاميل هر روز به ديدنمان مي آمدند .

5-         اسم سميه را خودم انتخاب كردم زمانيكه مدرسه مي رفتيم درس مربوط به سوره سميه را مي دادم من از همان زمان آرزو مي كردم اگر بزرگ شدم و عروسي كردم اسم دخترم را سميه  بگذارم تا مثل مادر عمار ياسر صبور و مذهبي بار بيايد و عاقبت هم به آرزوي خودم رسيدم . شوهرم اعتقاد داشت نام بچه را بايد يك آدم دين دار و مذهبي بگذارد يك آقا سيد معروفي در دروازه رشت بود كه الان فوت شده و متاسفانه اسمش يادم نيست . ايشان را آوردند و طي مراسمي اذان گفت و اسم سميه را در گوشش صدا كرد بعد از شهادت سميه به اسم سميه حساس شده بودم از خدا مي خواستم سر كلاس هايم سميه نامي وجود نداشته باشد چون من همه را به اسم كوچك صدا مي كردم در آنصورت نمي توانستم او را صدا كنم شكر خدا تا زمانيكه دختر دومم به دنيا آمد و من دوباره اسم سميه را به نيت سميه شهيد شده ام روي او گذاشتم در كلاس من سميه نامي وجود نداشت همان سال يك سميه در كلاس من افتاد دخترم كه بدنيا آمد خيلي شبيه سميه بود انگار سميه بار ديگر بدنيا آمده بود از نظر قيافه شديدا شبيه سميه بود و خدا يكبار ديگر هم سميه را به من عطا كرد .

6-         با پسرم كه از خودش كوچكتر بود همبازي بود هميشه مواظب برادرش بود و هواي او را داشت عادت داشت هر روز صبح مرا راه مي انداخت و ظهر كه بر مي گشتم مي ديدم شيشه شيرش را كنار بيني اش گرفته و از شيشه به حالت انتظار نگاه مي كند تا من بيايم همينكه مرا مي ديد شيشه را تكان مي داد و مي آمد مي نشست بغلم. در مقايسه با ساير كودكان از نظر اخلاق بزركتر ديده مي شد خيلي مهربان و خونگرم بود .

7-         شهيد اولين فرزند ما بود و يك سال و خورده بعد محمد رضا پسرم بدنيا آمد و بعد يك دختر كه بعد از شهادت سميه به دنيا آمد و او را هم سميه ناميدم و سپس آخرين دخترم كه فاطمه نام دارد .

8-         قران بلد نبود چون خيلي كوچك بود فقط خودم حمد را يلدش داده بودم و خيلي هم با علاقه يادگرفت و قشنگ هم سوره حمد را مي خواند .

9-         همه اهل خانه را دوست داشت بخصوص مادر شوهرم را علاقه عجيبي به مادرشوهرم داشت هميشه هر فقط كه صدايش را مي شنيد دوان دوان مي رفت و در را برايش باز مي كرد با او خيلي بازي مي كرد و مادر شوهرم هم علاقه عجيبي به سميه داشت صبح كه از خواب پا مي شد 2 تا شيشه شير خالي را بالا مي برد و مادر شوهرم توي شيشه براي سميه و محمد رضا چايي مي ريخت آن زمان 2 تا عمه نيز در خانه داشت كه آنها را هم خيلي دوست مي داشت .

10-       نماز را از همان زمان كه راه مي رفت تقليد مي كرد هر موقع من و يا مادرشوهرم نماز مي خوانديم بلافاصله او هم مي آمد و كنار ما نماز مي خواند تقريبا مي دانست چقدر بايد نماز بخواند ذكر هاي  نماز را بلد نبود فقط حمد را مي خواند و بقيه را خم و راست مي شد . يك روز ظهر وقتي آمدم خانه نمي شد در مدرسه نماز را بجا آوريم براي همين خانه كه مي رسيدم زود نمازم را مي خواندم . در را بستم كه نكند محمد رضا به هواي سميه بيرون برود و با كله زمين بخورد و مشغول نماز شدم بلافاصله سميه هم جه نمازش را آورد و با من مشغول نماز خواندن شد . در همين حين مادر شوهرم آمد و هر چقدر در زد من نمازم را نشكستم گفتم سميه باز مي كند ولي او هم به من نگاه كرده بود و نمازش را نشكسته بود . بعد از نماز دوان دوان رفت و در را باز كرد مادر شوهرم پرسيد مريم خانه نبودي ؟ گفتم بودم نماز مي خواندم نمازمان را نشكستيم بعد از نماز سميه در را براي شما باز كرد براي مادر شوهرم اين مسئله باعث تعجب و شگفتي بود .

