ایثار و گذشت بانوی مجاهد

چ 1401/07/20 - 08:53

 

 

خبرنگار سایت زنان شهید مصاحبه ای با خانم زهرا احمدی، همسر شهید عبدالله عبداللهی، که از  سال 70 معلم قرآن و عربی در مکتب توحید، پایگاه حضرت رقیه و پایگاه باقر العلوم فعالیت می کنند که در ادامه با هم می خوانیم.

خانم احمدی فرزند سوم خانواده ی  مذهبی است .

 در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی نامزد شدیم و در سال 59 ازدواج نمودیم و در برج دوم  سال 62 ایشان به شهادت رسیدند .

 ما با شهید عبداللهی فامیل دور بودیم. پدر و مادر های مان متولد زهان بودند. شهید در یک خانواده ی متمکن  کشاورز بزرگ شده بود که صاحب  چهار فرزند دو پسر و دو دختر بودند.

 نظر مردم به دولتی ها

 مردم در زهان و اطراف آن دیدگاه شان نسبت به کارمندها مثبت نبود. به کارمند می گفتند « نوکر دولت » و عقیده داشتند : « هر کس نان دولت را بخورد حرام خورده است .»  و این از دیدگاه مذهبی شان سرچشمه می گرفت که آن ها را غاصب می دانستند  و ریشه در خونریزی های رژیم در سال  های  مقابله با حجاب و اختناق و دیکتاتوری داشت .   

 قبل از انقلاب، وقتی که ایشان دوره ی سربازی اش را در پادگان بیرجند می گذراند، از تهران می آیند و برای گارد شاهنشاهی آن موقع ، سربازانی خوش هیکل و درشت اندام و قوی را گل چین می کنند؛  یکی از آنها هم شهید عبداللهی بوده است .

 امر به معروف و نهی از منکر 

 وی این دوره را به سختی طی می کند حتی به خاطر امر به معروف و نهی از منکر به همسر یکی از افسرهای زمان شاه که با وضع نادرستی بوده ، مدتی  توسط ساواک به زندان می افتد که با وساطت شهید قره نی آزاد می شود .

 این مطلب را یکی از افسرها پس از شهادتش گفته بود . شهید محترم خیلی کم حرف می زد و بیشتر عمل می کرد .پس از پیروزی انقلاب اسلامی بلافاصله پس از تشکیل سپاه پاسداران ، عضو این نهاد می شود و تمام تجارب زمان  خدمت در گادر را در اختیار سپاه می گذارد .

 

سکوت

    حمله ی طبس که پیش آمده بود ، شهید عبداللهی گفتند می خواهیم ماموریت برویم . حدود 12 روز رفتن شان طول کشید . وقتی که به بیرجند آمده بودند ، من بیرون از منزل بودم .  شهید وارد منزل می شود و از فرط خستگی همان  داخل راهرو می خوابد . من که آمدم ، هر چه زنگ زدم ، دیدم کسی در را باز نمی کند ؛ به یکی از مغازه دارهایی که در همسایگی ما بود گفتم ، ایشان از دیوار رفت ، دید همان جلوی راهرو خوابیده اند .باز هم نگفتند کجا بودیم . این را بعد از به شهادت رسیدن شان در دفتر خاطرات شان خواندم .

 اخلاق حسنه

* از نظر اخلاقی خیلی خوش اخلاق و خوش برخورد بودند.  کسی که درِ منزل را می زد،  از صدای خنده ی بلند شهید متوجه می شدم که مهمان آمده است. ایشان خیلی مهمان دوست بودند.

* در منطقه ای که پس از ازدواج مان در بیرجند ساکن شده بودیم، حتی بچه های همسایه ها  با شهید دوست شده بودند. زمانی که شهید به شهادت می رسد، حتی مادر یکی از بچه هایی که در ابتدایی بودند، برایم تعریف کرد که پسرم آمد و خودش را به زمین زد و با صدای بلند می گفت: « مرا قبل از شهید عبداللهی در خاک بگذارید.»

* وقتی به خانه می آمدند،و می دیدند که  خانه مرتب است، از من بی نهایت تشکر می کردند و  می گفتند: «  حالا کار خانه نوبت من است شما بروید درس بخوانید.»  هنگام خروج از منزل  می گفتند: « اگر شما فقط بچه را نگهدارید که گریه نکند، کارها را بگذارید که وقتی آمدم خودم انجام می دهم.»

