
زندگینامه شهید بی بی جان زمانی
شهید بی بی جان زمانی دوم تیرماه 1323 در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود.
ایشان در روستایی حد فاصل ازنا و دورود به نام روستای میان رودان دوران کودکی خود را با تمام مصائب و مشکلات فراوان پشت سرگذاشت.و دوران نوجوانی را برای یادگیری مسائل با کمک گرفتن از خانواده و سعی و تلاش خود سپری نمود.همیشه و در همه جا کمک کار مردم روستای میان رودان بود و از هیچ تلاشی دریغ نمیکرد.خیرخواه بود.
در کارهایی از قبیل کشاورزی،قالیبافی و فعالیتهای هنری با همراهی خواهران و برادران روستا مشغول بود.
همیشه غبطه به حال خود داشتند که چرا باید از سواد و تحصیل محروم بمانند.
در سن 15 سالگی ازدواج نموده که ثمره آن 5 فرزند 3 فرزند پسر و 2 فرزند دختر در تربیت فرزندانش بسیار کوشا بود.
شهید در زمان جبهه و جنگ نیز در پشتیبانی و کمک به جمع آوری به جبهه ها پیشقدم بودند.
سرانجام در سی ام شهریور 1366 در بمباران هوایی شهرستان ازنا به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
خاطرات شهید بی بی جان زمانی به نقل از فرزند شهید
از درد سخن گفتن
تقدیم به کسانی که نشان را در بی نشانی یافتند.
سرت را اگر روی پایم بگذاری دستم را اگر در میان موهایت گم کنی، چشم های بسته ات را اگر به من بدوزی،کلام مرا شاید بهتر دریابی.
از روزی که برخلاف آرزوهایم گذشت با تو سخن می گویم رساتر از همیشه،تمام وجودم چشمهای قهوه ای بود که او را می نگریست از تصمیمی که گرفته بود برایم مبهم سخن گفت:زیارت،زیارت طلایه داران عشق و اخلاق،آنان که زندگی با نامشان جلوه دیدنی می یابد.ناباورانه و کمی با ترس پرسیدم می روی؟بی ما می روی؟گفت من که بی شما آب هم نمی خورم.برای آنکه بغضم را مجال شکفتن نداده باشم هیچ نگفتم و از پشت پنجره تار چشم هایم به چشمهای زلال او که با اشک شفاف شده بود نگریستم سپس به خواهر و برادرانم مژده دادم تا آنها نیز در شادی این سفر سهیم باشند.مرضیه خواهر کوچکترم با برنامه ی سفر مخالفت کرد و خرید لوازم مدرسه را بهانه قرار داد.اما من با وجود امیدواری فراوان دمادم زیر لب می گفتم نکند برنامه سفر به هم بخورد.در مقابل این سوال،پاسخی برای گفتن نداشتم با هول و هراس به دنبال مادر رفته صورتم را به صورتش چسباندم و با لحن کودکانه از او خواستم تدارک سفر را ببیند با تبسمی ناپیدا گفت اگر توفیق زیارت داشته باشیم،می رویم.مرضیه که با اصرار و سماجت یکسره صحبت از مدرسه و کیف و کتاب میکرد توانست دل رئوف و مهربان مادر را بدست آورد.نزدیک به اذان مغرب بود و مادرم خود را مهیای این وقت ملکوتی میکرد.مرضیه با دستپاچگیچادر و سجاده آماده میکرد.مادرم با خنده رفتار مرضیه و گوش به فرمان بودن او را توجیه کرد من که دیدم مرضیه تمام تلاش خود را می کند.پس دست به کار شدم وسایل موردنیاز سفر را آماده کردم،به لوازم چشم دوخته بودم که سوار بر اسب خیال در محوطه امامزاده مشغول تفریح شدم خودم را می دیدم که دخیل بسته و امامزاده شاه پیرولی را طواف می کنم و از او سلامتی سلطان نیکی ها(مادرم)را استدعا می کنم.
با خیالاتم روز بیادماندنی ساخته بودم که صدای الله اکبر مادر را شنیدم متوجه شدم که برادرم مهر را برداشته منظور مادر را فهمیدم مهر را بر روی سجاده گذاشتم و تا پایان نماز منتظر او شدم،برای بار صدم پرسیدم فردا روز به یادماندنی خواهد بود!دقیقاً به خاطر دارم گفت اگر لیاقت زیارت داشته باشم.با تعجب پرسیدم تنها میروی؟گفت شاید.خاله ام را برای منصرف کردن او از رفتن به شهر برای خرید لوازم مدرسه صدا کردم خاله مشغول صحبت کردن با مادرم شد.از ناامنی و بمباران هر روزه شهر سخن گفت و مادرم از داغ لاله هایی بی نشان که در اوج پرواز کردند،از خراش دست عزیزانی که زخم عمیقی بر قلب او نهاده بودند از فداکاریهایی که تنها مختص مردان خداست.لب به دعا گشود و دریغ نمیکرد از درخواست سلامتی برای سربازان اسلام انگشت بر لب گزید و تاسف خورد که چرا توان مالی مناسبی ندارد تا کمکی به سایه های خورشید به کرامات آۀبی دریا کند روز به شب و شب به صبح رسید.من و مرضیه همراه مادر راهی ازنا شدیم رفتارش ورای تصور من شده بود.زبانم قاصر است از بیان گفته هایش.تمام وقت ادعیه و دعا می خواند و با خدایش راز و نیاز میکرد.از شادی آسمانی سینه ای که دلش در آن قرار نداشت سخن می گفت.صله ارحام را بسیار دوست می داشت پس اول دیدار تازه کردن و بعد خرید مایحتاج ما.هنوز به درب خانه ی دختر عمه ام نرسیده بودیم که ما را به خود نزدیک کرد و از سر و صدای بمب افکن ها سخن گفت چشمان آسمانی اش که به آسمان می نگریست صحبت از پدر ومادرش که همچون فرشته ها به سراغ او می آیند و عطر آسمانی شهادت را که استشمام میکند.ناگهان صدای مهیب خمپاره که در گستره ی رویاهایم با ظلم راه باز کرد را شنیدم از زخم فراخ حنجره اش دیگر بار کلام مهربانش بر من نبارید و دستان پرپرش بر گردنم آویخته نشد و ما نیز به خاطر الطاف خدا نجات یافتیم و ایشان به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
دیدگاه ها