11-       شب قبل از حادثه سميه را روي پاهايم خوابانده بود و تكانش مي دادم كه خواب بيافتد ولي همه اش محمد رضا چهار دست و پا مي رفت و مي آمد بغلش مي كرد و مي بوسيدش هر چه صدا مي كردم فايده نمي كرد . احساس بدي داشتم ، دل شوره عجيبي گرفته بودم با خودم مي گفتم اين برادر و خواهر چرا اينطوري مي كنند چه حكمتي توي كار اين دو بچه است كه بعد از حادثه بمباران برايم حكمتش عيان شد . بعد از شهادت سميه يكروز منزل اقدام بوديم محمدرضا از پشت دختري تقريبا شبيه به سميه را از پشت ديد تازه داشت راه مي رفت دوان دوان رفت و از پشت پاهايش را بغل كرد ولي وقتي دختر كوچك برگشت محمد رضا با وحشت دختر را رها كرد و گريه مي كرد در دلم گفتم حتما به ياد سميه افتاده است يك مدت طولاني بعد از شهادت سميه بهانه مي گرفت و همه اش گريه مي كرد .

12-       من روز حادثه در مدرسه بودم وقت ظهر بود بچه ها را فرستاده بوديم خانه هايشان تا غذا بخورند و دوباره بيايند چون مدرسه روي تپه بزرگي بود ما از آنجا كه نگاه مي كرديم زنجان دقيقا ديده مي شد در همان زمان آژير قرمز كشيده شد و هواپيما ها شهر را بمباران كردند هر كدام از معلمها براي اينكه ديگري ناراحت نشود مي گفت خانه ما را زدند يكدفعه من گفتم نه نگران نباشيد خانه ما را زدند ببنيد بمب در كنار امام زاده افتاد به من و فاميلهايم اين بمب نزديكتر است به زور يك ماشين پيدا كرديم و خودمان را به شهر رسانديم من ازخيابان اصلي (جاويد) تا كوچمان كه فقط 5 دقيقه راه بود انگار در يك ساعت طي كردم همين كه رسيدم سر كوچه ديدم بله خانه ما را زده است گريه كردم خواستم بروم توي خانه كه پدر شوهرم گفت نرو همه سالم هستند رفته اند خانه عمه سميه بالافاصله دوان دوان رفتم آنجا ديدم همه گريه كرده اند و محمد رضا آنجاست ولي از سميه و مادر شوهرم خبري نيست دوباره دويدم طرف خانه خودمان گفتند آن دو را برده اند شفيعيه دويدم طرف بيمارستان اما انگار سالي كشيد تا من برسم بيمارستان شوهرم را در شفيعيه ديدم كه گريه مي كند  چشمم به جنازه مادر شوهرم افتاد كه تركش خورده بود و دخترم را ديدم كه يك طرف پيشانيش را تركش برده بود از حال مي رفتم كه ديدم دوست هاي شوهرم مي آيند تا مرا بلند كنند زود بلند شدم تا دست نامحرم به من نخورد  رفتم خانه ديدم انگار خانه با تركش آينه كاري شده است همه جا تركش خورده بود فرشها و ديوار پنجره اما محمد رضا بطور معجزه آسايي در امان مانده بود حتي به صداي بمباران هم بيدار نشده بود آنموقع قدرت و حكمت پروردگارم را ياد كردم كه چگونه (براي كسي كه مرگي وجود ندارد) از او محافظت كرده است مادر شوهرم وقتي كه آژير را مي كشند محمد رضا را در خواب مي گذارد و سميه را بغل كرده و بيرون مي دوند همسايه ها مي گويند خانم ام هاني بپريد توي جوب تا تركش نخوريد مادر شوهرم مي گويد من تازه از حمام در آمده ام جوب آب كثيف است و عاقبت تركش به هر دو اصابت مي كند و درست دم در خانه مان به شهادت مي رسند وقتي رسيدم لنگه دمپايي سميه همانجا دم در مانده بود پيدا كردم و هنوز هم همراه جانمازش نگه داشته ام .

