عصمت عاشق امامش بود

ی 1401/07/10 - 14:58

تابستان بود. هر چه صدایش زدم جواب نمی داد. در هال را باز کردم. ديدم نشسته و در دفترش مطلب مي نويسد.

صدايش زدم،عصمت، جواب نداد، دوباره بلندتر گفتم»: عصمت«بازم چيزي نگفت. با عجله رفتم کنارش و گفتم: «دختر پس حواست کجاست! »
تازه گفت: «چي شده؟ »
گفتم: «هيچي! ميدوني چندبار صدات زدم. »
سخنراني امام پخش می شد. به صورتش نگاه کردم. از شدت گرما زرد و بي‌حال شده بود. ولي بازم مي‌نوشت و به حرفهاي من گوش مي‌داد.
با عصبانيت گفتم: «رنگ روي خودت رو ديدي؟ براي چي اينقدر خودت رو اذيت ميکني؟»
گفت: «مادر يه لحظه صبر کن چرا ناراحت ميشي؟»
گفتم: «ناراحت تواَم؟ تو به فکر سلامتي خودت نيستي؟»
با همان ادب هميشگي اش همين طور که داشت می‌نوشت، سرش را بلند کرد و گفت:
«مغز من خيلي جا داره حالا حالا ها پر نميشه، من می‌نويسم که حرف الهي ياد بگيرم. »
کنارش نشستم تا سخنراني امام تمام شد. گفتم: «بلند شو بريم پشت بام هواي اينجا
خيلي گرم شده.»
گفت:«مادر تو برو اذيت نشي، خودم ميام. بايد اين نوشته‌ها رو چند بار بخونم که نکنه
کلمه يا حرفي از سخنان امام عزيزم جابه جا بشه. آخه اين حرفهاي با ارزش بايد تو رگ و خونم جاري بشه.»

برگرفته: از کتاب "عصمت" خاطرات شهید عصمت پورانوری. 
نویسنده: سیده رقیه آذرنگ

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.