نذري که قبول شد

د 1401/06/28 - 12:03
 زيباترين شکل اتحاد ملي و انسجام اسلامي را ما در آن سال ها در کردستان شاهد بوديم، اين سخن افرادي است که ما پاي صحبت خانم فریبا انیسی نشستيم تا از روزهايي که به عنوان زيباترين روزهاي عمرشان از آن ياد مي کنند براي ما بگويند.

 

 

در کربلايي به وسعت تمامي تاريخ و در عاشورايي به عمق همه اعصار و قرون، پاوه، سنندج، کامياران، مريوان، مهاباد، ... شهرهاي مقاومت و حماسه گشتند. مظلوميت را فرياد کردند و نداي خود را با خون به گوش تمامي نسل ها رساندند.

در ادامه خاطرات خواهران زینب از کردستان را می خوانیم.

"دکتر نيست همه پادگان را گشتيم نبود. شايعه شد دکتر را دزديده اند. اسلحه برداشتيم رفتيم شهر. سر ظهر توي مسجد پيدايش کرديم. تک و تنها وسط صف نماز جماعت سني ها. فرمانده پادگان از عصبانيت نمي توانست چيزي بگويد. پنج ماهي مي شد که ارتش درهاي پادگان را به روي خودش قفل کرده بود؛ براي حفظ امنيت."

خوب او دکتر بود، دکتر "مصطفي چمران". اولين قدم هاي وحدت را در شرايطي برداشت که ضد انقلاب سايه پاسداران و هر کس که طرفداري از نظام جمهوري اسلامي را مي کرد، با تير مي زد چه برسد به رئيس آن ها که جنگ هاي پارتيزاني را رهبري مي کرد. او که مثل هيچ کس نبود. در اوج رفاه، زندگي را در امريکا رها کرده بود رفته بود لبنان در خدمت بچه يتيم ها کار مي کرد گرچه مدير هنرستان صنعتي هم بود ...

وقت رفتن هم آمد پيش "غاده جابر"، همسر لبناني اش و گفت: "اجازه مي دهيد من فردا شهيد بشوم؟"

او دکتر بود اما خيلي ها هم که دکتر نبودند جا پاي دکتر گذاشته بودند. همه معلمان که به عنوان مهاجر از چهار گوشه کشور آمده بودند براي حمايت، تسلي، تدريس و خدمت به مردم کردستان، اما در اصل به خودشان خدمت کردند، به روح شان، و تزکيه ... .

"محمدابراهيم همت" با يک بغل نوار و فيلم قرضي از جهاد دانشگاهي اصفهان آمد غرب، بعدها شد مدير روابط عمومي سپاه. لباس کردي مي پوشيد و احترام سني ها را نگه مي داشت. آنقدر که شد بومي آنجا. بعد هم بهار 1361 شد فرمانده تيپ محمد رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) که بعدها شد لشگر مکانيزه محمد رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم).

کافي بود بگويد: "نه" آنکه وقتي دستور مي داد کردها خود را فدايش مي کردند.

خيلي هاي ديگر هم بودند. يک بار حاجي با لباس کردي داشت گشت مي زد ميان بوته هاي وحشي کنار رودخانه اي که مي ريخت به درياچه زريوار مريوان. بوي بهار مي آمد اما هنوز هوا سرد بود. دو تا دختر مانده بودند چه کنند. با تل هيزمي که جمع کرده بودند. زير بار هيزم کمرشان خم شده بود. هي مي ايستادند و نفس تازه مي کردند. حاجي جلو رفت. بدون هيچ حرفي کومه هاي هيزم را به پشت گذاشت و جلوتر از دخترها قدم برداشت. خيلي مانده بود به روستا برسند. قدم هايش را تند کرد. صداي دختران او را به خود آورد. خيلي از آن ها جلو افتاده بود. ايستاد و برگشت. ضد انقلاب بود، دموکرات، زرگاري يا کومله نمي دانست، مي خواستند دخترها را به زور با خود ببرند. حاجي معطل نکرد. اسلحه را که زير پيرهن قايم کرده بود آورد بيرون و شليک کرد. ضد انقلاب نقش زمين شد، دخترها مات ماندند.

حاجي به زبان کردي گفت: "تندتر بياييد تا اينجا را محاصره نکرده اند برويم."

