
زندگینامه شهید پروانه کرمی
شهید پروانه کرمی فرزند هرمز در روستای سراب تلخ یکی از روستاهای بخش خرم آباد در یک خانواده مذهبی و مومن و پایبند به دین مبین اسلام متولد شد.
ایشان فرزند اول خانواده بود با وجود مشکلاتی که برای آنها از لحاظ تحصیل وجود داشت دوران ابتدایی را در همان منطقه خودشان گذراند و برای ادامه تحصیل به خانه دایی اش در مطهری خرم آباد آمده و درسش را تا دیپلم ادامه داد.دارای چهار خواهر و چهار برادر بود که همگی آنها مثل خود شهید به درس علاقه مند بودند و درس می خواندند.بعد از اینکه دیپلم گرفت ازدواج کرد و ثمره آن یک دختر به نام سارا بود.ایشان 2 و 3 ماهه حامله بود و سارا تقریباً 5 سال داشت که همسرش در یک تصادف فوت کردند و شهیده خودش یک تنه زندگیش را اداره می کرد تا در بمباران سال 67 که آخرین بمبارانی بود که در محله آنها یعنی ناصرخسرو اتفاق افتاد و ساعت حدود 2 و ربع بعدازظهر بود که شهید زیر آوار ماند و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
خاطرات شهید پروانه کرمی به نقل از پدر شهید
دشمن بعثی عراق نه تنها به جوانان ما در جبهه رحم نمی کرد و خون پاکشان را به زمین می ریخت بلکه با بمباران شهرهای مختلف ایران خانواده ها نیز از دست این ستمگر آرامش نداشتند.هرچند که دیگر این بمب هایی که هر لحظه بر سر آنها فرود می آمد برای آنها عادی شده بود ولی هر دفعه تعداد زیادی راهی بیمارستان می شدند و تعداد بیشتری از آنها زیر آوار می ماند و بعضی ها هم که دیگر جسد آنها قابل شناسایی نبود.این همه ستم از سوی کشور عراق به مردم که آنها را اینگونه نابود می کرد برای جوانان غیرقابل تحمل بود و آنها بیشتر به جبهه ها می رفتند تا جلوی این همه ظلم را بگیرند.شهیده پروانه کرمی هم یکی از کسانی بود که زیر آوار ماند و خود بچه هفت ماهه اش که در شکمش بود به دیار باقی شتافتند.ایشان دارای یک دختر 5 ساله بود و 2 یا سه ماهه حامله بود که شوهرش بر اثر تصادف فوت می کند و خود یک تنه زندگیش را ادامه می دهد.او زنی صبور و مومن و باتقوا بود.وقتی که کوچک بود از مدرسه به خانه می آمد و خیلی خوشحال بود.والدینش از او پرسیدند که چه شده اینقدر خوشحالی او می گفت معلمان امروز به ما نماز یاد داده است.وقتی با بچه های کوچه بازی می کرد همه اش از امامان و زندگی آنها با هم می گفتند.او با اینکه در آن خانه ای که زندگی می کردند مستاجر بود ولی خودش کار می کرد و دوست نداشت بار زندگی خود را بر روی دوش دیگران بیندازد.آن روز بمباران یکی از برادرهایش به سراغش آمد و گفت ما می خواهیم به روستا برویم تو هم بیا تا با هم برویم ولی ایشان گفتند من نمی توانم با این وضعیت به دنبال شما راه بیفتم.سارا را با خود ببرید ولی من در خانه می مانم هرچه برادرش اصرار کرد او قبول نکرد.برادرش رفت و چند ساعت بعد که ساعت حدود دو و ربع ظهر بود یک بمب در داخل کوچه آنان اصابت کرد و شهیده در حالی بود که می خواست در را باز کند که سقف خانه بر روی سر او خراب شد و یک آهن روی سر او افتاد و به فیض شهادت نائل آمد.
او زنی پرقدرت بود که در زندگی صبر را پیشه خود کرده بود و مشکلات را تحمل می کرد و بر خدا توکل می کرد.او دخترش سارا را آنقدر دوست می داشت و او تنها امید زندگیش شده بود و هرگز حاضر نشد کار شخصی خود و خانواده اش را به دیگران وا گذارد ولی برعکس اگر کاری از او ساخته بود برای دیگران انجام می داد.با اینکه مستاجر بود سعی می کرد کرایه خانه اش را خودش با کار کردن در بیاورد و مزاحم کسی نشود.او شخصی متکی به خود بود.همه اهل خانواده از او راضی بودند و هیچگاه بدی از سمت او به آنها نرسیده بود.موقع ازدواجش خانواده شوهرش کم دست بودند و ایشان هیچ وقت توقع آنچنانی از همسر خود نداشت و با دار و ندارش ساخت و خدا را شکر می کرد.
روحش شاد
دیدگاه ها