شهید نرگس ابراهیمیان

د 1401/06/28 - 14:11
شهید نرگس ابراهیمیان

تاریخ تولد: 1339

محل تولد: دزفول

تاریخ شهادت:۱۹ آذرماه ۱۳۶۰

محل شهادت: دزفول

نحوه شهادت::بمباران هوایی کافر بعثی عراق

خوارِ پِن برارون

 

«نرگس» تنها دختر خانواده است. دزفولی ها مَثَلی دارند که می گوید: «خوار هفت برارون[۱]» اما برای نرگس باید بگوییم: «خوار پِن برارون[۲]». نرگس است و پنج برادر.

وقتی پدربزرگ خادم مسجد باشد و پدر و برادرها مداح و روضه خوان اهل بیت(ع) ، باید در دلِ تک دختری که در این خانواده قد می کشد هم، بذر محبت اهل بیت(ع) کاشته شود و کم کم تبدیل شود به عشقی که در سرتاسر وجودش تکثیر شود و در ظاهر و اعمال خودش را نشان بدهد.

سال ۱۳۳۹ به دنیا آمده است و دبیرستان رفتنش خورده است به دوران ستمشاهی. به دوره ای که کمتر دختری را با حجاب سر و سری است ، اما او در سایه تربیت پدر و مادری مؤمن آموخته است که باید زیر سایه چادر ، عطر نرگسش را پنهان کند.

دختران هم سن و سال نرگس، مقید نیستند به بسیاری از اعتقاداتی که او با آن اندیشه ها و اعتقادات بزرگ شده است. لذا نرگس بیشتر در خانه است و مشغول مطالعه و کارهای خانه. اهل رفت و آمد با دختران همسایه و همشاگردی هایش نیست.

چندین بار حاج محمدحسن را می کشانند مدرسه که نرگس نباید با چادر و مقنعه مدرسه بیاید. ممنوع است و حاج محمدحسن دستور خدا را پیش می کشد و می گوید: «حجاب دستور خداست! نرگس حجابش را بر نخواهد داشت» اذیت و آزارها که زیاد می شود و خصوصاً  آن روز که برای چندمین بار به نرگس اجازه نمی دهند که با پوشش در کلاس ورزشی که معلمش مرد است شرکت کند، حاج محمد حسن با عصبانیت به مدرسه می رود و می گوید: «پرونده اش را بدهید! نمی خواهد درس بخواند! حکم خدا واجب تر است یا درس و مدرسه و ورزش کردن! » و آنجاست که تمامی تیرهای مدیر به سنگ می خورد و بخاطر درسخوان بودن و شاگرد ممتاز نرگس کوتاه می آید و دیگر کمتر به حجابش گیر می دهد.

انقلاب ، دروازه ی ورود نرگس می شود به شهر آرزوهایش. قید و بندهایی که رژیم ستمشاهی به پایش زده است ، انگار باز می شود. آزاد می شود از قفسی که سد راه دینداری اش شده است. شرکت در جلسات قرآن و بیشتر آموختن شریعت الهی و آرامشی مضاعف زیر سایه ی حجاب و .. می شود روزمره های نرگس.

سال ۱۳۵۸، ۱۹ ساله است که دستش را می گذارند توی دست آقا قدرت! «قدرت الله سعید فر» کارمند مخابرات است و دیر زمانی نمی گذرد که جنگ آغاز می شود و دزفول می شود سیبل موشک های ۱۲ متری عراق.

او هم مثل خیلی های دیگر در شهر می ماند. زیر توپ های مکرر و حمله های هوایی پیوسته و جهنم های مکرری به نام موشک.

نرگس  ۲۱ ساله است که مادر می شود. «لیلا».

شهبد ابراهیمان

شهید نرگس ابراهیمیان

نرگس

شهید لیلا سعیدی فر

سعیدی

شهید قدرت الله سعیدی فر

لیلا نام فرشته ای است که خدا در دامانش می گذارد و چه شیرین تر می شود زندگی نرگس و قدرت وقتی لابلای شکوفه های نرگس، عطر لیلا هم می پیچد.

اصرارها برای ترک شهر بیشتر می شود. حالا دلیل ها محکم تر شده است. «به خاطر لیلا!» اما مهر و محبت و دلبستگی به لیلا ، دلبستگی به شهر و دیارش را و عشق به مقاومت و روحیه بخشی به رزمندگان را از او نمی گیرد.

او و قدرت زندگی اش ، قدرت مندانه می مانند! و «لیلا» هم نمی تواند دلیل رفتنشان شود. قدرت همیشه می گوید: «باید تلفن های شهر را سرپا نگه داریم! رزمنده ها می خواهند به خانواده هایشان زنگ بزنند! باید باشم ! باید در شهر بمانم! خدمت به این رزمنده ها ، خودش یک جبهه است»

تنها فقط برای امنیت بیشتر، بار و بندیلشان را می بندند و از خانه ی آقا قدرت، می آیند خانه ی پدر آقا قدرت در حوالی مسجد جامع که شوادون دارد و جانپاهی برای در امان ماندن از موشک ها.

پنجشنبه ۱۹ آذرماه ۱۳۶۰. یک هفته تا اربعین حسینی باقی مانده است. هفته اول شهدای عملیات طریق القدس است و جمعیتی انبوده از میدان مثلث دارند به سمت پل قدیم و از آنجا به سمت بهشت علی حرکت می کنند.

