فرازی از زندگی یک شهید

ش 1395/04/12 - 12:06
یک سفره بزرگ انداخته بودند،هفتاد و دوتن شهدای انقلاب سر آن سفره بودند. شهید بهشتی هم بود.وقتی من وارد شدم شهید بهشتی بلند شد و به من تعارف کرد که سر سفره بنشینم.

 

در نخستین روز خرداد ماه سال 1346 در بانو محله آمل به دنیا آمل آمد. پدر و مادر هر دو اهل نماز،روزه و قرآن بودند. این باعث شده بود که بچه ها از همان کوچکی،نمازشان را بخوانند و از سن تکلیف،روزه هایشان را کامل بگیرند. دایی ها هم اغلبشان روحانی بودند و این در تربیت بچه ها تأثیر گذاشته بودند.

طاهره،شش ساله بود که به مدرسه رفت.شوق او برای آموختن علم و صف ناشدنی بود و همیشه جزوشاگردان ممتاز بود. به درس خواندن خیلی اهمیت می داد و به مطالعات غیر درسی هم علاقه داشت.

در خانه یک اتاق، مخصوص مطالعه بچه ها بود. هر کدام گوشه ای می نشستند و برادرشان که دانشجوی معماری دانشگاه تهران بود، مراقب درس خواندن آن ها  بود. برای مطالعات خارج از درس هم به آنها سیر مطالعاتی می داد.

پدر هم هر کتابی را که می خواند،درباره نکاتی که می دانست برای بچه ها مناسب است با آن ها حرف می زد.گاهی هم که کتابی را برای خواندن، مناسب می دید به بچه ها می گفت آن را مطالعه کنند.

هنوز انقلاب نشده بود.خواهر های طاهره به مجالس مذهبی می رفتند.او هم با اینکه سنش کم بود،همراهشان می رفت.آنجا هر مطلبی را می شنید،در دفتری یادداشت می کرد.می خواست سؤالاتی که برایش مطرح می شد،از خواهر ها،برادرها یا پدرش بپرسد.

اولین تظاهراتی که در آمل برگزار شده بود،خانم ها هم در آن شرکت کرده بودند.تعدادشان خیلی کم بود.طاهره هم با اینکه حدود نه سالش بود.همراه خواهرهایش رفته بود.

یک چمدان کوچک داشت که همه چیز را در آن مرتب می چید. همان یکی دو دست لباسی را که داشت،پاکیزه نگه می داشت. یک گوشه از قفسه را گذاشته بود برای دفتر و کتابهایش.مرتب چیده بودشان کنارهم.

کاش را گردن کسی نمی انداخت.همیشه خودش کارهایش را انجام می داد،دقیق و سروقت.عبادت و نمازهایش هم همینطور بود،نماز سروقتش ترک نمی شد.

دلسوز و مهربان بود؛همیشه چهره خندان و شادابی داشت و پر جنب وجوش بود.غیر از آراستگی ظاهر و رفتارهای معقول و مؤدبانه،بسیار وقت شناس بود.وقتی با کسی قرار ملاقات داشت،سروقت می رفت و او را معطل نمی کرد،اگر قول می داد کاری انجام دهد،امکان نداشت زیر قولش بزند.

وقتی کاری را به او می سپردند،با اینکه فرصت کافی داشت،بلافاصله مشغول کار می شد. می گفت«کار نباید معطل گذاشت؛ممکن است بعدا فرصت پیش نیاید.»

دفترهای درسی اش را پاکیزه ومنظم می نوشت. برای همین سر درس ریاضی،مدام معلمش از او می خواست برود پای تخته و تمرین ها را حل کند.

به حجابش خیلی مقید بود.قبل از انقلاب هم با چادر به مدرسه می رفت.حتی سر کلاس هم چادرش را برنمی داشت.مسئولان مدرسه به او گفته بودند«اینجاروسری هم حق نداری سرکنی،چه برسد به چادر!»

زیر بار نرفته بود.

یازده سالش بود که انقلاب شد. هر بار که بیرون رفت می دید زن های همسایه نشسته اند جلوی در،ناراحت می شد. از اینکه می دید ساعت ها می نشینندو وقتشان را سر حرف های بیهوده تلف می کنند.

