
این بانوی بزرگوار فرزندانی برومند را در دامان خود پرورش داد و تقدیم اسلام و انقلاب کرد و در ایام رحلت رسول اکرم(ص) و شهادت امام حسن مجتبی(ع) و امام رضا(ع) به همسر و فرزندان شهیدش پیوست.
شهید حسن ابراهیمی ورکیانی
نــام :حسن
نـام خـانوادگـی :ابراهیمی ورکیانی
نـام پـدر :احمد
تـاریخ تـولـد :۱۳۱۶/۰۳/۱۹
مـحل تـولـد :دامغان
سـن :۵۰ سـال
دیـن و مـذهب :اسلام شیعه
نوزدهم خرداد ۱۳۱۶، در دامغان چشم به جهان گشود. پدرش احمد و مادرش، سکینه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. کارمند بود. سال ۱۳۳۸ ازدواج کرد و صاحب سه پسر و یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هفدهم فروردین ۱۳۶۶، در پاسگاه زید عراق به شهادت رسید. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع است. فرزندانش وحید و مجید نیز شهید شده است.
از خداوند متعال برای این بانوی مومنه رحمت و غفران واسعه الهی و همنشینی با همسر و فرزندان شهیدش و برای بازماندگان این خاندان گرامی صبر و اجر مسالت دارم.
شهید مجید ابراهیمی ورکیانی
نام و نام خانوادگی : مجید ابراهیمی ورکیانی
نام پدر : حسن
تاریخ تولد :۱۳۴۲/۰۶/۱۹
محل تولد : تهران
شغل : آزاد
وضعیت تاهل : مجرد
مسئولیت : آرپی جی زن
سن : ۱۹
خانواده چند شهید : ۳
سومین نازدانهاش بودی. دستانش، ثانیه ثانیه تمنای به آغوش کشیدنت را داشت. عفتخانم، مادر خوب و فهمیدهات، حال حسن را خوب فهمید. بیدرنگ ثمرۀ نه ماههاش را به دستان پرسخاوت و زحمتکش پدر بخشید و گل لبخند را از او هدیه گرفت. پدر نام بلند تو را مجید نهاد.
حسنآقا با آهنگری، نان زحمتکشیاش را بر سر سفره میگذاشت تا تو لذت نان حلال را بچشی و عفتخانم جرعه جرعه ایمان، ادب، تواضع، تلاش و شهامت را به کامت نوشاند تا در بندگی خدا ببالی و به شکوفایی برسی. از همان کودکی از مجد و بزرگی چیزی کم نداشتی.
رفته رفته مهر آمد و تو پا به دبستان گذاشتی. خیلیها از نظم و انضباط و نمرات عالیات تعریف میکردند. از کوهنوردی و دل و جرئت و زرنگیات نیز.
از همان بچگی دلبستۀ کارهای الکترونیکی بودی و تا چیزی خراب میشد، با آچار و پیچگوشتی به جانش میافتادی تا از خرابیهایش سردرآوری.
پاگرد کوچک خانهتان شده بود تعمیرگاه تلویزیون و رادیو و ساخت یک سری از قطعات الکتریکی.
از فعالیتهای قبل از انقلابت در دوران خفقان نیز کم نگفتهاند. شرکت در تظاهرات و راهپیماییها، نگهبانی و پستهای شبانه با اسلحۀ ژ۳ که حتی کارکردن با آن را به شما آموزش نداده بودند. اینکه بدون ذرهای ترس از مأموران رژیم شاهنشاهی، زیرزمین خانهتان را کرده بودی اسلحهخانه تا زمان سبز شدن نهال انقلاب و فرمان امام. اصلاً بگذار بهتر بگویم، یک انقلابی واقعی بودی.