* در خانه ای که زن تقریبا مسنی بود زندگی می کردیم. ایشان می گفتند :« به او بگویم بیاید کارهای خانه را انجام دهد که هم پولی به او بدهیم هم شما خسته نشوید . » 

* من بچه را که شیر می دادم، ایشان خیلی از من تشکر می کردند و می گفتند: « اسلام گفته است که مرد حق ندارد به زن تکلیف کند که بچه را شیر بدهد. »

 دنیا گریزی

 پس از این که ما برای خانه ثبت نام کرده بودیم، بار دومی که شهید در جبهه بود، به ما اعلام کردند که اگر 35 هزار تومان به حساب نریزید ( آن موقع این مبلغ خیلی زیاد بود )، اسم شما از جمع متقاضیان منزل خارج  می شود. برادرم به اتفاق برادر ایشان پول را جور کرده بودند . بعدا که تلفنی با ایشان صحبت کرده بودند موضوع را  به اطلاع شان رسانده بودند. شهید با ناراحتی اعتراض می کند که این جا بچه های مردم مثل برگ زرد روی زمین می افتند و شما  برای من به فکر خانه و منزل هستید.

 آگاهی از شهادت 

 از روی صحبت­های ایشان و حرکاتی که من از ایشان می­دیدم، برایم یقین شده بود که ایشان فردی این دنیایی  نیست. یک سال و خُرده ای دوره ی عقد و با ازدواج مان طول کشید. مسائل و گرفتاری های کردستان شدید بود. نامه ای برایم فرستاده بودند و در آن حرف دل شان را اینطور بیان کرده بودند که:« من هر آن جانم را کف دستم می بینم، برای من ماموریت هست،شاید رفتم کردستان و اسیر یا شهید شدم. شما تمام فکرهایتان را بکنید. الان هنوز خیلی وقت داریم اگر می بینید که  می توانید صبر کنید که هیچ و اگر نخواهید توانست، از همین جا  برگردید. »

  چون شهید عبداللهی در این جا فرمانده آموزش بودند، خیلی کم اجازه می دادند که به جبهه بروند.  بیش از ده بار درخواست کتبی دادند . همیشه می گفتند : «  ما اینجا عالم بی عمل هستیم. درس می دهیم، اما خود ما در جبهه نیستیم. »

    وقتی ایشان به شهادت رسیدند، دختر ما ده ماهه بود. قبل از این که  « فاطمه » به دنیا بیاید، اسمش را برایش گذاشته بودند. حتی به مسافرتی که رفته بودند، لباس دخترانه گرفته بودند. فامیل ها که می پرسیدند : « شما از کجا می دانید نوزاد شما دختر خواهد بود که لباس دخترانه خریده اید؟» پاسخ   می دادند: « من می دانم  یگانه  فرزندم دختر است. » همیشه  « یگانه فرزند » را به زبان می آوردند.  

 موقع بازدید از خانه ای که هنوز ابتدای ساختش بود البته 10سال طول کشید، گفتند :« من می دانم که پای من به این خانه نخواهد رسید  فقط می خواهم که شما مستاجر نباشید »

 من  که این همه گناه دارم باید چند بار مجروح بشوم تا هر موقع کمی از گناهانم بریزد .آن موقع اگر فضل خدا مرا  بپذیرد و لایق شهادت ببیند، شهید شوم.

 دفعه ی اولی که به جبهه رفتند، فاطمه چهار ماهه بود. مثل این بود که درو دیوار خانه به من می گفتند که : « فاطمه، دختر شهید است » محل اولی که زندگی می کردیم، از بس کالا و اجناس برای افراد فقیر برده بودم، خانه ی همه ی مساکین را یاد گرفته بودم. چون خودم در سن 7 سالگی سایه ی پدر را از دست داده بودم خیلی رنج برده بودم،  می ترسیدم که فاطمه هم سرنوشتی مثل من داشته باشد. 

 بار دومی بود که به جبهه ی شرحانی  رفتند. قبل از این که 45 روز شان تمام بشود می خواستند به مرخصی بیایند، اما نیامدند.  در والفجر 1 شرکت کردند و به شهادت رسیدند.

 

 از سخنان شهید :

«  وقتی به تشییع جنازه های شهدا می روم و می بینم خانواده ها گریه می کنند، خیلی ناراحت می شوم»

 به من می گفتند : «که در پیش برادرم با لباس مناسب و وضعیت مناسب باشم»  و ادامه می دادند  که :«محرم با محرم تفاوت دارد. باید رعایت کنید. ما محرم داریم و محرم تر »

« زن گل است، زن ریحانه است، زن را برای گارگری در خانه نمی گیرند.»