یک روز رفته بود پیش «مشهدی خدیجه»و گفته بود«حسینیه تان را هفته ای یک بار می دهید تا خانم ها را جمع کنیم و بهشان قرآن درس بدهیم؟»

مادر می دید کتابش را برمی داشت و می رفت بیرون.

دختر شجاع و مسئولیت پذیری بود.موقعی که ضرورت ایجاب می کرد،لحظه ای تردید نمی کرد.

کتابخانه مدرسه را که آتش زدند،چند روز بعد،طاهره و چند نفر از دوستانش آنجا را دوباره راه انداختند

بیشترین دغدغه اش مبارزه با فعالیت های ضد انقلاب در مدرسه بود.

نسبت به مسایل اعتقادی اش راسخ بود. با این همه،مقابل شاگردانی که تحت تأثیرمکاتب دیگر بودند و سعی داشتند بچه ها را به طرف خودشان بکشانند،با نهایت مهربانی و حوصله رفتار می کرد.عصبانی نمی شدو دلش برای آنها می سوخت. می گفت:«باید این ها را با حوصله و صبر،آگاه کنیم.نباید آن ها را از خودمان برانیم؛چون بدتر می شوند»

آخر هم توانست خیلی از بچه هایی را که خانواده های بی قیدی داشتند،با محبت عمیق و حوصله زیاد،به سمت خودش جذب کند.

در مدرسه گروهی به نام«پیش مرگ»درست کرده بود. خودش هم سرگروه آن بود.اسم مستعارش را گذاشته بود«طاها».اگر چیزی می نوشت یا فعالیتی می کرد،زیرش امضا می کرد«طاها»،خیلی از بچه هایی که تحت تأثیر او مذهبی شده بودند،توی آن گروه بودند.

به گرافیک و خط علاقه داشت.برادرش،که معماری می خواند،کمکش کرده بود در این زمینه ها پیشرفت کند.برای برگزاری مراسم 22 بهمن سال 1360،از انجمن اسلامی آمده بودند که از بچه های محل کمک بگیرند.از هر کسی پرسیده بودند که چه کسی بلد است این هارا بنویسد و نقاشی کند،همه نشانی طاهره را میدادند.

طاهره در یادداشت ها،انشاها و نقاشی هایش با مضمون به شهادت اشاره می کرد.همه می دانستند دوست دارد شهید شود.

یک هفته مانده به شهادتش گفته بود که خوابی دیده است:

-        یک سفره بزرگ انداخته بودند،هفتاد و دوتن زشهدای انقلاب سر آن سفره بودند. شهید بهشتی هم بود.وقتی من وارد شدم شهید بهشتی بلند شد و به من تعارف کرد که سر سفره بنشینم.

وقتی این خواب را بری خواهرهایش تعریف کرده بود،یکی از خواهر ها گفته بود«شاید کار خوبی کرده ای و این پاداش آن کار خوبت است.»

او گفته بود«نه، میدانم که تعبیرش این است که شهید خواهم شد!»

ششم بهمن ماه سال 1360 بود. قرار بود فردا عروسی خواهر طاهره باشد.مرغ و گوسفند کشته بودند تا از مهمان هایی که از شهرستان می آیند پذیرایی کنند،آن روز، طاهره دوستش را از مدرسه آورده بود خانه و او را برای ناهار نگه داشته بود.

بعد از ظهر هم با رفتند برای جمع کردن گونی و دارو و وسایل برای جبهه.

تو راه برگشت طاهره در جاده هراز مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بچه های سپاه او را به بیمارستان انتقال دادند اماطاهره شهید شده.

برای خانواده اش تعریف کرده بودند:«تیر اول را که خورد، روی زمین می افتدو چادرش به جایی گیر کرد،از جا بلند شد که چادرش را آزاد کرد،تیر دوم  به گلویش خورد.»

بعدا شهادت طاهره،معلم هایش به دیدن خانواده اش رفته بودند،یکی شان گفته بود«همیشه قرآن صبحگاه مدرسه را طاهره می خواند. از وقتی طاهره شهید شده،کسی را نداریم که قرآن صبحگاهی را بخواند.»

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.