از ارتباط خوب تو با مسجد زیاد گفتهاند. عجیب اهل نماز و روزه و عبادت بودی و پایبند به اعتقاداتت. همیشه خنده مهمان لبهای تو بود و لحظهای آن را از خود جدا نمیساختی؛ حتی هنگام ناراحتی. آدم دستگیری بود و کمکاحوال همه. همیشه شهامت این را داشتی که در بیشتر کارها پیشقدم باشی و آنقدر عاشق عفتخانم، مادرت بودی که همیشه با نام زیبای «مادرجان» میخواندیاش.
در کنار همۀ این کارها، به درس خواندنت نیز ادامه دادی تا اینکه موفق به اخذ دیپلم گشتی.
تازه کشورمان داشت معنای واقعی زندگی اسلامی را با رهبری مقتدرانه و فرزانۀ امام خمینی(ره) میچشید که هجوم ناجوانمردانۀ خصم به کشور عزیزمان، زندگی را بر کام همگان تلخ کرد.
کدام غیرت مردانهای تاب تجاوز به ناموس و دین و میهنش را داشت؟ دل به دریا زدن، کار مردانی چون توست. کسانی مثل تو باید باشند تا در میان آتش و خون بروند و دفاع کنند و جان بدهند.
هجدهساله بودی که پا به پای مردان سرزمینت، قدم بر خطۀ خاک و جنون گذاشتی. در اولین عملیاتی که شرکت داشتی، آزادسازی بستان بود. خصم، گردن تو را نشانه گرفت و در اولین اعزام مجروح گشتی و حتی چندین بار دیگر در اعزامهای بعدیات؛ اما از پای ننشستی و برای بار دوم و سوم نیز به سمت جبههها شتافتی تا از کاروان عشق جا نمانی.
یک سالی بود که جوهرۀ وجودت، تمام در جبهه خلاصه میشد. تو یک بسیجی واقعی بودی. خانوادگی اهل فعالیتهای فرهنگی و پرتلاش در عرصۀ نظام و دفاع مقدس بودید و بهترین راهنما و همدل و همراه شما، حسنآقا، پدر خانواده بود.
در آخرین عملیاتت چه خوش درخشیدی. عملیات الیبیتالمقدس خرمشهر در دهم اردیبهشتماه سال شصتویک.
همرزمهایت تو را رزمندهای دلاور میخوانند. از زبان همانها میگویم: «صدای توپ و تانک و گلوله همه جا را پر کرده بود. حین عقبنشینی از خرمشهر، مجید و چند نفر دیگر از بچهها همۀ تلاششان را کردند تا تانکها را متوقف کنند. دوشکای تانکها جهنمی به پا کرده بود. مجید چند تانک را زد و نگاهی به دوستان شهیدش انداخت. کمی جلوتر رفت. همانجا بود که گلوله توپ یکی از تانکها منفجر شد. موج انفجار مجید را بلند کرد و به زمین کوبید. شکمش پاره شد، امعا و احشایش بیرون ریخت.
صحرای محشری بود. کاری از دست کسی برنمیآمد. خودش برگشت دل و رودهاش را جمع کرد و به زحمت دو طرف زخم را روی هم آورد. به هر زحمتی بود، خود را به طرف بیمارستان صحرایی کشاند؛ اما هنوز چند قدمی نرفته روی زمین افتاد و جان به جانان تسلیم کرد.»
خانوادۀ ابراهیمی، اولین امانت پروردگار را تقدیم ساحت مقدس دوست نمود. مراسم تشییع پیکر پاک مجید باشکوه برگزار شد. تمام کوچه و محله پر از آدم بود؛ زن و مرد، پیر و جوان برای وداع با مجید آمده بودند.
قطعۀ ۲۶ بهشت زهرای تهران، میزبان پیکر پاکش بود تا او را به آغوش کشد. فقط جای حسن خالی بود. جگر عفت میسوخت چون حسن حتی نتوانست برای آخرین بار صورت مجیدش را ببیند؛ او را ببوسد و برای همیشه با او وداع کند.