حاجي ديگري بود، "حاج احمد متوسليان" فرمانده سپاه مريوان، سر مرز بغل گوش عراق. هيأت هفت نفره از طرف آقاي "رجايي" آمده بودند براي ساماندهي آموزش و پرورش کردستان. مدارس تعطيل بود. خيلي وقت بود که مدارس تعطيل شده بود. مردم از ترس نمي گذاشتند بچه ها به مدرسه بروند. معلم ها هم از ترس نمي رفتند تدريس. مهاجرين اقدام کردند، اول آقاي "ارسطو" بود بعد که استاندار شد، آقاي "جمشيديان" شد رئيس اداره کل آموزش و پرورش، که قبل از آن معاون هاي "ارسطو" بود.

اما فقط اسم رياست را داشت. پي گيري امور جانبازان مثل گرفتن وقت دکتر در تهران، پرونده سازي براي خانواده هاي شهدا، پي گيري ساخت دست و پاهاي مصنوعي براي جانبازان، هماهنگي با سپاه و ارتش و ... هم از کارهاي او بود.

در طبقه اول و دوم خوابگاه ما اتاق هاي متأهلين بود که يک اتاق هم داده بودند به خانواده آقاي رئيس! طبقه سوم و چهارم اتاق هاي مجردها بود اول 4 ـ 3 نفر در هر اتاق، کم کم که تعداد زياد شد اتاق ها هم پر جمعيت تر شد! خوابگاه ما هم ساختماني بود چهار پنج طبقه در پادگان!

البته وقتي که فشار گروهک ها زياد شده بود، آمده بوديم آنجا، اول در دانشسراي راهنمايي بوديم. سي چهل دختر در يک طبقه. شب ها هم پاس مي داديم ما در داخل، برادرها در بيرون ساختمان.

يک روز يکي از پاسداران آمد و گفت: "شما شب ها پاس مي دهيد؟" گفتيم: "بله." همه معلم بوديم. در واقع دانشجوهايي بوديم که به خاطر انقلاب فرهنگي آمده بوديم سنندج. فقط يکي دو تا نيروي رسمي ميان مان بود. گفت: "بياييد جلو." چراغ ها خاموش بود. سرها را از پنجره بيرون آورديم و به سمتي که نشان مان داد خيره شديم. "واي! چه نزديک شده اند!" ضد انقلاب خود را در ملحفه سفيد پيچيده بود و روي زمين پر از برف ديده نمي شد. فقط چشم هايشان با دقت بسيار ديده مي شد. برادرها متوجه آن ها شده بودند. در صورت حمله بايد مقاومت مي کرديم تا نيروهاي پاسدار خود را به ما مي رساندند. ريسک بزرگي بود. آرزو داشتند "خواهران زينب" را به اسارت ببرند!

همان شد که ساختمان را تخيله کرديم رفتيم پادگان.

اول مدارس ابتدايي بازگشايي شد بعد راهنمايي و بعد دبيرستان. آن هم در شرايطي سخت در حالي که دانش آموزان با اسلحه سر کلاس حاضر مي شدند.

تأکيد ما بر کار فرهنگي بود. فعاليت نظامي بايد به حداقل مي رسيد. مردم کرد مردم صاف و ساده اي هستند. باور کنيد اين همه بلاها که سرشان مي آيد از سادگي شان بود. اعتماد به هم ولايتي و هم نژاد آن هم به خاطر فشار شديدي که زمان شاه بر آن ها وارد مي شد، احساس مي کردند که بايد هواي همديگر را داشته باشند.

اما رفتار ساده و صميمي معلمان شيعه را که مي ديدند اوضاع تغيير مي کرد. اول باور نمي کردند خيلي از مادرها به مدرسه مي آمدند ببينند ما چکار مي کنيم. هنور جلب اعتماد سخت بود. دفتر مدرسه ديوار شيشه اي داشت. همه چيز رو بود. هر کس تخصصي داشت همان را درس مي داد. حتي مديران، قرآن تدريس مي کردند.

تهاجم گروهک ها آن ها را فقيرتر کرده بود. با لباس کردي مي آمدند مدرسه. بعضي از لج که قانون دولت را رعايت نکنند لباس فرم نمي پوشيدند ولي بعضي ها واقعا نداشتند که بپوشند. در تنگناي عجيبي بودند، ما نه تنها ايراد نمي گرفتيم، خودمان هم بعضي اوقات با لباس کردي مي رفتيم مدرسه.

خودسازي و خدمت درهم ادغام شده بود و به همين دليل بود که تأثير داشت معلمان، پاسداران و ... از ته دل کار مي کردند خودسازي روح و تزکيه با تعليم و تدريس همراه شده بود بدون انگيزه مادي. وقتي بعد از مدت ها به ما حقوق دادند فکر مي کنم حدود دوازده هزار تومان بود، مانده بوديم با آنچهکار کنيم؟ چون اصلا فکر گرفتن حقوق را نمي کرديم.

