
شهيد مهناز كلانترني
نام پدر:قنبربک
تاريخ تولد : 1346
تاريخ شهادت : 20/12/63
محل شهادت : بروجرد
زندگینامه شهیده مهناز کلانترنیا
مهناز کلانترنیا در سال 1346 در شهرستان بروجرد میان خانواده ای متدین و مسلمان متولد شد. دوران کودکی را با آرامش و متانت خاصی پشت سر نهاد و با رسیدن ایام تحصیل،کیف و کتاب خود را به دست گرفت و راهی دبستان شد. با تلاش و کوشش فراوان توانست تحصیلات راهنمایی را به پایان رسانید. سپس برای کمک به مادر در خانه ترک تحصیل نمود. از همان کودکی شیفته و دوستدار خاندان نبوت و اهل بیت عصمت و طهارت(ع)شد و در طول زندگی همیشه ذکر و یاد آن ها بر دل و جان وی بود. سرانجام در تاریخ1363/12/20 در حمله هوایی شهرستان بروجرد مردم بی گناه شهرها و روستا را مورد هدف قرار گرفتند. که در آن هنگام مهناز جزء مجروحان بود و به شهادت رسید. پیکر مطهرش را در بهشت شهدا خاک سپاری کردند.
خاطرات شهيد مهناز كلانترنيا به نقل از خواهر شهيد
عكس يادگاري -آرزوي شهادت
از بادهي دوست گشته سرمست شهيد زان رو سر و جان نهاده بر دست شهيد
او كرده سفر ز خاك تا عرش خدا هرگز تو مپندار كه مرده است شهيد
شهيدان طلايه داران آفتابند،علمداران روشنائياند،شهيدان بزرگمردان عرصه عشق و ايثارند.از فرمايشات حضرت رسول (ص)آنجا كه مي فرمايد اشرف الموت قتل الشهاده
و شهيد مصداق واقعي و عيني شهادت و طي طريق در مسير دوست و ره پوئيدن جهت وصول به بارگاه حضرت جان آفرين است.
خواهر شهيده بزرگوار مهناز كلانترنيا از خواهر خود چنين مي گويد:مهناز دلش از دنيا پر بودفدرست يادم هست خاطرهاي كه ز او دارم و هيچگاه يادم نمي رود اينست كه دو روز قبل از شهادت مهناز شب (و فاطمه)خانه ما بودند،ديدم گوشهاي نشسته و در حال نوشتن است،فهميدم كه توي آن نامه چه نوشته است كه از اين دنيا سير است.دلم از دنيا بريده و دل به دنيا نمي بندم.هر سال توي مدرسه به مناسبت ايام دهه فجر (و 22 بهمن)جشن داشنند.مهناز 2 شب قبل از شهادتش امد و گفت شهناز مي خواهم لباسهاي سپاهي آقاي مرادي را ببرم،توي مدرسه جشن داريم من هم در نقش سپاهي هستم،من هم لباسهاي سپاهي شوهرم را با كلاه و پوتين و خلاصه بقيه وسايلش به او دادم.به من گفت مي شود كلت (اسلحه)آقاي مرادي شوهرت را به من بدهي؟گفتم نه،نه
بعد گفت مي خواهم واقعاٌ يك سپاهي شوم،با اين لباسها و كلت سپاهي مي شوم،دلم مي خواهد وقتي اينها را پوشيدم خودم را به جاي پسرها جا بزنم و به جبهه بروم من هم خنديدم وگفتم دختر الكي كه نيست كه تو بتواني راحت به جبهه بروي-بعد رو به من كرد و گفت توي جبهه ميشود شهيد شد و آنشب من به حرفهاي او زياد توجه نداشتم،غافل از اينكه او در حال اماده كردن خود براي سفر است.هرچه اصرار كرد كه من كلت شوهرم را به او بدهم قبول نكردم (حتي گفت تيرهايش را درآور-خاليش را به من بده)گفتم نه نميشود-مسئوليت دارد...حس كردم آن روز خيلي ناراحت شد ولي به روي من نياورد.
2 تا 3 هفته قبل از شهادت مهناز (و فاطمه)بود كه يكروز صبح شوهرم و من در حال خوردن صبحانه بوديم،رفتم آشپزخانه كه زنگ زدند در را كه باز كردم ديدم مهناز (فاطمه)است،آمده گفتم كجا بودي؟اول صبح كجا رفتي؟گفت رفتم عكاسي،عكسهايم را گرفتم.بعد آمد خانه و با شوهرم حال و الحوالپرسي كرد و گفت آقاي مرادي بيا عكسها (اين)نگه دار.شوهرم نگاهي كرد و گفت براي چي؟ و مهناز با نگاهي گفت براي يادگاري كه يادگار بماند.هر وقت آنرا ديديد به ياد من بيافتيد.بعد از گذشت اين همه سال هنوز هم شوهرم از آن روز صبح حرف مي زند كه اين چه رفتار و عملي بود كه از مهناز سر زد شايد خودش مي دانسته كه وقت رفتن است.برادر شوهرم (برادر آقاي مرادي)شهيد شده بود هميشه ميگفت (خطاب به مادر شهيد جمشيد مرادي)حاج خانم خوش به حالتان پسرتان توي جبهه شهيد شده.شما در آن دنيا كسي را داريد كه از شما شفاعت كند،اي كاش من هم مي توانستم به جبهه بروم و شهيد شوم.
مهناز روح خيلي بزرگي داشت،توي محله ما چند تا خانواده بودند كه يكي از انها پيرزن نابينايي بود كه كسي را نداشت مهناز هميشه به خانه او مي رفت لباسهايش را مي شست،غذا برايش درست مي كرد،حمامش مي كرد،خلاصه تمام كارهايش (حتي خدا مي داند قند و شكر و كوپن خودش را مي برد براي او،مي گفت كسي نيست براي او چيزي بخرد.سرپرست ندارد)را انجام مي داد مي گفت ما بايد به اينها كمك كنيم تا خدا به ما رحم كند،مهناز خيلي دلسوز و مهربان و مردمدار و دادرس بود.داغ مرگ او مادر و خانواده ما را دگرگون كرد،حتي نامادري ما (زن پدرم)هم براي او داغ بود.وقتي اسم مهناز و فاطمه مي آمد مي گفت اي كاش اين دخترها حرفي به من مي زدند و از آنها ناراحت مي شدم.چقدر اين دخترها خوب و مهربان بودند.هرچه خدا بخواهد همانست.خدا را شكر كه به آرزويش رسيده.او فكر مي كرد كه فقط توي جبهه مي توان شهيد شد.غافل از اينكه وقتي خواست خدا بر شهادت كسي باشد همان ميشود.يكروز بعد از شهادت مهناز (و فاطمه)كه دوستانش به خانه ما آمدند مي گفتند هر موقعي كه مشغول بازي كردن بوديم مهناز مي گفت بچه ها به من شليك كنيد تا من شهيد شوم (شهادت خوب است)آن روز بچه ها عكس (دوستان مهناز و فاطمه)او را در بغل گرفته و اشك مي ريختند و مي گفتند مهناز خودش دوست داشته شهيد شود و آرزويش شهادت بوده و به خواسته اش هم رسيده است.
دیدگاه ها