«چقدر دنیای شما سریع میگذرد. از چشم بر هم زدنی هم زودتر. روزی که همراه پسرم عازم جبهه شدیم، تمام آرزویم شهادت بود. وقتی پسرم را بر سکوی افتخار قربانی حق دیدم، آه حسرتی سر دادم و با دستی خالی و قلبی شکسته بازگشتم…»
نام و نام خانوادگی : وحید ابراهیمی ورکیانی
شهید وحید ابراهیمی ورکیانی
اما شما برادرانم! بدانید که مولا علی(ع) میفرمایند: فَالْمَوْتُ فی حَیاتِكُمْ مَقْهورینَ وَالْحَیاةُ فی مَوْتِكُمْ قاهِرینَ. پس بدانید که مرگ در زندگی توأم با شکست و زندگی جاویدان در مرگ پیروزمندانۀ شماست. زندگی این است که بمیرید ولی ناطق باشید و مردن این است که زنده باشید ولی توسریخور؛ توسری دنیا خوردن، از نفس، از زندگی، از آن دنیای بیوفا. چه خوش است رنج و محنت، به ره وفا کشیدن. و در زندگی سعی کنید که در راه کسب معرفت و محبت حرکت کنید و با جان و دل تمام احکام الهی را اجرا کنید
نام پدر :حسن
تاریخ تولد :۱۳۴۵/۰۳/۲۷
محل تولد :تهران
شغل :آزاد
وضعیت تاهل :مجرد
مسئولیت :امدادگر
سن :۱۹
خانواده چند شهید :۳
شناسنامه شهادت
تاریخ شهادت :۱۳۶۵/۱۰/۲۱
محل شهادت : شلمچه
نام عملیات : کربلای ۵
موضوع شهادت : جبهه
نحوه شهادت : اصابت گلوله به سر
شناسنامه تدفین
کشور :ایران
استان :تهران
شهر :تهران
روستا :
تاریخ تدفین :
گلزار :بهشته زهرا- قطعه 26
زندگی نامه شهید
“بسم رب الشهداءوالصدیقین”
انگار آمدن تو نزدیک است. درد شیرینی بیمحابا بر جان عفت نهیب میزند. در آخرین قدمهای خردادماه سال چهلوپنج در بیستوهفتمین روزش؛ تهران زادگاه گل وجود تو شد.
حسنآقا دیگر سر از پا نمیشناخت. بندبند وجودش تشنۀ دیدن تو بود. تشنۀ بوییدن؛ تشنۀ بوسیدن و لمس وجودت. خوشحالی از سر و صورتش میبارید. او چهارمین ستارۀ زندگیاش را وحید نامید.
حسنآقا مرد خدا و متدینی بود که با عرق جبینش در آهنگری، روزی حلال به خانه میآورد و عفتخانم، مادر نمونهای که با تمام وجودش در تربیت فرزندانش همت میگماشت.
بچهای دوستداشتنی بودی. با چشمان و ابروان مشکیات، دل عفت را میبردی و با بابا گفتنت، غنجی بر دل حسن میانداختی. خوب بودن زیادیات، شیطنتهای کودکانهات را میپوشاند.
حالا هفتساله شدی و گاه علمآموزی در کلاس درس و مدرسه. با اینکه زیاد اهل درس و مشق نبودی؛ اما همیشه نمراتت عالی بود.
مسجد که شده بود خانۀ اول تو. از بازیهایت گرفته تا کلاس ژیمناستیک و قرائت قرآن. تمام ماه مبارک رمضان هم که کفشدار کوچک مسجد بودی.
خیلیها اینگونه تو را وصف کردهاند: بسیار متدین، سحرخیز، پرتلاش، آرام، مهربان، اهل رفاقت و دوستی، محجوب و متواضع. با محبتی که در نگاهت بود و شکوفههای صداقتی که در کلامت میشکفت. با روحیاتی خارقالعاده و ارزنده.