 من برای زن و بچه خیلی ارزش قائل هستم که  یک موی آن ها را با دنیا عوض نمی کنم؛ اما در مقابل اسلام ، هیچ چیز برای من ارزش ندارد حتی شما و فاطمه

 سفارش شهید: 

  « گریه ی با صدای بلند، روح مرا می آزارد. اگر شما خواستید بر من گریه کنید بر امام حسین علیه السلام گریه کنید. بیایید سر قبر من گریه کنید من آن جا گوش می دهم. شهید شدن گریه ندارد.

 در وصیت نامه شان گفته بودند: « من لیاقت شهید شدن ندارم، چون شهید مقام والایی دارد، باید از خیلی چیزها بگذرد که به شهادت برسد، اگر من روزی شهید شدم، بر روی تابوت من عکس امام را بگذارید تا مردم بدانند  که شهید  تابع ولایت فقیه بوده است.  برای من گریه نکنید بلکه به هوش باشید که اسلام شکست نخورد. که شکست اسلام گریه دارد ولی شهید شدن گریه ندارد. » در همان وصیت نامه شان  برای معلم، دانشجو، استاد، و تمام اقشار پیام داده بودند.

 برای مادرها گفته بودند: « که نکند شما از جبهه رفتن فرزندان تان ممانعت کنید. زیرا در قیامت جواب حضرت زینب، یا مادر وهب را که حتی سر فرزندش را پیش دشمن انداخت، نخواهید توانست بدهید. »

 چشم های منتظر

 عید آن سال می خواستند بیایند. به من گفته بودند : « اگر خانواده ی شما، برادرهای شما خواستند جایی بروند، شما هم با ایشان بروید.»  من پاسخ دادم: «نه من می مانم که شما برگردید»  نیامدن به مرخصی ایشان از شهادت ایشان بیشتر به من سخت گذشت. چون بارها بود که من صبح لباس های بچه را عوض می کردم  بچه را آماده می کردم که امروز می آیند؛ باز شب می شد. خیلی بر من تاثیر کرده بود. یک هفته به شهادت ایشان، نامه ای نوشته بود که در آن تمام مطالبی را که پس از شهادت ایشان پیش خواهد آمد، بیان کرده بودند. مثلا نوشته بودند: « شما هر جایی که مایل بودی می توانی زندگی کنی چه مشهد چه بیرجند چه زهان. من از بس نگران بودم از زهان با برادرم که در دادستانی اهواز بودند تلفنی تماس گرفتم. گفتم از شهید عبداللهی  مدتی است خبری ندارم، می خواستند مرخصی بیایند و نیامده اند. در حین صحبت بودم که برادرم گفت: « خوش خبری الان آقای عبداللهی رسیدند» در این آخرین صحبتی که با ایشان داشتم، علی رغم آن همه خوش صحبتی های قبلی که هر کس با ایشان حرف می زد، رغبت قطع سخنان ایشان را نداشت، به قدری سنگین صحبت می کردند که فکر می کردی با یک زن غریبه حرف می زنند. تاب نیاوردم  با تعجب پرسیدم : « آقای عبداللهی شما با چه کسی دارید صحبت می کنید ؟»

 واقعا عوض شده بودند. دوبار تکرار  کردم که: « کی به مرخصی می آیید؟ » گفتند: « معلوم نیست.»  بار سوم گفتند: « تا یک هفته ی دیگر از من خبری خواهد شد.» سر هفته جنازه ی ایشان را آوردند.

 نحوه ی شهادت

عملیات والفجر 1، ساعت 1 بعد از نیمه شب  20/1/ 62 با رمز یا الله یا الله  یا الله  آغاز می شود. گلوله ی آرپی جی، پای شان را از ناحیه لگن جدا می کند. شهید جابری بعدا برایم تعریف کردند که پس از اصابت گلوله، وسیله ای نبود که ایشان را برسانیم. بالاخره ایشان را پشت وانتی گذاشتیم. شهید گفت: «  پایم  جا نماند ». شهید جابری گفتند که موقعی که ایشان را به بیمارستان رساندیم، امام جمعه سوسنگرد یا اهواز آمدند دیدن ایشان وخیلی خوب صحبت کردند و همان لحظه به شهادت رسیدند.

 خواب صادق

 همان  ساعتی که گلوله به پای شان می خورد که در بیمارستان منجر به شهادت ایشان می شود، من خوابش را دیدم و حتی بلند شدم شروع کردم به گریه. مادرم به من اعتراض کرد که برادر و شوهرت در جبهه هستند، چرا این کار را می کنی؟ من گفتم فهمیدم که همه چیز تمام شد.    

