شهيد عزيز بانو رحيمی

ی 1397/04/03 - 18:06

خاطرات مربوط به شهيد عزيز بانو  رحيمي
به نقل از برادر شهيد
ايشان از من كوچك تر بودند  . هر گاه از  سر كار بر مي گشتم و خسته و عصباني بودم ايشان با مهربااني و با برخورد  آرام خود با من  رفتار مي كردند . هميشه سر به زير بود و در كارهاي خانه بسيار  فعاليت مي كرد . با همه خوش برخورد بود  و كسي از او ناراحت نمي شد .آن روز از  سر  كار برگشتم و همسايه ها به من گفتن همه خانواده ات كشته شده اند . من ناراحت شدم .
وقتي رفتم بهشت زهرا آن جا پدرم را ديدم . يكي از اجساد به مادرم  شبيه بود   از او پرسيدم   اين مادر است  گفت : نه اين زن همسايه است  .  از او پرسيدم از ما چه كسي به شهادت ريده است و او گفت : عزيز بانو و ودخترش. با شنيدن اين حرف  از  شدت غم و ناراحتي دنيا در مقابل ديدگانم تار و تيره   شد . . آن موقع  كه  اجساد ان ها را ديدم دنيا در مقابلم سياه   و سياه شد ....

خاطرات مربوط به شهيد  عزيز بانو   رحيمي
به نقل از مادر شهيد
من مادر شهيده عزيز بانو  رحيمي  هستم  . روزي كه شهيد   شد  صبح زود از خواب بيدار   شد و  كارهاي منزل را انجام داد  و به من گفت  كه امشب خوابي را ديده است و نمي خواهم  ان را برايت  تعريف  كنم  . گفتم  با همخواب ديدي بگو  گفت  خواب ديده ام كه پرچم امام خميني  را  به در همه خانه ها زده اند  دو تا را هم به درب خانه ما زده اند  و من هم گفتم ك اين  يعني پيروزي  و او هم ديگر چيزي  نگفت . دو تا  دختر داشت  محبوبه  دختر بزرگش بود و خاطره   دختر كوچكش . همان روز  آن ها را برد حمام  و لباس هاي ان ها را تميز  بر تن ان ها كرد  و  ساعت  12 ظهر بود   ما چون از بمباران مي ترسيديم  داخل حياط نشستيم  و همان جا هم غذايمان را خورديم . او ان جا نبود من او را صدا كردم گه بيا  و غذايتدرا بخود   گفت : وقت زياد است  كارهايم را انجام دهم . در اين هنگام  صداي آژير بلاند شد  و همگي   به پناهگاه  جلوي خانه مان رفتيم  .
بعد از ان كه غذايش را خورد دختر كوچكش را اورد  به من داد و گفت  : محبوبه  داخل خانه خوابيده است مي خواهم او رابياورم . دخترش را آورد  پيش ما نشست . محبوبه دختر بهانه گيري بود  و دران موقع بهانه بسكويت گرفته بود .  عزيز بانو هم اورا برد  تا برايش بسكويت بخرد . يكي از  همسييه ها گفت : مگر صداي آژير را نشيده اي  نرو . گفت : اين  صدا كه هر روز هست  يعني هر روز آدمي شهيد مي  شود .  دخترم گريه مي كند  بايد بروم و براي او  بسكويت بخرم . مدتي از رفتن او نگذشته بود  كه هواپيماها شروع به  بمباران كردند  و من  همراه  خاطره داخل پناهگاه رفتم . يكي از نوه هايم  تركش به پشت سرش خورد و مدام من را صدا مي كرد  دستش را بر سرش گرفته بود گفتم كه نترس چيزي نيست .  هر چه  صاحب مغازه به  عزيز بانو گفته بود نرو تو در جواب گفته بود  بايد  به نزد مادرم برگردم و در  راه او به همراه دخترش به شهادت مي رسد . من مانده بودم چه كنم  دو نوه ام را برداشتم و به خانه رفتم ان را ويران  يافتم و بعد متوجه شدم جنازه آن دو در كنار هم است . دستي به صورت آن ها كشيدم من گمان مي كردم نوه ام زنده باشد اما او هم شهيد شده بود . .نوه كوچكم  را برداشتم و بي هدف به راه افتادم در راه به خانم همسایه رسيدم و به او گفتم ك دخترم هيد شده است . وقتي من به سر جنازه ها رسيدم ان ها   را به بهشت زهرا برده بودند .
وقتي لبا هاي  كه ان روز آن ها را شسته بود را نگاه مي كردم  دنيا در مقابلم تيره و تار مي شد  نوه كوچكم  را روي دوشم گذاشتم  و  به طايفه خودمان برگشتم . هر كاري مي كردم اين بچه شير هيچ كس را نمي خورد .

خاطرات مربوط به شهيد عزيز بانو رحيمي
به نقل از زن  برادر شهيد
روزي كه شهيد شد  وقتي كه  صبح  زود از خواب بيدار شد از چهره اش  معلوم بود كه  شهيد مي شود . چهرهاش مظلوم تر از قبل بود . به مادرش گفت : امشب خوابي ديده ام و براي او اين خواب را تعريف كرد  و  بعد از ان هم  گفت : امروز مي خواهم  نظافت كنم  همون زل و م بچه ها ا   شما هم اگر كاري داريد  برايتان انجام وميدهم  . من هم گفتم   شما  به ارهاي  خودت  برس  ولي قبول نكرد  و كارهاي  من را  هم انجام داد . خلاصه  در حياط مشغول  خوردن نهار بديم  كه صداي آژير  بلند شد   زن همسايه  من را صدا زد  و  گفت  بيا اين جا . من هم بلند شدم و رفتم آن ا .
محبوبه دختر  بزرگ شهيد زياد بهانه مي رفت   و مادرش  به خاطر حساسيت همه آن ها را به جا مي آورد . او و دخرش برا خريد بسكويت به بيرون مي روند و در راه برگشت  هواپياها حمله كرده و شهر را بمب باران مي كنند.  و او را به شهادت مي رسانند  .
بعد از ماجرا   همه ماشن ها شهدا و مجروحين را م يبردند  من هم   سوار ماشين شدم و دخترم را به درمانگاه بردم و او را  پانسمان كردم و بازگشتم . مادر  شوهرم را ديدم  كه دختر كوچه  شهيد را  به پشت خود  بسته بود  . سوال كردم چه اتفاقي افتاده است  و او گفت  : محبوبه و عزيز بانو شه يد شده اند . همه  جنازه ها را به بهشت زهرا بردند  .  ما همه غمگين از اين ماجرا ....
او بسيار  فرد  خوش برخوردي  بود و در  سختي هاي  زندگي  كسي را نمي رنجاند و با صبر و خوش  برخوردي  هر چه تمام  تر  با ديگران برخورد مي كرد .  در رسيدگي به بچه ها به من كمك مي كرد . هيچ گونه نگراني از او  نداشتم .

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.