مبارزات تو در دوران ظلمت شاهنشاهی؛ همان روزهایی که چوبدستی به دست میگرفتی و به تظاهرات میرفتی؛ اعلامیه پخش میکردی و خیلی کارهای دیگر…
امام آمد و بر کشور نور ایمان پاشید و تاریکی ظلمت رفت. پایگاه بسیج که در مسجد به پا شد، در کارهای فرهنگی همکاری داشتی. از موتور شخصیات در گشتهای شبانه استفاده میکردی.
چندی نگذشت که ظلمی نابرابر بر کشورمان آغاز شد. ایران یکپارچه بسیج شد؛ برای دفاع جانانه از میهنت تو نیز به پا خواستی.
از آن روزی که مجید، برادرت شهید شد، لحظهای به ماندن فکر نمیکردی. ذوق و علاقهات به جبهه چندین برابر شد. میخواستی ادامهدهندۀ راه برادر باشی.
حس مادرانهای به عفت میگفت که این پرنده نیز در قفس زندگی نمیماند و او هم پریدنی است…
سال شصتویک در پادگان امام حسین (ع)، دستۀ انفجارات ثبتنام کردی و سال شصتودو پایت به میادین رزم و حماسه باز شد.
«جنگ جنگ، تا رفع کل فتنه. السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک…
سلام بر تو ای حسین! ای خون خدا! ای قائم! ای نفس مطمئنه و ای آیت راضیۀ مرضیه! شهادت میدهیم که تو برای برپا داشتن آئین حیاتبخش رسول خدا قیام کردی؛ آئینی که نور هدایت را بر دلهای تاریک بادیهنشینان تاباند.
پس ای یاور مظلومان! ای خون خدا! نظر عنایتی بنما و نوید فتح نهایی را به امت سلحشور حزبالله هدیه ده.»۱
در اولین اعزامت قدم بر خاکهای رمل فکه گذاشتی و پس از آن در عملیات والفجر مقدماتی سمت تخریبچی را بر عهده داشتی. ارتفاعات قلاویزان شهر مهران هنوز رد پای تو را در عملیات والفجر۱ به یادگار دارد.
مداح و روضهخوان بودی. خیلیها گفتهاند حالت روحانی و عرفانی خاصی داشتی. حسنآقا میگفت: «وحید نور بالا میزند.»
در کنار جبهه به درست نیز ادامه دادی و دیپلمت را گرفتی. یک بار هم به افتخار جانبازی از ناحیۀ آرنج نائل آمدی. نزدیک دو سالی میشد که در میادین جهاد حضور داشتی. زمانی هم امدادگر بودی و تیماردار رزمندگان.
صحنه، صحنۀ کربلا بود و واقعه، واقعۀ عاشورا. عاشوراییان، تو را به خود میخواندند.
شلمچه یکپارچه آتش بود. صدای شلیک خمپارهها، گوش آسمان را کر کرده بود. بوی دود و خون، همه جا به مشام میرسید.
زمزمههایت به گوش آسمان میرسید:
«یا رب به منای عشق قربانم کن
وانگه به سرای خویش مهمانم کن
گر هیچ نیَم لایق این دعوت تو
از لطف، طفیلی شهیدانم کن»۲
ترکشهای بیامان توپ، جسم پاک تو را نشانه گرفت. عملیات کربلای۵، آغاز پرواز تو بود. چه معامله پرسودی با خدایت کردی؛ فانی دادی و باقی گرفتی. جسم دادی و جان گرفتی. جان دادی و جانان گرفتی. به راستی چه لذتی دارد شهادت…
پیکر پاک وحید بر روی دستان گرم مردم میهنش تشییع شد. جمعیت یکصدا شعار میداد:
«امشب شهیدان ما مهمان تازه دارند
از جبههها آمده، غسل و کفن ندارد
مادر خبر ندارد، دیگر پسر ندارد»
بهشت زهرای تهران، میزبان گل وجود وحید شد.
“راهش جاوید باد”
دیدگاه ها