ناگهان غرش هواپیمای عراقی در شهر می پیچد و راکت هایش را رها می کند. یکی به زیر پل قدیم اصابت می کند و قیامتی برپا می شود بین آن جمعیتی که حالا تعداد زیادی از آنان شهید و زخمی شده اند و یکی حوالی مسجد جامع را به تلی از خاک بدل می کند.

«مارکاظم[۳]» مادر نرگس، درب خانه ایستاده است. خبر را شنیده است که راکت حوالی مسجد جامع اصابت کرده است و حالا دلش شور می زند که نکند زبانم لال نرگس …

نه نه! ان شالله که به خیر گذشته است.

همسایه ها دور «مارکاظم» حلقه زده اند و دلداری اش می دهند:

«ان شالله که چیزی نیست! نگران نباش!»

«هنوز کسی نمی دونه موشک کجا خورده! آروم باش!»

«به دلت بد راه نده! صلوات بفرست ان شاالله همه شون سالِمَن!»

«راضی به رضای خدا مارکاظم! توکل کن به خدا!»

«الان حاجی ان شاالله با خبرای خوب میاد! »

اما این حرف ها «مارکاظم» را آرام نمی کند. مدام بی تاب است می کند و لابلای بی تابی هایش خدا را قسم می دهد برای نرگسش. . . برای لیلای نرگسش … برای آقا قدرت …

ناگهان نگاه همه به ابتدای کوچه خیره می شود. کوچه ی سه متری طویلی که در انتهایش حاج محمدحسن، سربه زیر و با شانه هایی افتاده، آرام گام برمی دارد و نزدیک و نزدیک تر می شود.

زن های همسایه با انگشت حاج محمدحسن را به «مارکاظم» نشان می دهند و می گویند:

«کمی صبرداشته باش «مارکاظم»! حاجی داره میاد! انشالله که خیره! ان شاالله با خبرای خوب اومده!»

اما آن گام برداشتن آرام و آن سر فروافتاده و آن چهره ی در هم رفته و آن لباس های خاک آلود، نمی تواند آدمی را نشان بدهد که با خبرهای خوب آمده است.

حاجی نزدیک و نزدیک تر می شود.

«مارمصطفی[۴]» زن همسایه، زودتر جلو می دود و خودش را به حاج محمدحسن می رساند: «حاجی! چه خبر! چه خبر از بچه ها؟! چه خبر از نرگس! بچه ها سالمن؟!»

همه ی چشم ها به دهان حاج محمد حسن دوخته شده است.  صدای ضربان قلب ده ها زن و مردی که در کوچه ی تنگ سه متری جمع شده اند، در هم می پیچد. راکت هواپیما دقیقا به منزل پدری آقا قدرت اصابت کرده است.

حاج حسن آرام سرش را بالا می آورد و چشم هایش را در چشمان «مارکاظم» گره می زند:

«انا لله و انا الیه راجعون»

همین! مختصر و مفید.

«گریه نکنید! کسی شیون نکند! الحمدلله رب العالمین! خدا خودش داد و خودش گرفت! امانت بودند و با افتخار پس دادم!»

جیغ زن ها در تنگی فضای کوچه می پیچد و فقط تنها زن ساکت کوچه، «مارکاظم» است. اوست که فقط سکوت کرده است.

چند دقیقه ای همین وضعیت ادامه می یابد که ناگهان «مارکاظم» لب یه سخن می گشاید: «لیلا! لیلای شش ماهه ی نرگس؟!»

حاج محمد حسن چه زیبا یاد گرفته است با استعاره حرف بزند. سرش را تکان می دهد و پاسخ می دهد:

«به فدای علی اصغر امام حسین(ع)»

حاج محمد حسن سال ها روضه علی اصغر(ع) خوانده است و همین، خبرِ پرواز لیلا را برای حاج محمدحسن ساده می کند.

شیون ها اوج می گیرد. صدای گریه و فریاد زن ها کوچه را پر می کند. همه گریه می کنند الا «مارکاظم» مادر نرگس. مادر بزرگ لیلا و مادر زن آقا قدرت.

«خوار پِن برارون» آسمانی می شود و پنج برادر می مانند و سه داغ که باید تا قیام قیامت به همراه پدر و مادرشان بر شانه های صبر با خود بکشند.

شهید

 

 

شهید

 

شهید

و حالا ۴۰ سال از آن ماجرا گذشته است. نرگس و آقا قدرت سال هاست که در شهیدآباد دزفول کنار هم هستند و لیلای کوچک مابینشان لبخند می زند.

شهید

و حالا دیگر نه حاج محمد حسن را هست و نه  «مارکاظم» را! مادری که هر طورشده عصرهای پنجشنبه خودش را به جگرگوشه هایش برساند و خم شود و اول سنگ کوچک مزار لیلا را ببوسد و اشک هایش زودتر از گلاب روی سنگ قبر بریزد و آرام زمزمه کند: «سلامم را به پدر و مادرت برسان . . . »

 

 

[۱] خواهر هفت برادرها

[۲] خواهر پنج برادرها

[۳] مادر کاظم (در دزفول سنت است که زن را با نام پسر بزرگش صدا می زنند)

[۴] مادر مصطفی

 

برای مشاهده آلبوم عکس لطفا اینجا را کلیک نمائید.

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.