مردمان کرد چند دسته بودند: اول خانواده هاي مذهبي صرف که بچه هاي آن ها هم به مذهب گرايش داشتند. قرآن خوان بودند و از طرف گروهک ها تحت فشار بودند، تهديد مي شدند و گروهک ها اقدام به ترور و تهديد آن ها مي کردند. خانواده هايي چون شبلي، نمکي، حسيني، جماران، ... .

دوم خانواده هايي که يکي از خانواده يا فاميل عضو گروهک ها بودند و خانواده به خاطر مسائل احساسي و عاطفي با گروهک ها همکاري مي کرد. خانه در اختيار آن ها قرار مي داد تا بنکه شود. ارزاق و پوشاک در اختيار آن ها مي گذاشت و ... .

سوم خانواده هايي که از ترس و با تهديد و زور و ارعاب مجبور به همکاري با گروهک ها مي شدند. در مدارس بچه هاي مذهبي هميشه با ما بودند و همکاري مي کردند و ما به خانه آن ها هم رفت و آمد مي کرديم. گروه سوم خانواده ها هم وقتي دولت قوي تر شد و برخوردهاي ما را مي ديدند جذب مي شدند.

دانش آموزان گروه دوم که حتي با اسلحه به مدرسه مي آمدند تحت تأثير قرار مي گرفتند. مادران آن ها مي آمدند مدرسه و با ما مراوده مي کردند. گاهي روي صندلي مي نشستند و حرف مي زدند. از خانه و زندگي، از کار و محله، از مسائل خانوادگي مثلا پسرشان درس نمي خواند يا فرزندشان مجبور است کار کند و نمي تواند تحصيل کند يا برادرش پشيمان است و امان نامه مي خواهد ... ما را امين خود مي دانستند. نيروهاي غير بومي مهاجر شده بودند امين مردم.

افراد غير مذهبي در مدارس به خاطر همين رفتارهاي اسلامي جذب شدند. اول سؤالات مذهبي مي پرسيدند مثل سؤالاتي در مورد وجود خدا، جبر و اختيار، عقيده مارکسيست ها و ... ما در حد امکان پاسخ سؤالات را از کتاب هاي موجود در کتابخانه و نيز کتاب هايي که با خود برده بوديم از استاد "مطهري" و دکتر "شريعتي" پاسخ مي داديم.

جنبه هاي خودسازي ما در آنجا کم کم قوي مي شد. روحيه خدمت در پناه خودسازي قرار مي گرفت. اما به دليل کمي اطلاعات زيربنايي هميشه احساس نياز در ما وجود داشت البته روح هاي خودساخته و زيبا، جلوه هايي ناب از خلوص را هم به نمايش مي گذاشتند. چنان که "آمنه" ـ يکي از معلمان ـ نذر کرده بود تا با يک جانباز ازدواج کند! همين روحيات باعث جذب دانش آموزان و تأثيرگذاري آن ها بر خانواده ها مي شد. بارها شاهد بوديم دانش آموزان فريب خورده تقاضا مي کردند که براي بچه ها سر صف صحبت کنند. ما اجازه اين کار را به آن ها مي داديم و آن ها از رفتار گروهک ها، دروغ ها، جنايت ها و برخوردهاي فسادانگيز آن ها با دختران و ... مي گفتند. اين صحبت ها در شکستن جو ترس و ارعاب گروهک ها مؤثر بود.

اکثر دختراني که آن روزها فعال بودند مثل "سوسن جماران"، "ناهيد عرجوني"، ... معلم شدند.

در مورد مسائل ديني حقيقت را مي گفتيم، ما به اندازه علما در زمينه امور ديني و اسلامي معلومات نداشتيم. تبليغات گروهک ها هم بر پايه "شيعه کردن اهل تسنن" بود. ما روش امام(ره) را تبليغ مي کرديم. اينکه "همه به خداي واحد و پيامبر واحد(صلي الله عليه و آله و سلم) اعتقاد داريم. اگر هم قرار است مسائل ديني و اختلافات اسلامي مطرح شود، بايد علماي جامع الازهر و روحانيون حوزه علميه قم و نجف بنشينند و مباحثه و مناظره کنند."

در واقع همان مطلبي که پس از 1400 سال به آن رسيده اند. مجمع روحانيون اهل تسنن در مورد متعه فتاواي جديد داده است!