غصه های شهید

خاطره ای از زمانی که دوره ی سربازی اش را  به عنوان نیروی گارد در تهران سپری می کرده است، به من گفتند: « من خیلی رنج می بردم  و غصه داشتم که موقعی که پسر شاه که  به او ولیعهد می گفتند؛ هر موقع می خواست برای ورزش به استادیوم برود، برای تامین امنیت  باید بهترین افراد  را به صف می کردند و آماده داشتند.

 

از دردها

    فاطمه که موقع شهادت پدرش 10 ماهه بود، در ذهن خودش از چهره ی پدر، از تصویری مبهم را پاسداری  می کرد که لباس سبز دارد  و عینکی برچشم. هر جا چشمش به کسی می افتاد که عینک دارد، گریه می کرد و می گفت « بابا من را بغل کن، بابا من را بغل کن »

 خواب پس از شهادت

  چند بار به خوابم آمدند و گفتند: « می دانم به شما و فاطمه خیلی بد می گذرد من آمده ام شماها را ببرم.»  به محضی که من آماده می شدم و ساکم را آماده می کردم می دیدم نیستند.

 یک شبی دیگر در سال 67 خواب دیدم به همراه دخترم فاطمه از روی پل خیابان صمدی در حال عبور هستم. صدایی بلند شد که: شهدا دارند می آیند » پرسیدم : « کو ؟ »  به اطرافم نگاه کردم کسی را ندیدم. گفتم : « من که نمی بینم » همان صدا گفت : « به آسمان نگاه کن ». وقتی به اسمان نگاه کردم، دیدم تمام آسمان را موجوداتی پر کرده اند که صورت شان مثال انسان است اما، بال های سفیدی دارند. با خودم گفتم : « خدایا آیا می شود من شهید عبداللهی را در بین این ها ببینم ؟» ناگهان دیدم ایشان آمدند و بالا سر ما قرار گرفتند . با التماس گفتم: « آقای عبداللهی جان ما را با خوتان نمی برید؟ »  خندیدند و اوج گرفتند و رفتند. وقتی بیدار شدم خیلی ناراحت بودم. دیگر تا مدت ها خوابش را نمی دیدم  

 یک شب دیگری که به خوابم آمدند، من از ایشان گله کردم که : «  آن سال عید نوروز ما منتظر شما بودیم ولی شما نیامدید . چرا نیامدید ؟ » دو بار سئوال کردم . هر بار پاسخ دادند : « نتوانستم بیایم » .  نام یکی از همرزمان ایشان را که بعدا شهید شده بود بردم که : « پس او چرا توانست بیاید ؟» 

 من که هرگز در حیات شهید، ایشان را ناراحت ندیده بودم، و همیشه برای همه ی الگوی خوش اخلاقی بودند؛چون اسم شخص دیگری را بردم و غیبت محسوب می شد، – البته در حیات هم ایشان به شدت از غیبت بدش می آمد با ناراحتی تمام چند بار دست شان را به زمین زدند و گفتند: « فکر کنید که آمدم فکر کنید که آمدم.مگر دنیا چه قدر ارزش دارد که شما شب و روز ناراحت هستید که شهید عبداللهی مرخصی نیامده است.»

 از خواب که بیدار شدم، به درگاه خدا توبه کردم و گفتم شهید عبداللهی راهش را انتخاب کرده است چرا من باعث ناراحتی او می شوم ؟ شاید ده روز دیگر هم پیشم می ماند اما او کسی نبود که برای همیشه بماند.

 شناخت زود هنگام

 در منطقه ی ما رسم نبود که در دوران عقد دو نفر هم  با هم راه بروند و خلوت کنند. من به محض این که ازدواج کردم و چند صباح با ایشان بودم به دوستان و  آشنایانم گفتم: « الان به شما بگویم شهید عبداللهی کسی که برای من بماند نیست. حالا هر روزی که ایشان بیشتر با من باشند خدا را بیشتر شکر می کنم. »

 محبوبیت در منطقه

 حتی در بین اعضای خانواده ی خودشان یک دنیا فرق داشتند. در بین بیرجند و زهان که جنازه ی شهید را می بردیم، مردم چند محل جلوی ماشین را گرفتند و از ما خواستند که اجازه دهیم آن ها هم جنازه را تشییع کنند و حتی می گفتند اگر نگذارید باید ماشین شما از روی جنازه ی ما عبور کند. این محبوبیت شهید به خاطر اخلاق بسیار خوبی بود که داشت.   

انتهای پیام/ع

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.