13-       هر موقع احساس دلتنگي شديد مي كنم هنوز بوي خاص سميه را احساس مي كنم بعد بلند مي شوم و اين بو را تا يك جايي دنبال مي كنم تازه آنوقت يادم مي آيد كه به فرموده خداوند كريم : شهدا زنده اند مي فهمم كه سميه آمده و به من سر زده است براي همين است كه من بويش را احساس مي كنم.

14-       قبل از اينكه سميه را دفن كنم من زودتر رفتم يادم افتاد خانم زينب چه حالي داشتند و چطور جنازه هاي تكه تكه شده عزيزانش را جمع و به خاك مي سپرد به خودم تسلي دادم كه از حضرت زينب بالاتر نيستم و آرام گرفتم وقتي آمديم خانه چون مادرشوهرم نيز شهيد شده بود از خدا خواستم به من صبري زينبي بدهد كه پيش خواهر شوهرهايم گريه نكنم چون آنها نيز شديدا بي تابي مادرشان را مي كردند و من 2 سالي كه پيش آنها بودم اصلا گريه نكردم . خدا بيامرزد مادر شوهرم را خيلي خانم مهربان و با شخصيتي بود .

 

خاطره

يادمه كه سوره ي حمد را تازه ياد گرفته بود ولي خيلي دوست داشت نماز بخواند چادر نمازش را آماده مي كرد نماز مي خواند سري به خانه مادر بزرگش مي زد دوباره مي آمد يك نماز ديگري مي خواند يك روز توي خانه تنها بوديم مي خواستم نماز بخوانم ديدم اون هم آماده شد من هم به خاطر برادر كوچكترش در اتاق را از داخل قفل كردم و شروع كرد در همين لحظه مادر شوهرم در زد خيلي بچه ها را صدا كرد دخترم با تمام علاقه اش نماز را قطع نكرد بعد از اتمام نماز به مادربزرگش گفت كه به خاطر نماز نمي توانست در را باز كند . خيلي راجع به خدا سوال مي كرد با اينكه خيلي كوچك بود ولي من خيلي راحت با او صحبت مي كردم يك هفته قبل از شهادتش از شهدا از جنگ مي پرسيد باور نمي كنيد ولي او با همه ي كوچكيش جملاتي مي گفت كه آن روز ها من با خنده از كنارش مي گذشتم باورم نمي شد كه با هم كوچكيش غير مستقيم داره منو آماده مي كنه آخه اون مي گفت من مي خواهم برم پيش خدا ، من دوست دارم با خدا باشم وقتي خرابه هاي جنگ را مي ديد مي گفت : صدام مي كشيمت .

دخترم موقع شهادت دوسال و پنج ماه و چهار روزه بود ولي خيلي كامل و قشنگ هم به زبان تركي و هم به زبان فارسي مسلط بود با هر كسي به زبان خودش صحبت مي كرد هوش سرشاري داشت همه ي آشنايان را مي شناخت مي دانست كه چه نسبتي با ما دارند اسمشان چيست چند بچه دارند يا در كدام شهر زندگي مي كنند روزهاي آخر عمرش همه ي آن ها را ياد مي كرد . حتي كساني را كه مدت ها قبل ديده بود .

يك روز مادر شوهرم براي ناهار آبگوشت پخته بود غذا آماده بود آن را زمين گذاشت تا ظرف ها را بياورد سميه هم صابوني را كنار ظرف شويي بود برداشته و توي آبگوشت انداخته بود موقع كشيدن غذا صابون را كه كمي هم آب شده بود ديديم آن روز مجبور شديم تا غذاي ساده اي بخوريم . مريم منصوري           

 

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.