در برخوردها ما هم سعي مي کرديم همان روش تبليغي امام خميني(ره) را پي بگيريم. برخوردهاي ما باعث مي شد مردم دور گروهک ها را خالي کنند. گروهک ها هم اعمال وحشيانه شان را شدت مي دادند. ترور پاسداران و پيشمرگان کرد که هميشه وجود داشت. يک بار هيجده پاسدار را در کرند غرب سر بريدند. (همان که شهيد نوبخت هم در ميان آن ها بود.) بار ديگر چهل و هشت پاسدار و ارتشي را تيرباران کردند و در حالي که هنوز بسياري از آن ها زنده بودند آن ها را زنده به گور کردند. بعد از فتح سنندج پاسداران که رد آن ها را گم کرده بودند از طريق اظهارات يک پيرزن که نزديکي قبرستان خانه داشت، محل دفن را شناسايي کردند و پيکر مطهر آن ها را به خانواده شان تحويل دادند. سرهنگ "نصرت زاده" خلبان هوانيروز هم در ميان آن ها بود.

درندگي گروهک ها باعث مي شد که خانواده هاي مهاجرين اعم از پاسدار و معلم و جهادي در پادگان زندگي کنند. که از نظر امکانات و غذا در مضيقه بودند. در بوکان پنجاه پاسدار و سرباز در يک پادگان مستقر بودند با يک حمام. همسر شهيد "تارا" در آنجا دختر کوچکش "سميه" را داشت. رخت و کهنه بچه را در همان حمام بايد مي شست در حالي که تعدا زيادي از افراد قصد استحمام داشتند! غذا هم معمولا قيمه بود يا ساچمه پلو (عدس پلو) که افراد عادي از خوردن يکنواخت آن دچار سوء تغذيه مي شدند واي به حال زني که بچه شير مي دهد و بچه کوچک دارد.

اما در هر حال مردم کم کم از گروهک ها فاصله گرفتند. آن ها هم اول به بيرون شهرها رفتند و بعدها به خارج از کشور فرار کردند. در واقع رفتار اسلامي آن ها را فراري داد.

اتحاد ملي و انسجام اسلامي هم در همين خودسازي ها و خدمت ها رشد کرد و روحيه وحدت کلمه را نشان داد. روحيه اي که مردم با آن توانستند دشمن را از ميهن خود عقب برانند و شاهد درماندگي و از هم پاشيدگي اش باشند.

خودسازي، تزکيه و همراه آن تعليم و تدريس دستور صريح قرآن کريم است "و يزکيهم و يعلمهم الکتاب و الحکمة" و از طريق عمل به آن مي توان به انسجام اسلامي دست يافت. انسجام و اتحادي که در گرو عمل به تعليمات اسلام و قرآن است. ما شاهد بوديم.

به قول شهيد سيد مرتضي آويني "حقيقت دين را بايد نه در عوالم انتزاعي که در وجود انسان هايي جست که به خليفة اللهي مبعوث شده اند" ... انسان هايي چون شهيدان "مطهري"، "چمران"، "همت"، "متوسليان" و ... و صدها شهيد ديگر.

* * *

اين ها صحبت هاي "شهره"، "فرشته"، "صفيه" و ... است که پس از 27 سال خاطرات خود را از آن روزها که وحدت کلمه باعث نجات کردستان شد با لبخندي دلنشين مرور کردند.

"شهره" که دانشجوي نقاشي بود هم اکنون با داشتن دکتراي تاريخ هنر، رشته مطالعات عالي هنر را در دانشگاه تدريس مي کند.

"فرشته" که ميکروبيولوژي خوانده بود به خاطر نيازي که در زمينه علوم ديني و اسلامي احساس مي کرد و به خاطر پاسخگويي به نياز روحي اش در دانشگاه، رشته الهيات و معارف اسلامي را خواند. هم اکنون فوق ليسانس علوم قرآني و حديث دارد و پژوهشگر است. کتاب مي خواند و مي نويسد. گرچه هزينه چاپ آن ها را ندارد! اما پژوهش ها را بي دريغ در اختيار علماي فن قرار مي دهد چنان که مطلب 700 صفحه اي تبيين و تدوين شاخص هاي فرهنگي در اسلام را در اختيار شوراي عالي انقلاب فرهنگي قرار داده است.

"صفيه" پس از 30 سال خدمت در آموزش و پرورش سال 1385 بازنشسته شد. 

نذر "آمنه" قبول شد با جانبازي که دو پايش قطع شده بود ازدواج کرد، خانه داري مي کند و سه فرزند دارد.

----------------------------------------

نويسنده: فريبا انيسي

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.